افلاکی خاکی (مجموعه خاطراتی از سرلشکر شهید مهدی زین الدین)
سال نشر : 1387
تعداد صفحات : 152
معرفی کتاب
کتاب حاضر در برگیرنده 72 خاطره کوتاه و دلچسب از زبان رزمندگان لشگر علی ابن ابیطالب درباره فرمانده دلاور لشگر اسلام شهید مهدی زین الدین است. این خاطره ها هرکدام در برگیرنده نکاتی جالب و آموزنده برای نسل جوان هستند، نسل جوانی که همیشه و همواره تشنه شنیدن این رویداد بزرگ تاریخی است.افلاکی خاکی کتابی قابل توجه و خواندنی با قلمی روان و نثری دلنشین است. همچنین شامل گوشه هایی از تجارب ارزنده سال های پربرکت دفاع مقدس است. سال هایی که در آن «تن» و «تانک» به میعادگاه عشق می رفتند و... .
با خواندن این کتاب بسیاری از زوایای اخلاقی و رفتاری و عقیدتی شهید زین الدین به عنوان یک سرلشگر و در عین حال یک بسیجی ساده روشن می گردد. فرمانده ای که محبوب قلوب همه سربازانش بود و در عین حال مدیری مصمم و کاردان.
خاطره ای از این کتاب از زبان رزمنده محمد بهرامی انتخاب کرده، می خوانیم:
پس از شهادت شهید زین الدین به راننده اش عباسعلی یزدی گفتم: «عباس! اگر خاطره ای از آقا مهدی داری برایم بگو». گفت: «خاطره ای هست که خود آقا مهدی برایم تعریف کرده و من از زبان او نقل می کنم»: «روزی برای شناسایی رفته بودم داخل خاک عراق. توی نیروهای آنها لحظاتی گرم کار خودم شدم. پس از مدتی، خسته و تشنه، ماندم که چه کار کنم! چاره ای نداشتم. رفتم توی یکی از سنگرها. سنگر مجهزی بود. معلوم بود مال فرماندهان عراقی است. فرصت را از دست ندادم. دو استکان چای خودم را مهمان کردم. همین که استکان را زمین گذاشتم یک افسر عراقی دم در سنگر سبز شد. با خودم گفتم: «حالا خر بیار، باقالی بارکن! برای اینکه لو نروم خودم را زدم به کوچه علی چپ، انگار نه انگار که دست از پا خطا کرده ام! افسر که غضبناک نگاهم می کرد آمد جلو، کشیده جانانه ای خواباند دم گوشم. لابد می خواست بگوید چرا توی استکان او چایی خورده ام! کشیده را که نوش جان کردم، فوراً زدم به چاک.
بعدها در عملیات خیبر همان افسر را در میان اسرا دیدم. وقتی مرا دید زل زد بهم. انگار مرا به جا آورده بود، نمی دانم شاید به همان چایی که در استکانش خورده بودم فکر می کرد و به بهای گرانی که از من گرفته بود!
پس از شهادت شهید زین الدین به راننده اش عباسعلی یزدی گفتم: «عباس! اگر خاطره ای از آقا مهدی داری برایم بگو». گفت: «خاطره ای هست که خود آقا مهدی برایم تعریف کرده و من از زبان او نقل می کنم»: «روزی برای شناسایی رفته بودم داخل خاک عراق. توی نیروهای آنها لحظاتی گرم کار خودم شدم. پس از مدتی، خسته و تشنه، ماندم که چه کار کنم! چاره ای نداشتم. رفتم توی یکی از سنگرها. سنگر مجهزی بود. معلوم بود مال فرماندهان عراقی است. فرصت را از دست ندادم. دو استکان چای خودم را مهمان کردم. همین که استکان را زمین گذاشتم یک افسر عراقی دم در سنگر سبز شد. با خودم گفتم: «حالا خر بیار، باقالی بارکن! برای اینکه لو نروم خودم را زدم به کوچه علی چپ، انگار نه انگار که دست از پا خطا کرده ام! افسر که غضبناک نگاهم می کرد آمد جلو، کشیده جانانه ای خواباند دم گوشم. لابد می خواست بگوید چرا توی استکان او چایی خورده ام! کشیده را که نوش جان کردم، فوراً زدم به چاک.
بعدها در عملیات خیبر همان افسر را در میان اسرا دیدم. وقتی مرا دید زل زد بهم. انگار مرا به جا آورده بود، نمی دانم شاید به همان چایی که در استکانش خورده بودم فکر می کرد و به بهای گرانی که از من گرفته بود!
-
زبان کتابفارسی
-
سال نشر1387
-
چاپ جاری3
-
شمارگان3000
-
نوع جلدجلد نرم
-
قطعرقعی
-
تعداد صفحات152
-
ناشر
-
نویسنده
-
وزن207
-
تاریخ ثبت اطلاعاتچهارشنبه 25 مرداد 1396
-
شناسه57255
-
دسته بندی :
محصولات مرتبط