loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

اوج بندگی 14: بأی ذنب قتلت؟ (نیم نگاهی به زندگی و اوج بندگی شهید بهزاد همتی)

3 (1)

ناشر شهید کاظمی

نویسنده آذر همتی

سال نشر : 1396

تعداد صفحات : 128

خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید: کد محصول : 57619 10003022
8,000 7,200 تومان
افزودن به سبد سفارش

معرفی کتاب

این کتاب به شرح خاطرات شهید بهزاد همتی می پردازد . این شهید بزرگوار در سال 1336 در کرمانشاه به دنیا آمد و در کنار برادر بزرگترش بهروز یکی از وزنه های انقلاب در کرمانشاه بودند . او در سال 58 در رشته فیزیک دانشگاه رازی پذیرفته شد اما پس از انقلاب فرهنگی به دیواندره کردستان رفت و برای خدمت به محرومین به عنوان بخشدار دیواندره به ایفای وظایف خویش پرداخت اما به دست گروهک های ضد انقلاب ربوده شد و پس از تحمل شکنجه , با حلقومی بریده شده به دیدار معبود شتافت .

دوست و رفیقش شهید سید حمید محمدی نیز که شهردار دیواندره بود پیش از او توسط همین عناصر ضد انقلاب به شهادت رسید. شهادت این دو عزیز نشان داد که چگونه خون سنی و شیعه برای دفاع از استقلال و جمهوری اسلامی در هم آمیخته شد تا راه نفاق و نفوذ بسته شود.

این کتاب در چهار فصل تنظیم شده است :

فصل اول: زندگی نامه شهید بهزاد همتی

فصل دوم: خاطرات شهید بهزاد همتی

فصل سوم: گذری بر زندگی شهید بزرگوار سیدحمید محمدی

فصل چهارم: مستندات شهید بهزاد همتی

روز سوم بالاخره گفتند جنازه ی بهزاد اطراف شهر دیواندره پیدا شده , بهزاد با تمام توان مشغول خدمت رسانی به مردم از قبیل ساخت حمام , مسجد, مدرسه, بلوار کشی و آب و برق رسانی بود .شرایط ناامنی هم حاکم بود به طوری که به منزل یکی از دوستان در آن طرف خیابان رفته بودیم , موقع برگشت باید از هر دو طرف امنیت را تامین می کردند تا ما بتوانیم به سرعت عرض خیابان را عبور کنیم من به خاطر پای مجروحم نمی توانستم سریع حرکت کنم بهزاد و سید حمید ( شهید محمدی ) زیر بغل های مرا گرفتند و به سرعت از عرض خیابان عبور دادند . سال 60 به اتمام رسید و وارد سال نو شدیم . من معاونت نیروی سپاه در سkندج را به عهده گرفتم و بهزاد همچنان در مسئولیت بخشداری در منطقه پر خطر دیواندره مشغول بود.

فروردین ماه 61 برای مرخصی به کرمانشاه رفته بودیم با هم به گلزار شهدای شهر رفتیم. بهزاد به من گفت یک دختر خوب برایت سراغ دارم اگر تصمیم به ازدواج داری تا معرفی کنم . پیشنهاد داد که مراسم عقدمان با هم برگزار شود. همانطور که در گلزار قدم می زدیم به قبر شهید وحید بروجردی رسیدیم که یک قبر خالی کنارش بود . بهزاد انگار آنجا پایش لرزید , توقف کرد و گفت حس خاصی دارم . بعدها که به شهادت رسید با تعجب دیدم که در همان قبر خالی خاکش کردند .
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
اخبار مرتبط
بازدیدهای اخیر شما