روزی که عمه خورشید مرد
سال نشر : 1396
تعداد صفحات : 184
خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید:
کد محصول : 58516
10003022
معرفی کتاب
کتاب روزی که عمه خورشید مرد، نوشته منیژه آرمین است و در انتشارات عهد مانا به چاپ رسیده است. داستان رمان روزی که عمهخورشید مرد با مرگ عمه خورشید که یکی از دختران ارباب مازندرانی بوده آغاز می شود. او که با برادرش رستم و خانواده ی او یعنی اشرف السلطنه و ثریا و سهراب در یک خانه زندگی می کرد؛ اما به دستور اشرف السلطنه همسر برادرش که زنی مستبد، مغرور و خودخواه و حیله گر است در اتاقی انتهای باغ آن خانه ی بزرگ زندگی می کند.اشرف السلطنه با زدن انگ دیوانگی به او , از معاشرت نوکران و کلفت ها و شوهر و فرزندانش با او جلوگیری می کند.تا اینکه خبر مرگ او را یکی از کلفت های خانه می آورد. پس از مرگ او سهراب که عمه اش را دوست داشته ناراحت است اما مادرش برای تصاحب اموال او نقشه کشیده است.عمه خورشید قبل از مرگ دفترچه ای را به نوکر خانه می سپارد و از او می خواهد تا ان را به دست سهراب برساند. سهراب برای خواندن آن دفترچه باید به بیست سالگی برسد اما او اکنون چهارده ساله است. شخصیت محوری داستان روزی که عمه خورشید مرد، سهراب است و ماجراها حول محور او نظم می یابند و به پیش می روند.
روی ایوان بزرگ فرش انداخته و مخده ها را چیده بودند. سماور روشن بود و مش غلام قوری و استکان ها را وارسی می کرد. قلیان ها را شسته و آماده به ردیف گذاشته بودند. پدرم روبدوشامبرطلایی رنگش را پوشیده و منتظر همپالگی هایش بود...
.
در تاریکی تا اتاقم دویدم و دفترچه را ته صندوقم، جایی که هیچکس به عقلش نمیرسید، پنهان کردم و به حرف عمه خورشید فکر کردم. آه... تا بیستسالگی، راه درازی بود. به تقویم نگاه کردم، نوزدهم اردیبهشت بود و من چهاردهسال و هفتماه عمر داشتم. پنجسال و پنجاهماه به زمان موعود مانده بود تا من بتوانم آن دفترچه را، که فکر میکردم رازهایی بزرگ در آن هست، بخوانم. حس میکردم وارث رازی بزرگ هستم.
از آن روز تصمیم گرفتم مادرم را همچون دیگران، اشرفالسلطنه صدا بزنم. چون رشتهٔ علاقهام به او بهطور عجیبی پاره شده بود. آن شب با آنکه مادرم با کنایه عذر مهمانها را خواست تا خانه را برای عزاداری فردا آماده کند، عمهخانمبزرگ و حاجعموجان و پسرعمو قاضی و بعضی از دخترعموها و دخترعمهها ماندند. پدرم، که همسنوسال پسرعموهایم بود، همیشه میگفت: «حاجیداداش حق پدری به گردنم دارد.»
اشرفالسلطنه مدام پدرم را سرزنش میکرد که عرضهٔ دستبهسر کردن فامیل خودش را ندارد و میگفت: «هزار کار دارم و هزار جور غم و غصه. اینها هم باری شدهاند روی دلم.» با آنکه مرگ هیبت خود را بر خانه گسترده بود، اشرفالسلطنه در کمال خونسردی به کارها سروصورت میداد. مثل یک فرمانده جنگی که میخواهد قشونی را برای جنگ آماده کند، برای هر یک از خدمتکارها وظیفهای تعیین میکرد. معلوم بود که مجلس باشکوهی در پیش است. تعزیهای باشکوه و شایستهٔ خانوادهٔ ارباب مازندرانی و نیز در شأن صاحبعزایی همچون اشرفالسلطنه.
اشرفالسلطنه بهترین لباس سیاهش را از صندوق بیرون آورد و به گلچهره گفت که اُتو را آتش کند. پیدا بود که در چنین مجلس باشکوهی، او مثل همیشه میخواست زیبایی و برازندگی خودش را به رخ همه بکشد.
.
در تاریکی تا اتاقم دویدم و دفترچه را ته صندوقم، جایی که هیچکس به عقلش نمیرسید، پنهان کردم و به حرف عمه خورشید فکر کردم. آه... تا بیستسالگی، راه درازی بود. به تقویم نگاه کردم، نوزدهم اردیبهشت بود و من چهاردهسال و هفتماه عمر داشتم. پنجسال و پنجاهماه به زمان موعود مانده بود تا من بتوانم آن دفترچه را، که فکر میکردم رازهایی بزرگ در آن هست، بخوانم. حس میکردم وارث رازی بزرگ هستم.
از آن روز تصمیم گرفتم مادرم را همچون دیگران، اشرفالسلطنه صدا بزنم. چون رشتهٔ علاقهام به او بهطور عجیبی پاره شده بود. آن شب با آنکه مادرم با کنایه عذر مهمانها را خواست تا خانه را برای عزاداری فردا آماده کند، عمهخانمبزرگ و حاجعموجان و پسرعمو قاضی و بعضی از دخترعموها و دخترعمهها ماندند. پدرم، که همسنوسال پسرعموهایم بود، همیشه میگفت: «حاجیداداش حق پدری به گردنم دارد.»
اشرفالسلطنه مدام پدرم را سرزنش میکرد که عرضهٔ دستبهسر کردن فامیل خودش را ندارد و میگفت: «هزار کار دارم و هزار جور غم و غصه. اینها هم باری شدهاند روی دلم.» با آنکه مرگ هیبت خود را بر خانه گسترده بود، اشرفالسلطنه در کمال خونسردی به کارها سروصورت میداد. مثل یک فرمانده جنگی که میخواهد قشونی را برای جنگ آماده کند، برای هر یک از خدمتکارها وظیفهای تعیین میکرد. معلوم بود که مجلس باشکوهی در پیش است. تعزیهای باشکوه و شایستهٔ خانوادهٔ ارباب مازندرانی و نیز در شأن صاحبعزایی همچون اشرفالسلطنه.
اشرفالسلطنه بهترین لباس سیاهش را از صندوق بیرون آورد و به گلچهره گفت که اُتو را آتش کند. پیدا بود که در چنین مجلس باشکوهی، او مثل همیشه میخواست زیبایی و برازندگی خودش را به رخ همه بکشد.
-
زبان کتابفارسی
-
سال نشر1396
-
چاپ جاری4
-
تاریخ اولین چاپ1396
-
شمارگان1000
-
نوع جلدجلد نرم
-
قطعرقعی
-
تعداد صفحات184
-
ناشر
-
نویسنده
-
وزن206
-
تاریخ ثبت اطلاعاتپنجشنبه 20 مهر 1396
-
تاریخ ویرایش اطلاعاتدوشنبه 7 اسفند 1402
-
شناسه58516
-
دسته بندی :
محصولات مرتبط