«به دیوارها بخند!» قصه دیوارهایی است که زندگی کودکان را بدون اینکه خود بخواهند محصور کرده است. دیوارهایی از حرص و آز و طمع و در یک کلام هر آن چیزی که زندگی پیرامون آنها را ساخته و نزاع های بی دلیلی را پیرامون آنها خلق و به زندگی آنها تحمیل می کند.
نویسنده در این کتاب داستان مردمانی را روایت می کند که به بهانه های مختلف و به طور عمده واهی با یکدیگر درگیر هستند و این درگیری ها دیواری از خشم و کینه و نفرت را میان آنها ساخته است. کودکان شان اما به رسم کودکی و برای فرار از این موقعیت عجیب و ناراحت کننده برای خود شهری ساخته اند که تنها راه ورود به آن لبخند است و به دور ریختن کینه ها. شهر چنان باشکوه می شود که بعدها والدین آنها نیز وقتی از نزاع های روزانه خود دلزده می شوند برای رهایی و فراغت سری به آن می زنند تا بتوانند برای لحظاتی گذشته و آنچه بر آنها می رود را به فراموشی بسپارند.
گزیده کتاب
داستان کودکانی است که در دو روستا زندگی می کنند و بزرگترهای این دو روستا به دلیل نامعلومی سالهاست که با یکدیگر قهرند و هر از چند گاهی به دنبال بهانه ای با یکدیگر دعوا می کنند و بعد از هر دعوا دیوار بین دو روستا را بلندتر و محکم تر می کنند. بچه ها که از این موضوع ناراحتند، شهر کوچکی برای خود می سازند که در آن هیچ کس اجازه قهر با دیگری را ندارد و همه باید به هم بخندند. پس از ساخت این شهر کوچک، بزرگترها هم هر وقت از قهر و بدخلقی های خود خسته می شوند؛ برای آرامش به این شهر می آیند. هدف نویسنده در این کتاب، تقویت حس خودباوری و اعتماد به نفس و یقین به داشته ها و توانایی ها در کودک و نوجوان مخاطب این اثر است. تصویرگر این کتاب، پیرنگ قصه را بازی می داند و برای جانبخشی به کلمات، سراغ همه بازی های ایرانی می رود.