loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

من عاشق افسانه نیستم

رمان

ناشر سوره مهر

نویسنده مریم معینی

سال نشر : 1396

تعداد صفحات : 124

خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید: کد محصول : 61196 10003022
24,000 22,800 تومان
افزودن به سبد سفارش

معرفی کتاب

این اثر داستان جوانی را در کوران جنگ تحمیلی روایت می کند که در پی حوادثی مجبور به زندگی در خاک عراق شده و موفق می شود که خود را 45 روز در خاک این کشور زنده نگاه دارد.

نویسنده تلاش دارد تا در این اثر با استفاده از نثری روان و همچنین تغییر زاویه دید، روایتی شیرین از روزهای جنگ ارائه دهد. از سوی دیگر، موضوع کتاب معینی نیز به نوبه خود تازه است و نویسنده توانسته با استفاده از پتانسیل های موجود از جنگ تحمیلی، روایتی جدید از گوشه ای از تاریخ ارائه دهد.

معینی کتاب را «به آنان که با موج انفجار هر گلوله چنان رعشه دویده بر روانشان که با خردترین صدایی دست ها را به پهنای گوش ها می گیرند و کپ می کنند روی زمین بی خیال انگشت هایی که دراز شده به سویشان و حکم جنون برایشان صادر می کند»، تقدیم کرده است.

افسانه می نشیند کنار خاله. نگرانی ام تمام می شود و خوشبختی ام کامل. مطمئن می شوم هیچ اتفاقی نیفتاده و هیچ اتفاقی هم نخواهد افتاد. دلم آرام می گیرد و در لذت آسودن غرق می شوم. نگاهم روی افسانه می ماند؛ چهره ای پاک و ملایم دارد. سرش را زیر می اندازد. هوس می کنم بلند شوم و گونه اش را ببوسم؛ شرم مانعم می شود. نمی توانم به سادگی مهر خود را بازگو کنم؛ بروز دادن عشق فرصت می خواهد. مجلس از گَپ وگفت می افتد؛ بی هیچ خنده و شوخی. لب های افسانه دوخته شده اند به هم و چهره اش زیر لایه ای از غم پنهان است. چشم هایم دور و اطراف را می کاوند. چشم هایت که با تو باشند همه چیز عادی است؛ اگر کور شوی و نبینی، آن وقت می فهمی چه نعمتی را از دست داده ای. خیره می شوم به معصومیت نشسته در صورت افسانه و، برای اینکه اطرافیانم متوجه نگاه خیره ام نشوند، از او رو برمی گردانم، به خاله، به بابا ابوالفضل، به آقایدالله، به عزیز. عزیز که در نگاهم می افتد، از روی گونه اش بلور اشک می غلتد. سرش را پایین می اندازد. بغضش را فرومی دهد. می گوید: «خدا رو شکر همه چیز به خوبی تموم شد!»

آقایدالله دست هایش را بالا می برد و می گوید: «الحمدلله!» و دست هایش را می کشد به صورتش.

عزیز می گوید: «پس قول وقرارمون سر جاشه تا شب جمعه که بیاییم و صیغه رو بخونیم.»

خاله در جواب می گوید: «حیاتی باشه، ا ن شاءالله!.»

عزیز با لبخندی می گوید: «اجازه داده بودین، امشب صیغه رو می خوندیم، خیالمون آسوده می شد.»
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
اخبار مرتبط
بازدیدهای اخیر شما