چابک سوار
سال نشر : 1396
تعداد صفحات : 424
خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید:
کد محصول : 65112
10003022
معرفی کتاب
داستان بلند «چابک سوار» بر مبنای قیام و زندگینامه مختار ثقفی است. این رمان با روایت سفر اتفاقی نویسنده این داستان به عراق و آشنایی او با یک کتابفروش دوره گرد آغاز میشود که از طریق او کتابی قدیمی که روایتی از قیام مختار بوده است به دست نویسنده میرسد.نویسنده اما در اتفاقی کتاب را از دست میدھد و در ادامه ناچار به مراجعه به ذھن خود برای یادآوری کتاب و کشف نسخه ای دیگر از متن میشود و او حاصلش را در ادامه در قالب داستان زندگی مختار بیان میکند. کتاب چابک سوار به قلم مسلم ناصری نوشته شده است و در انتشارات کتابستان معرفت به چاپ رسیده است.
چابکسوار» رمانی با رنگ و بوی عاشورایی درباره قیام مختار ثقفی به قلم مسلم ناصری است:
«مختار با آرامش نشسته بود؛ ولی یارانش با نگرانی از بصره میگفتند. شهری که معصب، برادر عبدالله زبیر آنجا کمین کرده و منتظر لحظهٔ مناسبی بود که به کوفه حمله کند؛ برای همین، بعضی از بزرگان و عربها مخفیانه راه بصره را در پیش میگرفتند و به پسر زبیر میپیوستند.
مختار برخاست. بدون اینکه چیزی بگوید بهسوی پنجره رفت. لحظهای در نور ایستاد و گفت: «من نگرانی شما را بیشتر از همیشه درک میکنم؛ اما گفتم که کار مهمتری در پیش دارم.»
- ابواسحاق اگر با سران قبایل نرمتر برخورد کنید شاید...
- صدها عرب به بصره کوچیدهاند.
- برای چه؟ بیگناه بودهاند و گریختهاند؟
کسی جواب نداد. مختار ادامه داد: «من به مولایم قول دادهام که انتقام خون برادرش را بگیرم. تا همهٔ قاتلان را مجازات نکنم از پای نخواهم نشست؛ مگر کسانی که در عهد و پیمان من باشند.»
------------
تیزی خنجری را دید. خنجر درخشید. درست شبیه ھلال ماه بود. ھمان ماھی که در کودکی به پدرش نشان داده و پرسیده بود چرا باریک و تیز است. پدر در جوابش خندیده بود. صدای پدر را میشنید: مراقب باش به آن دست نزنی که پوست نازک و لطیفت خونی نشود. و او در عالم کودکی دست بلند کرده بود ولی نتوانسته بود ھلال ماه را بگیرد.
از پدر خواسته بود او را روی شانه ھایش بگذارد تا ھلال سفید را بگیرد. صدای خنده پدرش را میشنید که او را بر شانه ھای ستبرش گذاشته بود و با ھم میدویدند و گلویش سوخت.
«مختار با آرامش نشسته بود؛ ولی یارانش با نگرانی از بصره میگفتند. شهری که معصب، برادر عبدالله زبیر آنجا کمین کرده و منتظر لحظهٔ مناسبی بود که به کوفه حمله کند؛ برای همین، بعضی از بزرگان و عربها مخفیانه راه بصره را در پیش میگرفتند و به پسر زبیر میپیوستند.
مختار برخاست. بدون اینکه چیزی بگوید بهسوی پنجره رفت. لحظهای در نور ایستاد و گفت: «من نگرانی شما را بیشتر از همیشه درک میکنم؛ اما گفتم که کار مهمتری در پیش دارم.»
- ابواسحاق اگر با سران قبایل نرمتر برخورد کنید شاید...
- صدها عرب به بصره کوچیدهاند.
- برای چه؟ بیگناه بودهاند و گریختهاند؟
کسی جواب نداد. مختار ادامه داد: «من به مولایم قول دادهام که انتقام خون برادرش را بگیرم. تا همهٔ قاتلان را مجازات نکنم از پای نخواهم نشست؛ مگر کسانی که در عهد و پیمان من باشند.»
------------
تیزی خنجری را دید. خنجر درخشید. درست شبیه ھلال ماه بود. ھمان ماھی که در کودکی به پدرش نشان داده و پرسیده بود چرا باریک و تیز است. پدر در جوابش خندیده بود. صدای پدر را میشنید: مراقب باش به آن دست نزنی که پوست نازک و لطیفت خونی نشود. و او در عالم کودکی دست بلند کرده بود ولی نتوانسته بود ھلال ماه را بگیرد.
از پدر خواسته بود او را روی شانه ھایش بگذارد تا ھلال سفید را بگیرد. صدای خنده پدرش را میشنید که او را بر شانه ھای ستبرش گذاشته بود و با ھم میدویدند و گلویش سوخت.
-
زبان کتابفارسی
-
سال نشر1396
-
چاپ جاری1
-
تاریخ اولین چاپ1396
-
شمارگان1200
-
نوع جلدجلد نرم
-
قطعرقعی
-
تعداد صفحات424
-
ناشر
-
نویسنده
-
ویراستار
-
وزن363
-
تاریخ ثبت اطلاعاتشنبه 8 اردیبهشت 1397
-
تاریخ ویرایش اطلاعاتیکشنبه 5 آذر 1402
-
شناسه65112
-
دسته بندی :
محصولات مرتبط