loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

قرعه ای از آسمان: زندگی و خاطرات دانشجوی عارف شهید مدافع حرم عمار بهمنی

ناشر دفتر نشر معارف

ویراستار معصومه عدالت پور | فاطمه سادات حیائی طهرانی

تحقیق و تنظیم کتاب گروه تحقیقاتی احیاء

سال نشر : 1397

تعداد صفحات : 128

خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید: کد محصول : 69408 10003022
11,000 9,900 تومان
افزودن به سبد سفارش

معرفی کتاب

این اثر روایتگر زندگی شهید بهمنی از تولد تا شهادت است.

در مقدمه این کتاب آمده است: «از آن روزی که تصمیم بر نوشتن کتاب شهید عمار بهمنی گرفته شد چیزی نبود جز نظر خود شهید بر فرد فرد ما تا پایان نگارش خاطراتش، که محو شخصیت پُر تلاطمش بودیم؛ گویی از کودکی تا شهادتش مانند یک فیلم ادامه دار در برابرمان می گذشت. داستان زندگی این اولیای الهی که به حق از دوستان خدا شدند و ازخود گذر کردند تا به خدا برسند، داستان عجیبی است!

«قرعه ای از آسمان» داستان پردازی نیست، بلکه واقعیتی از زندگی یک انسان خالص و بی ریا، هم چون ماست که در میان روزگار فهمید که باید به سوی خدای خودش حرکت کند...».

این کتاب در هشت فصل به روایت پدر و مادر و برادر و خواهر شهید و دوستان و همرزمان شهید می پردازد.

در بخش هایی از این کتاب می خوانیم:

جواب بی بی

من از کارهای عمار واقعا تعجب می کردم، پسری که روزی اگر یک لیوان آب می خواست من باید به دستش می دادم، حالا می خواست برود سوریه و در شرایط سخت بجنگد! خیلی از این قضیه ناراحت بودم. می گفت: مادر جان، اگر تو راضی بشوی، من می روم. از شهریور ماه سال نود و چهار که قصه رفتنش جدی شد، اخلاق عمار تغییر کرد؛ مثل پروانه دور و برم می گشت و با شیرین زبانی از من می خواست که راضی بشوم تا کار رفتن به سوریه اش راحت تر شود. برایش دعا کنم. به من می گفت: مامان تو اگر رضایت ندهی من سوریه نمی روم، ولی خودت باید جواب حضرت زینب (س) را بدهی! و من جز سکوت جوابی نداشتم. می گفت: ببین الان زنان و کودکان سوری در آنجا نیاز به کمک دارند و ببین چه می کشند؟ ما باید برویم، اگر الآن نرویم کمک نکنیم کی برویم؟ (مادر شهید)

ذوق رفتن

بیستم اسفند ساعت چهار عصر بود که از محل آموزشگاهش تماس گرفت و بعد از احوال پرسی گفت: مامان! بالاخره روزی که منتظرش بودم رسید. پرسیدم: چه روزی؟ گفت روز اعزام! داریم می رویم فرودگاه که راهی سوریه بشویم. زنگ زدم خداحافظی کنم. باورم نشد و گفتم: شوخی می کنی؟ گفت: نه، این بار پروازمان قطعی شده. برایم خیلی دعا کن. گفتم: عمارجان! خیلی مراقب باش. می سپارمت به خدا و حضرت زینب (س). انشاءالله پیروز و سربلند برگردید. چه قدر ذوق رفتن داشت.
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
بازدیدهای اخیر شما