loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

ستون 1453

ناشر کتاب جمکران

نویسنده مسلم ناصری

سال نشر : 1398

تعداد صفحات : 135

خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید: کد محصول : 69839 10003022
68,000 61,200 تومان
افزودن به سبد سفارش

معرفی کتاب

این کتاب روایتی سیال از گذشته به حال و از واقعیت تا خیال در بستر پیاده روی اربعین است که به دلیل استقبال گسترده اهالی کتاب، در همان روزهای اول ورود به عرضه نشر، برای چهارمین بار چاپ و منتشر می شود.

مسلم ناصری که نویسنده ای تاریخ دان است، در این کتاب تاریخ را دستمایه داستان نویسی اش کرده و از مرزهای مکان و زمان عبور می کند تا به پاسخ هایی برای مسائل روز جامعه خود برسد.

نام این کتاب برگرفته از آخرین ستون از ستون های مسیر پیاده روی نجف تا کربلاست که منتهی به حرم سید الشهدا(ع) می شود و بر این اساس حتی نام کتاب نیز چیزی میان واقعیت و خیال است. چرا که اساساً همچین ستونی وجود خارجی ندارد و اشاره ای است به خود بارگاه حضرت اباعبدالله(ع).

در نجف سرگذشت اثیب و پسرانش را خوانده بودم؛ یعنی سه شب در زیرزمین مهمان پدر این دو جوان بوده ام. زهی عالم بی خبری! وقتی رفته بودم به زیارت پدرش، سرنوشت او را بر تابلویی خوانده بودم و حالا در عالم واقع با پسرانش روبه رو شده ام.

سری تکان می دهم، ولی نمی توانم حرفی بزنم. شگفتی من از آن دو بیشتر است. وقتی به خود می آیم که دو جوان تابوت را روی جهاز شتر بسته اند و می خواهند راه بیفتند. به سختی بلند می شوم و در کنارشان می ایستم.

پسر کوچک تر که گویی ترسیده، به چشم جاسوس نگاهم می کند. کوله پشتی ام را جابه جا می کنم و می گویم: «می دانید ما با فاصلۀ چند قرن همدیگر را می بینیم؟» آهسته زمزمه می کنم: «از زمانی که شما راه افتاده اید اتفاقات بسیاری رخ داده.»

برادر بزرگ تر با ناراحتی می گوید: «به گمانم تو جنی، و گر نه از کجا اسم پدر ما را می دانی؟»

سرم را پایین می اندازم. اشک در چشمانم حلقه می زند و می گویم: «چند روز است که من برای زیارت پسر دوست پدرتان در راهم.»
– یعنی تو هم می خواهی او را ببینی؟

اشک بر گونه هایم جاری می شود. صورتم هنوز خیس است و لب هایم ترک برداشته. با اندوه برایشان شرح می دهم که پس از دفن پدرشان بر فراز تپۀ صفا، دوست او چگونه در مسجد ضربت خورد و کشته شد. بعد از پسرانش می گویم که چگونه به شهادت رسیده اند. آن ها با ناباوری همان طور که به شترها تکیه داده اند اشک می ریزند.
– اگر راست می گویی ما را ببر تا ببینیم.

و من از زیر چشم به دو جوان مشتاق نگاه می کنم. از سویی می خواهند پیکر پدر پیرشان را به دوستش برسانند و از طرفی دوست دارند بدانند که پسر دوست پدرشان چه سرنوشتی داشته است.

با صدایی به خود می آیم.
– کمک کنید. این آقا در تب می سوزد. دارد با کسی حرف می زند. فکر کنم هذیان می گوید.
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
بازدیدهای اخیر شما