loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

محمدجواد و شمشیر ایلیا

5 (2)

ناشر کتاب جمکران

نویسنده فاطمه مسعودی

سال نشر : 1397

تعداد صفحات : 220

خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید: کد محصول : 71209 10003022
125,000 112,500 تومان
افزودن به سبد سفارش

معرفی کتاب

این کتاب روایتی است فانتزی از یک ماجراجویی دینی. محمدجواد که در پی یافتن ردی از فضایی ­ها وارد زیرزمین خانه ­شان می ­ شود، در کنج زیرزمین و در میان کارتن ­ های کتاب، با پرنده ­ای آشنا می شود که او را به سوی ماجراهای پیچیده و زیادی می برد.

ویژگی اصلی رمان «محمدجواد و شمشیر ایلیا» رویکرد او به قرآن است. رویکردی که تازگی و بکر بودن، شاخصه اصلی آن است. محمدجواد به باغ قرآن می رود و در آنجا با شخصیت های زیادی آشنا می شود؛ شخصیت هایی که هر کدام قسمتی از خمیر وجودی محمدجواد را تغییر می دهند.

فضای فانتزی کتاب کاملاً ایرانی و بومی است. نویسنده تلاش فراوانی کرده است تا از فضاهای غربی بگذرد و به مدلی بومی برای خلق یک فانتزی ایرانی ـ اسلامی برسد. در واقع می توان گفت «محمدجواد و شمشیر ایلیا» اولین رمان فانتزی با رویکرد آموزش مفاهیم قرآنی است. نویسنده تلاش فراوانی کرده است تا قصه خوبی روایت کند ، قصه ای از نظر مفهومی نه تنها دچار کج فهمی نشود بلکه مخاطب را به لایه ­های عمیق تری نیز ببرد.

فاطمه مسعودی در اولین رمان خود، از عناصر فرمی و محتوایی فانتزی به خوبی استفاده کرده و نشان داده است، می توان از طریق نوعی رئالیسم که بنای خود را از مفاهیم دینی و قدسی گرفته برای کودک و نوجوان امروز حرف­ های مفیدی زد.

محمدجواد نفس عمیقی کشید. آرام پایش را بلند کرد. پله ی بعدی پله ی امتحان بود، پله ی هدایت، پله ی عشق، پله ی نور… همه چیز در آنجا خلاصه شده بود. ناگهان هوا درهم پیچید. طوفانی به پا شد که او را تکان می داد تا شاید بترسد و ذکر آخر را نگوید. ۱۲شاخه به دور محمدجواد حلقه زدند تا به او کمک کنند. محمدجواد مصمم بود. چشم هایش را بست و با صدایی رسا گفت: «یا امامِ زمان!»
همه چیز در سکوت فرو رفت. انگار هرگز طوفانی نبوده است.
وقتی چشم هایش را باز کرد. دستانش میله های دروازه بهشت را گرفته بود. به اطرافش نگاه کرد. به دنبال مرد سبزپوش می گشت؛ اما خبری از او نبود. با آرامش قرآن کوچکش را در جایگاهش روی دروازه ی بهشت قرار داد و با دلهره ای شیرین دروازه را هل داد. دروازه باز شد. نور عجیبی همه جا را فراگرفت. نسیم خنکی صورتش را نوازش کرد و بوی گل های بهشتی همه جا را پر کرد. از شدت نور نمی توانست جایی را ببیند. دست روی چشمانش گذاشت تا به نور عادت کند. وقتی حس کرد می تواند چشم هایش را باز کند تعجب کرد. اینجا اتاقش بود و روی تختش دراز کشیده بود. سراسیمه از جایش بلند شد. روی تخت نشست. او کی از باغ قرآن برگشته بود؟ چیزی را به خاطر نمی آورد.
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
بازدیدهای اخیر شما