بمو: خاطرات شناسایی منطقه ی قصرشیرین و ذهاب
سال نشر : 1397
تعداد صفحات : 648
خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید:
کد محصول : 71362
10003022
معرفی کتاب
کتاب «بَمو» خاطرات شناسایی منطقه قصرشیرین و ذهاب حاصل پژوهش اصغر کاظمی درباره جزییات مقطعی از تاریخ جنگ تحمیلی عراق علیه ایران (اسفند 1361 تا آبان 1362)، به روایت 10 تن از فرماندهان و رزمندگان ایرانی است.این کتاب در پنج فصل تدوین شده و دربردارنده تعداد قابل توجهی عکس و کروکی و نقشه رنگی مختلف از عملیات ها و مناطق عملیاتی است.
کوه بَمو از دور بسیار مرموز به نظر می رسید. ارتفاع آن تا دوهزار متر می رسید. از دور شنیده بودم که راه های صعب العبور، صخره های دست نیافتنی و بن بست های فراوان دارد و غیره. مدتی پیش، حمید باکری، همراه ناصرزاده و عموحسن به بالای بَمو رفته بودند. آن جا توانسته بودند از راه کار سوراخ بگذرند و خودشان را به این کوه سرکش برسانند. اگر بنا بود در فصل گرما منطقه را فتح کنیم، با کمبود آب مواجه می شدیم؛ مگر این که با تدابیری این معضل را حل می کردیم.
حدود دو ماه از زخمی شدنم می گذشت. به پادگان ابوذر (سرپل ذهاب) رفتم و به کمک بچه ها پایم را از گچ در آوردم. فکر می کردم دیگر پایم خوب شده و سراشیبی و سربالایی مفهومی نخواهد داشت. چند روز بعد همراه مهدی باکری و دو نفر دیگر راه افتادیم برای عملیات شناسایی. خودم را برای دو شب و یک روز آماده کرده بودم. شناسایی سخت و پیچیده ای نبود؛ ولی تردید داشتم که بتوانم طاقت بیاورم. هدف، بررسی وضع دشمن در تیغه های بیشگان بود. بیشگان، دو رشته ارتفاع موازی هم دارد. دشمن در پشت تیغه ی دوم مستقر بود. آب و آذوقه برداشتیم و راه افتادیم. تمام شب را حرکت کردیم و قبل از سپیده ی صبح، بین صخره های تیغه ی اول پناه گرفتیم. شک ام به یقین مبدل شد. با این که تمام روز را استراحت کردم، خستگی از تنم بیرون نرفت. بی رمق و ناتوان، انتظار شب دوم را می کشیدم. نگران بودم.
اگر نمی توانستم ادامه بدهم، بچه ها را دچار دردسر می کردم. شکستگی پا از یک طرف و ماه ها استراحت مطلق از طرف دیگر، آمادگی بدنی ام را کم کرده بود.
شب دوم از راه رسید و حرکت کردیم. از همان اول راه، حال خوبی نداشتم. طولی نکشید که سرم به دوران افتاد. جیره ی آب خودم را استفاده کرده و رفته بودم سراغ قمقمه ی آب بچه ها. نمی توانستم محکم و استوار بایستم. قدری استراحت کردم. بچه ها نشستند؛ اما من دراز کشیدم. دنیا پیش چشمم تاریک شد و دیگر نفهمیدم چه شد.
وقتی به هوش آمدم که دیدم کسی مرا روی دوش خودش گذاشته. نگاهش کردم و فهمیدم مهدی باکری است. از او پرسیدم: «چه شده... من کجا هستم؟»
حدود دو ماه از زخمی شدنم می گذشت. به پادگان ابوذر (سرپل ذهاب) رفتم و به کمک بچه ها پایم را از گچ در آوردم. فکر می کردم دیگر پایم خوب شده و سراشیبی و سربالایی مفهومی نخواهد داشت. چند روز بعد همراه مهدی باکری و دو نفر دیگر راه افتادیم برای عملیات شناسایی. خودم را برای دو شب و یک روز آماده کرده بودم. شناسایی سخت و پیچیده ای نبود؛ ولی تردید داشتم که بتوانم طاقت بیاورم. هدف، بررسی وضع دشمن در تیغه های بیشگان بود. بیشگان، دو رشته ارتفاع موازی هم دارد. دشمن در پشت تیغه ی دوم مستقر بود. آب و آذوقه برداشتیم و راه افتادیم. تمام شب را حرکت کردیم و قبل از سپیده ی صبح، بین صخره های تیغه ی اول پناه گرفتیم. شک ام به یقین مبدل شد. با این که تمام روز را استراحت کردم، خستگی از تنم بیرون نرفت. بی رمق و ناتوان، انتظار شب دوم را می کشیدم. نگران بودم.
اگر نمی توانستم ادامه بدهم، بچه ها را دچار دردسر می کردم. شکستگی پا از یک طرف و ماه ها استراحت مطلق از طرف دیگر، آمادگی بدنی ام را کم کرده بود.
شب دوم از راه رسید و حرکت کردیم. از همان اول راه، حال خوبی نداشتم. طولی نکشید که سرم به دوران افتاد. جیره ی آب خودم را استفاده کرده و رفته بودم سراغ قمقمه ی آب بچه ها. نمی توانستم محکم و استوار بایستم. قدری استراحت کردم. بچه ها نشستند؛ اما من دراز کشیدم. دنیا پیش چشمم تاریک شد و دیگر نفهمیدم چه شد.
وقتی به هوش آمدم که دیدم کسی مرا روی دوش خودش گذاشته. نگاهش کردم و فهمیدم مهدی باکری است. از او پرسیدم: «چه شده... من کجا هستم؟»
-
زبان کتابفارسی
-
سال نشر1397
-
چاپ جاری2
-
تاریخ اولین چاپ1391
-
شمارگان1110
-
نوع جلدجلد نرم
-
قطعوزیری
-
تعداد صفحات648
-
ناشر
-
تحقیق و تنظیم کتاب
-
وزن957
-
تاریخ ثبت اطلاعاتپنجشنبه 15 آذر 1397
-
تاریخ ویرایش اطلاعاتشنبه 7 تیر 1399
-
شناسه71362
-
دسته بندی :
محصولات مرتبط
اخبار مرتبط