loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

راهی برای رفتن: خاطرات بتول خورشاهی

3.8 (5)

ناشر سوره مهر

نویسنده مریم عرفانیان

سال نشر : 1401

تعداد صفحات : 378

خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید: کد محصول : 71716 10003022
125,000 118,800 تومان
افزودن به سبد سفارش

معرفی کتاب

کتاب راهی برای رفتن به قلم مریم عرفانیان توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است.

کتاب راهی برای رفتن از نمونه‌های حوزهٔ ادبیات جنگ است. این کتابْ روایتِ خاطرات زنی ایرانی است که انقلاب 1357 و جنگ 8سالهٔ ایران و عراقْ تأثیر بسزایی در زندگی او داشته است؛ زنی که با ازخودگذشتگی، چه در دوران انقلاب چه در ایام جنگ، نقش پُررنگی در این عرصه ایفا کرده است. کتاب حاضر حاوی خاطرات او است.

کتاب «راهی برای رفتن» قصه بتول خورشاهی پرستاری است که با طاغوت مبارزه می کند و بعد از شهادت برادرش راهی جبهه های نبرد می شود. این پرستار که در نقش امدادگر به منطقه جنگی می رود اعتقاد داشته نباید راه برادرش را زمین بگذارد و با همین نیت هم در عملیات خیبر در جزیره مجنون شرکت می کند. بعد از عملیات، در سال 1366 به حج مشرف می شود و در برائت از مشرکین توسط آل سعود اسیر می شود. او به صورت معجزه آسایی فرار می کند.

ناگهان شیء سنگین و سختی بر سرم کوبیده شد. چشمانم سیاهی رفت و با همان حال گیج، دوباره لنگان لنگان پا به فرار گذاشتم. تشنگی زبانم را چون چوب خشکیده ای تلخ کرده بود. دست بر قمقمه ای که همراهم بود گذاشتم. قمقمه شکسته و در پهلوی راستم فرو رفته بود. دست بر پهلویم گذاشتم و به سختی پیش رفتم.

دو مرد، که نمی دانستم ایرانی اند یا خارجی و قمقمة آب از کجا آورده اند، تا خواستند به سر و صورتشان آبی بزنند، با عجله دستانم را جلو بردم و مشتی آب به صورتم زدم. اما نتوانستم آبی بنوشم. دوباره شروع به دویدن کردم. حین فرار همراه جمعیت به خرابه ای رسیده و داخل ساختمان نیمه ساخته ای شدیم. اتاقی بود که چهارچوب پنجره اش شیشه نداشت. با سر و پای برهنه، چند نفری به دنبال هم رفتیم داخل اتاق.

روحانی بلند قدی که جلوی جمعیت حرکت می کرد ناگهان در جا ایستاد. من، که لاغر بودم، پشت سر روحانی ایستادم. شرطه ای که از مقابل به ما نگاه می کرد مرا پشت سر او نمی دید. شرطه کوتاه قد بود و سیاه چهره و کلاه قرمزی بر سر داشت. با دیدن ما به عربی فحش های رکیک می داد. صدایش را که بلند کرد، بقیة شرطه ها هم از در دیگر به اتاق ریختند.

خانمی تقریباً هیکلی نیز همراه ما بود که پشت سر من ایستاده بود و نیروهای آل سعود می توانستند به راحتی او را ببینند. شرطه ها با اسلحه به سوی ما نشانه گرفتند. تا خواستیم بازگردیم، به سمت ما شلیک کردند. گلوله ای به خانم همراه ما اصابت کرد. گلوله هایشان طوری بود که وقتی به بدن کسی می خورد، داخل بدن منفجر می شد؛ مثل گلوله های معمولی نبود. گلوله درون بدن زن منفجر و شکمش دریده شد. روده هایش بیرون ریخت! تمام تنم از خون زن خیس شد. آمدیم فرار کنیم که پای برهنه ام میان روده های گرم و پر از خون زن بیچاره گیر کرد. لنگان لنگان با همان روده ها کشان کشان می گریختم. روده ها به پایم گیر کرده بود و فرصت نداشتم آن را از پایم رها کنم. از این رو، نمی توانستم به راحتی بدوم. فقط یادم هست که در نیمه باز خانه ای توجهم را جلب کرد. به سمت در رفتم. خواستم خودم را داخل خانه بیندازم، دستی مرا عقب کشید و از داخل چهارچوب در بیرونم انداخت! سر برگرداندم، یکی از ایرانیان مُحرم بود که مدام فریاد می زد: «داخل هیچ خانه ای نرین... داخل هیچ خانه ای نرین.» تازه فهمیدم آل سعود پنجرة خانه ها و درهای حیاط ها را باز گذاشته بود تا حین فرار به منازل پناه ببریم و همان جا ماجرای زندگی مان تمام شود.
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
اخبار مرتبط
بازدیدهای اخیر شما