loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

نیمه ی پنهان ماه 2: همت به روایت همسر شهید

4.1 (8)

ناشر روایت فتح

نویسنده حبیبه جعفریان

زیر نظر کورش علیانی

سال نشر : 1397

تعداد صفحات : 64

خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید: کد محصول : 732 10003022
30,000 27,000 تومان
افزودن به سبد سفارش

معرفی کتاب

کتاب نیمه ی پنهان ماه 2: همت به روایت همسر شهید، نوشته حبیبه جعفریان روایت زندگی و خاطرات سردار شهید حاج محمدابراهیم همت از زبان همسر ایشان، ژیلا بدیهیان را شرح می‌دهد. کتاب شهید همت از زبان همسرش توسط انتشارات روایت فتح منتشر شده است و با عنوان نیمه پنهان ماه 2 دومین کتاب از این مجموعه است که این ناشر از سری مصاحبه‌ها با همسران شهدا منتشر کرده است.

کتاب نیمه ی پنهان ماه 2: همت به روایت همسر شهید، نوشته حبیبه جعفریان است و در انتشارات روایت فتح منتشر شده است.

نگاهش را دوباره دور تا دور اتاق چرخاند و همان طور که نایلون خالی نان خشک ها را سر و ته گرفته بود و با آن بازی می کرد، چانه اش را گذاشت روی کاسه ی زانویش.

فکر کرد «بی انصاف ها! نیومدند ببینند این یک نفری که این جا مونده، زنده ست یا مرده.» بعد انگار بخواهد بغضش را قورت بدهد چند بار پشت سر هم آب دهانش را داد پایین و زمزمه کرد ...

.

جوانی که از در آمد تو؛ لباس سپاه تنش نبود، یک پیرهن چینی داشت و لبه جیبش عکس امام را زده بود که می خندید. شلوارش کُردی بود، هر چند به او نمی آمد کُرد باشد. جثه اش نحیف بود، ریشش بیش از معمول بلند و نگاهش... نگاهش دختر را یاد اهواز انداخت، یاد روزهای بچگی؛ اهواز، تهران، تبریز؛ به خاطر شغل پدرش ایران را یک دور گشته بودند. رو کرد به دوستش، گفت: «بین برادرهای کُرد چه برادرهای خوبی پیدا می شن!» دوستش خندید، گفت: «برادر همت از بچه های اصفهانه. من توی دانشسرا باهاش همکلاس بودم. این جا مسوول روابط عمومی سپاهه.»

سرش را از روی بالش برداشت و نیم خیز شد، همت را دید. مثل دفعه پیش همان جا در قاب در ایستاده بود. کفش هایی شبیه به گالش به پا داشت و خاک و گل تا پاتاوه هایش می رسید؛ لابد تازه از منطقه می آمد. دختر خواست تعارفش کند بیاید تو، اما نتوانست، گلویش خشک شده بود، از او می ترسید. فقط زیر لب سلامش را علیک گفت و هر دو ساکت شدند. همت این پا و آن پا شد و به موهایش که از گرد و غبار قدری کدر بود، دست کشید. بعد با متانت شروع کرد صحبت کردن؛ امروز این قدر کشته شدند، چند نفر اسیر گرفتیم، چه مناطقی آزاد شدند... همه را توضیح داد و از همان دمِ در برگشت. دختر خنده اش گرفت. با خودش فکر کرد «مگه من فرمانده اش هستم که اومد و همه چیز را به من گزارش داد!»

به حاجی گفتم:«خانواده من تیپ خاص خودشون رو دارند. چندان مذهبی نیستند و از سپاهی ها هم خوششون نمی آد. احتمالا پدر و مادرم مخالفت می کنند، صحبت با این ها با خود شما و دیگه این که من می خوام بدون مهریه ازدواج کنم. شما وقتی می رید پدرم رو راضی کنید، مهر تعیین نکنید.»

چقدر ادعا داشت آن روزها! چقدر خودش را حزب اللهی تر از حاجی می دانست! وقتی قرار شد قبل از عقد با هم صحبت کنند او را قسم داد، گفت «زندگی من باید همه چیزش برای خدا باشه. اگر لله می خواید با من ازدواج کنید، صحبت کنیم.» اما حالا می داند، یعنی حس می کند که این ها نبود. عشق و عاشقی هم نبود؛ از حاجی تا همان لحظه عقد خوشش نمی آمد، حتا بدش می آمد! یک جور توفیق بود یا رحمت، یک خوبی که خدا خواست و به او رسید؛ انگار سهم او باشد.
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
اخبار مرتبط
بازدیدهای اخیر شما