در حسرت یک آغوش
سال نشر : 1397
تعداد صفحات : 183
خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید:
کد محصول : 75297
10003022
احتمال تاخیر در تهیه
معرفی کتاب
کتاب در حسرت یک آغوش، خاطرات شفاهی زهرا رحیمی همسر جانباز شهید سید محمد موسوی است که توسط سعیده زراعت کار به رشته تحریر در آمده است. خاطرات بانویی که 34 سال عاشقانه از همسر جانبازش پرستاری کرد.
مدتی بود که خبردار شده بودیم قرار است چندین نفر از جانبازان قطع نخاعی را برای مداوا از ایران به آلمان بفرستند. پروندۀ پزشکی سید هم در کمیسیون مطرح شده بود و منتظر خبر بودیم.
هنوز روزهای اول شروع ساخت خانه بود که از بنیاد شهید اطلاع دادند محمد هم یکی از اعضای تیم اعزامی به آلمان است. بلاتکلیف بودم که باید خوشحال باشم یا ناراحت. گاهی خوشحال می شدم و می گفتم شاید سید برود و آن جا بتوانند گلوله ای را که شش سال زیر نخاع گردنش جا خوش کرده، درآورند و از این شرایط خلاص شود، گاهی هم ناراحت می شدم به خاطر دوری اش. خیلی این حس دوگانه ام را با او در میان نمی گذاشتم، اما خودش بیشتر موافق رفتن بود. پیشنهاد رفتن به آلمان امیدی دوباره را در دلم ایجاد کرده بود. امیدی که چند ماهی می شد به دلم رخنه نکرده بود.
سید مهیای رفتن شد. گفتند خیلی طول نمی کشد، نهایتاً یک ماه. باید تنها می رفت. تصمیم این بود. گفتند: «نمی شه برای هر نفر یک همراهی ببریم. خودمون باهاشون همراه می فرستیم.» سید رفت. بیشتر از من برای بچه ها سخت بود. چند سالی بود که سید تمام وقت کنار بچه ها بود. از شروع کلاس اولِ سمیه سه ماه می گذشت. مجبور بودم بیشتر روزهای هفته را به خاطر مدرسۀ سمیه در کاشمر بمانم. هر چند روز یک بار به بنیاد جانبازان می رفتم تا خبر از سید بگیرم. می گفتند رسیده و حالش خوب است و قرار است اقدامات درمانی آغاز شود.
رفتن سید از مرز یک ماه گذشته بود، اما خبری از برگشتش نبود. علت را که پرسیدم گفتند درمانش طول کشیده است. دلم می خواست با او صحبت کنم تا لااقل خیالم راحت شود که خوب است. شماره ای به من دادند. به مخابرات رفتم. شماره را برایم گرفتند و بعد از چندین تماس به سید وصل شد. از شرایط و حالش تعریف می کرد؛ اما تنهایی کمی آزرده خاطرش کرده بود. می گفت یک ماه است که تک و تنها داخل یک اتاق است و با هیچ کس صحبت نکرده، جز یکی دوباری که مترجم به سراغش آمده و دربارۀ شرایط و وضعیتش سؤال کرده، چرا که سید آلمانی نمی دانست.
هنوز روزهای اول شروع ساخت خانه بود که از بنیاد شهید اطلاع دادند محمد هم یکی از اعضای تیم اعزامی به آلمان است. بلاتکلیف بودم که باید خوشحال باشم یا ناراحت. گاهی خوشحال می شدم و می گفتم شاید سید برود و آن جا بتوانند گلوله ای را که شش سال زیر نخاع گردنش جا خوش کرده، درآورند و از این شرایط خلاص شود، گاهی هم ناراحت می شدم به خاطر دوری اش. خیلی این حس دوگانه ام را با او در میان نمی گذاشتم، اما خودش بیشتر موافق رفتن بود. پیشنهاد رفتن به آلمان امیدی دوباره را در دلم ایجاد کرده بود. امیدی که چند ماهی می شد به دلم رخنه نکرده بود.
سید مهیای رفتن شد. گفتند خیلی طول نمی کشد، نهایتاً یک ماه. باید تنها می رفت. تصمیم این بود. گفتند: «نمی شه برای هر نفر یک همراهی ببریم. خودمون باهاشون همراه می فرستیم.» سید رفت. بیشتر از من برای بچه ها سخت بود. چند سالی بود که سید تمام وقت کنار بچه ها بود. از شروع کلاس اولِ سمیه سه ماه می گذشت. مجبور بودم بیشتر روزهای هفته را به خاطر مدرسۀ سمیه در کاشمر بمانم. هر چند روز یک بار به بنیاد جانبازان می رفتم تا خبر از سید بگیرم. می گفتند رسیده و حالش خوب است و قرار است اقدامات درمانی آغاز شود.
رفتن سید از مرز یک ماه گذشته بود، اما خبری از برگشتش نبود. علت را که پرسیدم گفتند درمانش طول کشیده است. دلم می خواست با او صحبت کنم تا لااقل خیالم راحت شود که خوب است. شماره ای به من دادند. به مخابرات رفتم. شماره را برایم گرفتند و بعد از چندین تماس به سید وصل شد. از شرایط و حالش تعریف می کرد؛ اما تنهایی کمی آزرده خاطرش کرده بود. می گفت یک ماه است که تک و تنها داخل یک اتاق است و با هیچ کس صحبت نکرده، جز یکی دوباری که مترجم به سراغش آمده و دربارۀ شرایط و وضعیتش سؤال کرده، چرا که سید آلمانی نمی دانست.
-
زبان کتابفارسی
-
سال نشر1397
-
چاپ جاری1
-
تاریخ اولین چاپ1397
-
شمارگان1100
-
نوع جلدجلد نرم
-
قطعرقعی
-
تعداد صفحات183
-
ناشر
-
نویسنده
-
وزن256
-
تاریخ ثبت اطلاعاتشنبه 28 اردیبهشت 1398
-
شناسه75297
-
دسته بندی :
محصولات مرتبط