نفس های خردلی: خاطرات سرهنگ علی جلالی فراهانی
5 (1)
سال نشر : 1398
تعداد صفحات : 220
خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید:
کد محصول : 76959
10003022
معرفی کتاب
کتاب حاضر، خاطرات سرهنگ علی جلالی فراهانی می باشد. همه وقایعی که در کتاب بیان شده را ایشان گذرانده است.ایشان در دوره دفاع مقدس دچار مجروحیت شیمیایی شدند و حدود دو ماه بیهوش بودند. که همه پزشکان ایران و ژآپن از او قطع امید کرده بودند.
صحنه عجیبی بود. انگار دکمه استُپ یک شهر را بزنی و مردم را در هر حالتی که هستند خشک کنی. مردم شهر کف خیابان ها، توی خانه ها، و بیابان ها بی حرکت مانده بودند. بمب سیانوری بود و اکثراً استفراغ کرده بودند. بعضی ها ازشدت سرفه چشمشان از حدقه بیرون زده بود. تجهیزات دیگر به درد مردم نمی خورد. آسیب ها شدید تر از آن بود که بشود تصور کرد. چند نفر از رزمنده ها دلشان سوخت و ماسک شان را دادند به مردمی که هنوز زنده بودند. در حال بیرون آمدن از منطقه بودیم که حدود سیصد بچه را دیدیم که با هم گریه می کردند. بچه ها یا خودشان آمده بودند آنجا یا با پدر و مادرشان. البته پدر و مادرها تا رفته بودند بقیه را نجات بدهند، تلف شده بودند.
فرمانده ای که آنجا بود به ما گفت: «هر کس چند نفر از این بچه ها را بردارد و با خودش عقب ببرد.» نمی شد به بچه ها دست بزنی؛ بدنشان پر از تاول بود. فقط جیغ می زدند. به فکرم رسید پایین کوله پشتی ام را دو سوراخ بزنم. بقیه هم این کار را کردند و بچه ها را از پس کله گرفتیم و کردیم توی کوله یکدیگر. هر چه داد می زدند، گوش نمی دادیم. تعدادی از بچه ها شبیه هم بودند. انگار فامیل بودند. دست یکدیگر را گرفته بودند. یکی از آنها را زدم به بغل و سر چفیه ام را گره زدم به فانسق هام و سر دیگر آن را دادم دست یک دختر هشت ساله. چشم هایش سوخته بود. راه افتادیم. چند لحظه یک بار دختر به کردی می گفت: «برارکم، برارکم... » توانستیم تعدادی را از حلبچه خارج کنیم. همین طور که توی شیارها می رفتیم، هواپیم اهای عراق بمباران را شروع کردند. به هر سختی بود، بچه ها را از کوه بالا بردیم. هلال احمر آنجا آماده بود و بچه ها را در چادرها تحویل گرفتند.
فرمانده ای که آنجا بود به ما گفت: «هر کس چند نفر از این بچه ها را بردارد و با خودش عقب ببرد.» نمی شد به بچه ها دست بزنی؛ بدنشان پر از تاول بود. فقط جیغ می زدند. به فکرم رسید پایین کوله پشتی ام را دو سوراخ بزنم. بقیه هم این کار را کردند و بچه ها را از پس کله گرفتیم و کردیم توی کوله یکدیگر. هر چه داد می زدند، گوش نمی دادیم. تعدادی از بچه ها شبیه هم بودند. انگار فامیل بودند. دست یکدیگر را گرفته بودند. یکی از آنها را زدم به بغل و سر چفیه ام را گره زدم به فانسق هام و سر دیگر آن را دادم دست یک دختر هشت ساله. چشم هایش سوخته بود. راه افتادیم. چند لحظه یک بار دختر به کردی می گفت: «برارکم، برارکم... » توانستیم تعدادی را از حلبچه خارج کنیم. همین طور که توی شیارها می رفتیم، هواپیم اهای عراق بمباران را شروع کردند. به هر سختی بود، بچه ها را از کوه بالا بردیم. هلال احمر آنجا آماده بود و بچه ها را در چادرها تحویل گرفتند.
-
زبان کتابفارسی
-
سال نشر1398
-
چاپ جاری1
-
تاریخ اولین چاپ1398
-
شمارگان1250
-
نوع جلدجلد نرم
-
قطعرقعی
-
تعداد صفحات220
-
ناشر
-
نویسنده
-
وزن247
-
تاریخ ثبت اطلاعاتچهارشنبه 17 مهر 1398
-
شناسه76959
-
دسته بندی :
محصولات مرتبط