ایهام
5 (2)
سال نشر : 1399
تعداد صفحات : 208
خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید:
کد محصول : 80305
10003022
معرفی کتاب
"ایهام" اولین رمان سید حسام الدین رایگانی است، که مضمونی عاشقانه و دینی دارد. ماجرای پنهان شیدایی پسر دانشجوی ادبیات به یکی از دختران دانشکده معماری از همایش گرامیداشت صائب تبریزی شروع می شود. صائب، شاعری که یکی از نام آوران آرایه ایهام در شعر فارسی است.کتاب ایهام، فضایی امروزی و مدرن دارد و در بستر زندگی واقعی و دنیای مجازی رخ می دهد. قهرمان داستان با شخصیت مذهبی پررنگی که دارد، نه در پی هوس بازی است و نه به دنبال رقم زدن ماجرایی عاشقانه هم چون لیلی و مجنون. او که نمی داند عشقش یک طرفه است یا دو طرفه، آن را پنهان کرده است و سعی دارد غیرمستقیم از آن چه در دل دختر می گذرد باخبر شود. نویسنده سید حسام الدین رایگانی در این اتفاقات بر ایهام و ابهام ماجرا می افزاید و داستانی جذاب را خلق کرده است.
کتاب ایهام نوشته سید حسام الدین رایگانی است و در انتشارات کتابستان معرفت به چاپ رسیده است.
هیچوقت سعی نکردهام در دانشکده خودم را نشان بدهم. هیچوقت در گعدههای دانشجویی حضور پررنگی نداشتهام. نمیگویم کسی را آدم حساب نمیکنم، نه... اما به هر کسی اعتماد نمیکنم. همین رویه باعث شده در دانشکده آدم دستنیافتنی و خاصی بهنظر بیایم. خیلی از اوقات احساس بقیه نسبت به خودم را حس میکنم، اما حساسیت به خرج نمیدهم و توجهی نمیکنم. وقتی شبی در اردوی جهادی از علیرضا شنیدم این منش و رفتار من، باعث شدهاست دل چند نفر از دخترهای دانشکده را به خودم مشغول کنم، حدسهایم تأیید شدند!...
باور کن راست میگم...! دروغم چیه؟
خب آخه چرا؟ من که نه حرفی زدم باهاشون، نه چراغ سبزی، نه جزوهای...
همین دیگه. برای خیلیا همین کارایی که میکنی جذابه.
جذابه؟
(با صدای آرامتر و با اطمینان خاصی میگوید.) جذابه مجتبی! جذابه. تو شخصیت کاریزماتیکی داری. تُن صدات، نگاهت، حتی راه رفتنت میتونه آدما رو درگیرت کنه...!
درگیر؟! اما من نمیخوام کسی رو درگیر کنم... (بغض در گلویم میریزد و احساس خاصی پیدا میکنم...)
اینا رو نگفتم که ناراحتت کنم. گفتم که بدونی بعضی وقتها اون چیزی که انتظارشو داری برعکس میشه.
یعنی چی؟
یعنی میخوای آدم جدیای باشی و کسی رو محل نذاری، اما این رفتارت برای خیلیها تعبیر به پرجذبهبودن و جنتلمنبودن میشه! عاشقت میشن دیگه، خلاصه!
یکجوری شدهبودم. دوست نداشتم این حرفها حقیقت داشتهباشند. اما هم خودم احساسشان کردهبودم، هم علیرضا بچهٔ تیز و زرنگی بود. دو سال از من بزرگتر بود و آمار ریزودرشت همهٔ بچهها را داشت.
دلم گرفتهبود. حتی به خودم اجازه نمیدادم که از درگیربودن بقیه مغرور و خوشحال شوم. در ذهنم سکانسهای مختلفی را مرور میکردم که مربوط به همین حرفها بود. خیلی وقتها که سر کلاس پروژهام را ارائه میدادم نگاه سنگین بعضیها را حس میکردم. یا وقتهایی که در کتابخانهٔ دانشکده مطالعه میکردم، متوجه میشدم نشستن بعضی در مجاور صندلی من، دلیلی غیر از تحقیق و یادگیری دارد! اما خودم را به راه دیگری میزدم. نمیدانستم چطور باید در رفتارم تغییر ایجاد کنم. حتی تصمیم گرفته بودم با کسی مشورت بگیرم. اما رویم نمیشد. آن شب خوابم نبرد و تا سحر در حیاط اردوگاه قدم زدم...
باور کن راست میگم...! دروغم چیه؟
خب آخه چرا؟ من که نه حرفی زدم باهاشون، نه چراغ سبزی، نه جزوهای...
همین دیگه. برای خیلیا همین کارایی که میکنی جذابه.
جذابه؟
(با صدای آرامتر و با اطمینان خاصی میگوید.) جذابه مجتبی! جذابه. تو شخصیت کاریزماتیکی داری. تُن صدات، نگاهت، حتی راه رفتنت میتونه آدما رو درگیرت کنه...!
درگیر؟! اما من نمیخوام کسی رو درگیر کنم... (بغض در گلویم میریزد و احساس خاصی پیدا میکنم...)
اینا رو نگفتم که ناراحتت کنم. گفتم که بدونی بعضی وقتها اون چیزی که انتظارشو داری برعکس میشه.
یعنی چی؟
یعنی میخوای آدم جدیای باشی و کسی رو محل نذاری، اما این رفتارت برای خیلیها تعبیر به پرجذبهبودن و جنتلمنبودن میشه! عاشقت میشن دیگه، خلاصه!
یکجوری شدهبودم. دوست نداشتم این حرفها حقیقت داشتهباشند. اما هم خودم احساسشان کردهبودم، هم علیرضا بچهٔ تیز و زرنگی بود. دو سال از من بزرگتر بود و آمار ریزودرشت همهٔ بچهها را داشت.
دلم گرفتهبود. حتی به خودم اجازه نمیدادم که از درگیربودن بقیه مغرور و خوشحال شوم. در ذهنم سکانسهای مختلفی را مرور میکردم که مربوط به همین حرفها بود. خیلی وقتها که سر کلاس پروژهام را ارائه میدادم نگاه سنگین بعضیها را حس میکردم. یا وقتهایی که در کتابخانهٔ دانشکده مطالعه میکردم، متوجه میشدم نشستن بعضی در مجاور صندلی من، دلیلی غیر از تحقیق و یادگیری دارد! اما خودم را به راه دیگری میزدم. نمیدانستم چطور باید در رفتارم تغییر ایجاد کنم. حتی تصمیم گرفته بودم با کسی مشورت بگیرم. اما رویم نمیشد. آن شب خوابم نبرد و تا سحر در حیاط اردوگاه قدم زدم...
-
زبان کتابفارسی
-
سال نشر1399
-
چاپ جاری1
-
تاریخ اولین چاپ1399
-
شمارگان1000
-
نوع جلدجلد نرم
-
قطعرقعی
-
تعداد صفحات208
-
ناشر
-
نویسنده
-
وزن194
-
تاریخ ثبت اطلاعاتچهارشنبه 17 اردیبهشت 1399
-
تاریخ ویرایش اطلاعاتیکشنبه 5 آذر 1402
-
شناسه80305
-
دسته بندی :
محصولات مرتبط
اخبار مرتبط
زهرا خلج زاده
یکی از قشنگترین رمان های عاشقانه ای که خوندم (:
31 تیر 1400
محمدامین مردانی
یک رمان جذاب
روون
رگه های ریز طنز
برخی جاها تعجب آمیز
اتمام غیرقابل پیش بینی
و درسهای اخلاقی که رمان بهت میده
ممنون نویسنده جوون
قلمت پایدار
24 اردیبهشت 1400