کاش برگردی
شهید مدافع حرم زکریا شیری به روایت مادر شهید
5 (1)
سال نشر : 1399
خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید:
کد محصول : 80324
10003022
معرفی کتاب
کتاب کاش برگردی، مادرانه ترین کتاب مدافع حرم، درباره زندگی نامه شهید مدافع حرم زکریا شیری به روایت مادر است. این کتاب نوشته رسول ملاحسنی است و در انتشارات شهید کاظمی منتشر شده است.نویسنده این کتاب که قبلا با کتاب «یادت باشد» نگاهی عاشقانه به زندگی مدافعان حرم داشته است، این بار در کتاب «کاش برگردی» در نگاهی تازه، داستان زندگی یکی از شهدای مدافع حرم را از زبان مادر شهید به روایت می نشیند و در صفحات مختلف نکات تربیتی یک زندگی ساده را با روایتی داستانی و جذاب تقدیم خوانندگان می کند.
کتاب "یادت باشد" پنجره ای عاشقانه بود برای از خود گذشتن، و کتاب "کاش برگردی" پنجره ای مادرانه است برای از کجا آمدن. "کاش برگردی" روایت تربیت حمیدها و زکریاهای عصر ماست.
زکریا محکم به من چسبیده بود. تازه کمی آرام شده بود. از لحظهای که به بیمارستان آمده بودیم، یکریز داشت گریه میکرد و چشمهایش گود افتاده بود. کنار دست ما چند مادر و کودک دیگر هم نشسته بودند که آنها هم مثل ما نوبت عمل داشتند. نگرانی زیاد باعث شده بود نتوانم حتی به در اتاق عمل نگاه کنم، دوست داشتم چشمهایم را ببندم و رفتوآمد پرستارها و دکترهایی را هم که هرچند دقیقه یکبار از جلوی چشم ما رد میشدند، نبینم.
چیزی که بیشتر از همه نگرانم میکرد عکسالعمل پدر زکریا بود. کربلایی سری قبل وقتی شنید دکترها گفتهاند که باید پسرم را عمل کنیم، اجازه نداد؛ بااینکه همهٔ آزمایشها را انجام داده بودیم، ولی کربلایی چند ساعت قبل از عمل دست ما را گرفت، مدارک و پرونده را برداشت، و برگشتیم روستا. اعتقاد داشت بچهٔ دوماهه از چنین عملی سالم بیرون نمیآید.1
حالا از آن روز نزدیک یک سال و نیم گذشته بود، ولی گریههای غیرطبیعی زکریا شب و روز ادامه داشت. برعکس صغری که بچهٔ آرام و بیسروصدایی بود، زکریا فقط وقتی آرام میشد که او را با چادر به پشتم میبستم، برایش لالایی میخواندم، و دور خانه یا حیاط میچرخاندم. کافی بود چند لحظه او را زمین بگذارم تا دوباره گریههایش شروع شود. گاهی از بس بیتابی و گریه میکرد که اشکهای مرا هم درمیآورد. برای اینکه بقیه از گریههای زکریا عاصی نشوند، مجبور بودم همیشه او را بغل کنم و سرپا باشم.
کربلایی که خانه بود، خیلی از کارها را خودش انجام میداد و همیشه کمکدستم بود. سن زیادی نداشتیم؛ کربلایی 22 سال داشت و من هم سال. بااینحال سعی میکردیم روی پای خودمان باشیم. اوضاع از روزی برای من سختتر شد که جارچیها اعلام کردند که جوانهای روستا باید برای خدمت سربازی ثبتنام کنند و به جبهه اعزام شوند. کربلایی اولین نفری بود که داوطلب شد تا به خدمت سربازی برود. جوانهای روستا وقتی دیدند پدر زکریا با وجود داشتن دو فرزند پیشقدم خدمت سربازی شده، همه ثبتنام کردند. آن سال بیست نفر همراه کربلایی از روستای ما به پادگان اعزام شدند تا بعد از آموزش به مناطق جنگی بروند.
بعد از اینکه کربلایی به جبهه رفت، همه کارهای خانه روی دوش من افتاد. اول صبح از خواب که بلند میشدم، زکریا را پشتم میبستم تا کمی آرام بگیرد. با همان وضع راهی طویله میشدم؛ باید تا وقتی که صغری از خواب بلند میشد، شیر گاوها را میدوشیدم و به گوسفندها علوفه میدادم. هنوز صبحانه نخورده، ناهار را بار میگذاشتم و بعد هم مینشستم پای دار قالی.
چیزی که بیشتر از همه نگرانم میکرد عکسالعمل پدر زکریا بود. کربلایی سری قبل وقتی شنید دکترها گفتهاند که باید پسرم را عمل کنیم، اجازه نداد؛ بااینکه همهٔ آزمایشها را انجام داده بودیم، ولی کربلایی چند ساعت قبل از عمل دست ما را گرفت، مدارک و پرونده را برداشت، و برگشتیم روستا. اعتقاد داشت بچهٔ دوماهه از چنین عملی سالم بیرون نمیآید.1
حالا از آن روز نزدیک یک سال و نیم گذشته بود، ولی گریههای غیرطبیعی زکریا شب و روز ادامه داشت. برعکس صغری که بچهٔ آرام و بیسروصدایی بود، زکریا فقط وقتی آرام میشد که او را با چادر به پشتم میبستم، برایش لالایی میخواندم، و دور خانه یا حیاط میچرخاندم. کافی بود چند لحظه او را زمین بگذارم تا دوباره گریههایش شروع شود. گاهی از بس بیتابی و گریه میکرد که اشکهای مرا هم درمیآورد. برای اینکه بقیه از گریههای زکریا عاصی نشوند، مجبور بودم همیشه او را بغل کنم و سرپا باشم.
کربلایی که خانه بود، خیلی از کارها را خودش انجام میداد و همیشه کمکدستم بود. سن زیادی نداشتیم؛ کربلایی 22 سال داشت و من هم سال. بااینحال سعی میکردیم روی پای خودمان باشیم. اوضاع از روزی برای من سختتر شد که جارچیها اعلام کردند که جوانهای روستا باید برای خدمت سربازی ثبتنام کنند و به جبهه اعزام شوند. کربلایی اولین نفری بود که داوطلب شد تا به خدمت سربازی برود. جوانهای روستا وقتی دیدند پدر زکریا با وجود داشتن دو فرزند پیشقدم خدمت سربازی شده، همه ثبتنام کردند. آن سال بیست نفر همراه کربلایی از روستای ما به پادگان اعزام شدند تا بعد از آموزش به مناطق جنگی بروند.
بعد از اینکه کربلایی به جبهه رفت، همه کارهای خانه روی دوش من افتاد. اول صبح از خواب که بلند میشدم، زکریا را پشتم میبستم تا کمی آرام بگیرد. با همان وضع راهی طویله میشدم؛ باید تا وقتی که صغری از خواب بلند میشد، شیر گاوها را میدوشیدم و به گوسفندها علوفه میدادم. هنوز صبحانه نخورده، ناهار را بار میگذاشتم و بعد هم مینشستم پای دار قالی.
-
زبان کتابفارسی
-
سال نشر1399
-
چاپ جاری5
-
تاریخ اولین چاپ1399
-
شمارگان1000
-
نوع جلدجلد نرم
-
قطعرقعی
-
ناشر
-
نویسنده
-
وزن319
-
تاریخ ثبت اطلاعاتجمعه 19 اردیبهشت 1399
-
تاریخ ویرایش اطلاعاتچهارشنبه 18 بهمن 1402
-
شناسه80324
-
دسته بندی :
محصولات مرتبط
اخبار مرتبط