loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

من هیچ کاره بودم

خاطرات حاج حسن روحانی نژاد

ناشر شهید کاظمی

نویسنده حسن روحانی نژاد

سال نشر : 1399

تعداد صفحات : 424

خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید: کد محصول : 81173 10003022
50,000 45,000 تومان
افزودن به سبد سفارش

معرفی کتاب

این کتاب قصه خود نوشت مردی هشتاد ساله است که در زندگی اش هر لحظه که خواسته بایستد و نفسی تازه کند ، چشمش به کمبودها و رنج های دیگران افتاده و همین او را به ادامه دویدن واداشته است .کسی که برای شناختن دنیای بهتر، منتظر هیچ دولت و ارگانی نمانده و با دست خالی معجزه کرده و پیش رفته. معلولان را سر و سامان داده، صدها مدرسه ساخت، مسجدهای زیادی را بنا کرده و یا بهبود داده، نمازخانه و ورزشگاه و خانه برای محرومان ساخته و بیشتر از همه اینها، "دل" ها را آباد کرده است. با این همه، هر وقت کسی از او تشکر کرده، بالا را نگاه کرده و از ته قلبش گفته : به خدا که ((من هیچ کاره بودم!))

گودرزی گفت: «حاج‌آقا جنگ تازه تمام شده و تمام اجناس سهمیه‌بندی شده است، همه کارها با مشکل مواجه است، شما موقع بدی آمده اید...» در همین حال تلفن زنگ خورد. تلفن را برداشت و بعد از سلام و احوال‌پرسی، یواشکی گفت: هوشی جان! هزار تن دادم، قربونت برم بازم ان شاءالله در خدمتت خواهم بود! بعد بلندتر ادامه داد: هوشنگ کم پیدایی نیستی بیا سری به ما بزن و تعارفات دیگری هم کردند.

دیدم جای خوبی آمده ام! رقم ها هزار تن به بالاست. فکر می‌کردم اگر بگویم پول نداریم آن‌ها هم سرشان را می‌اندازند پایین و می‌روند. کمی قیافه گرفتم و گفتم: «فضول‌ها!» با لب خوانی فهمیدند چه گفتم و رفتند. از پشت پنجره اتاقم نگاه کردم. دیدم ای‌وای! بچه‌های دیگر در حیاط مدرسه منتظر برگشتن آنها بودند، دورشان جمع شدند. آن‌ها هم با زبان اشاره گفتند: «امسال مدیر پول لباس‌ها را خورده!» چنددقیقه‌ای نکشید که دیدم همه به هم با اشاره می‌گویند: «مدیر پول لباس‌ها را خورده است!»

روزی خانمی در پی بگومگو، گالن فلزی نفت را به سر حاج عزیز نفتچی کوبید. سر حاج عزیز شکست و خون جاری شد.
عزیز نفتچی هم کلید مغازه را به زمین انداخت و از مغازه قهر کرد و رفت. عادل آقا که همسایه دیگر ما بود، گفت: «حسن آقا، بیا یه کار دیگه برات درست شد! باید اوضاع رو مدیریت کنی.»

دیدم فروشندگانش، خانم‌هایی هستند با وضع ظاهری خیلی بد که آدم از دیدن آن‌ها مشمئز می‌شد! در اروپا هم فکر نمی‌کنم فروشندگان به آن جلفی بودند! به هر حال درخواستم را گفتم. یکی از همان خانم ها با افاده گفت: «باید 28 هزار تومان به‌حساب کارخانه واریز کنید.» اما ما فقط 26 هزار تومان به تهران برده بودیم. گفتم: «ببخشید، اگر دو هزار تومان چک بدهیم و 26 هزار تومان ‌هم نقدی واریز کنیم می‌شود به ما هم فرم خرید لطف کنید؟»

در کلاس، یکی از بچه‌ها لباس و کفش نامرتبی داشت و کتش مثل کت سوزنبانان ایستگاه قطار آن‌قدر بزرگ بود که بیچاره آستین‌های کت را چند دفعه به بالا تا کرده بود تا دستش از آستین بیرون بیاید. من پنهانی مداد، دفتر و... هر چه به دست می‌آوردم به او کمک می‌کردم. روزی که بچه‌ها به طور اتفاقی متوجه این کمک های پنهانی من شدند، فریاد زدند: آقای مدیر، او پسر حاج‌‌سعد‌اله است. از شنیدن این مطلب یکه خوردم و از تعجب خشکم زد.



حالت عجیبی به من دست داد. با خود گفتم: «خدایا! این اتاق، مثل قبر است. دوستانم رفتند، پدر و مادرم در تبریز هستند. تاریکی محض اتاق را فراگرفته و من تنهای تنها مانده‌ام.» این احساس خیلی به من فشار آورد.

_خدایا! حالا من توی قبر هستم ولی این قبر با قبر حقیقی یک تفاوت دارد. در قبر حقیقی من نمی‌توانم بیرون بیایم ولی از این قبر می‌توانم بیرون بیایم و با تو راز و نیاز کنم. ناگهان تصمیم گرفتم کاری کنم که مُرده‌ها نمی‌توانند بکنند.
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
بازدیدهای اخیر شما