loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

مهباد دختر کردستان

ناشر کتاب نیستان

نویسنده منیرالسادات موسوی

سال نشر : 1399

تعداد صفحات : 706

خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید: کد محصول : 82467 10003022
155,000 147,300 تومان
افزودن به سبد سفارش

معرفی کتاب

رمان پرهیجان و عاشقانه مهباد دختر کردستان، نوشته منیرسادات موسوی شما را به حال و هوای داستانی پر تعلیق و پرحادثه در روزهای آخر حکومت پهلوی و روزهای آغاز جنگ می‌برد. به فضای پایتخت و محیط پر از شور سیاسی دانشگاه تهران و به روزهای پر التهاب انقلاب.

دختر جوانی که در رشته علوم سیاسی دانشگاه تهران درس می‌خواند و با بسیاری از دوستان و هم‌دانشکده‌ای‌های خود متفاوت است روزی در کتابخانه با ابراز عشق یک پسر کرد به اسم شوان روبه‌رو می شود. پسری مدعی است مدت‌هاست او را تحت نظر دارد و در همان مواجهه اول از او خواستگاری می‌کند. دختر پیشنهاد شوان را می‌پذیرد و همین ازدواج او را وارد یک ماجرای پرکشش و طولانی می‌کند.

بدون حرف زدن با هم‌اتاق‌هایم راه افتاده‌ام طرف دانشگاه. زودتر از همیشه رسیده‌ام. تنها و خشمگین توی کلاس قدم می‌زنم. دخترهای هم‌اتاقم بعد از من رسیده‌اند. اعظم می‌گوید: از وقتی شوان اومد توی زندگی تو. زندگیمون بی‌سروسامون شده! چی شد که زدی بیرون از خوابگاه؟ نفهمیدیم چی خوردیم صبحانه؟ چی پوشیدیم؟ دیشب هم که از کوه اومدی، برج زهرمار بودی؟ چرا رفتی؟

جواب نمی‌دهم. نادر فتح‌الهی از در وارد می‌شود. به انگشت‌های پای بانداژ شده‌اش نگاه می‌کنم، دمپایی‌های صندل پوشیده، می‌روم به طرفش، یقه پالتواش را می‌گیرم. می‌گویم: نادر فتح‌الهی! آخرین‌بار باشد که دنبال من راه افتادی توی کوه و دره! اگر این‌بار دنبالم بیایی برای همیشه از این گروه جدا می‌شوم، با گروه دیگری می‌روم صعود. اگر باز هم دنبالم بیایی، با دست‌های خودم تو را پرت می‌کنم پایین! به شوان بگو من محافظ نمی‌خواهم. آن هم محافظ آماتور مثل تو!

خانم‌سادات! محافظت شما برای کوه‌نوردی نیست. برای محافظت در برابر گروه عثمان است.

دخترکرمانی ریزریز می‌خندند. اعظم می‌گوید: دیدیم چه حفاظتی کردی ازش در برابر گروه اَبان و عثمان! دستش رو نگاه کن؟ این نتیجه محافظت شماست آقای فتح‌الهی! بهتره دست از سرش برداری. مثل همه عمرش که شماها نبودید. تا سلامت زندگی کنه. شیرفهم شد!؟

نادر می‌نشیند سر جایش. من هم می‌روم با همان دو صندلی فاصله می‌نشینم. هم‌کلاس‌هایم یکی‌یکی وارد می‌شوند. سلام می‌کنند. حوصله جواب دادن ندارم. سرم را بین دست‌هایم می‌گیرم: چرا باید با این پسر مظلوم به خاطر رفتارهای شوان دعوا می‌کردم؟ این پسر کشاورز چه نسبتی با شوانِ اَشراف‌زاده دارد؟ پسری که در شروع ترم اول یک هفته دیر به کلاس آمد. خودش را معرفی کرد: «نادر فتح‌الهی هستم». استاد علت دیر آمدنش را پرسید. نادر گفت: «ما کشاورز هستیم، فصل برداشت محصول یک مَرد بیشتر باشد کمک است. عقب ماندن از درس را جبران می‌کنم.» آمد کنار من با یک صندلی فاصله نشست. استاد پرسید: آفتاب‌سوختگی پوستت مال همان کار کشاورزی است؟ باید مداوا کنی.

وقتی نشست. گوشه دفترم نوشتم: برو درمانگاه دانشگاه یک کِرِم سوختگی بگیر.

گوشه دفترش نوشت: ما عادت داریم به این آفتاب‌سوختگی. چند روز بعد خودش خوب می‌شود. آفتاب کوهستان خیلی داغ است.

نوشتم: شما اهل کدام منطقه کوهستانی هستی؟

نوشت: کردستان.

نوشتم: من همه کوه‌های معروف ایران را رفته‌ام. کردستان چه قله‌های شاخصی دارد؟

نوشت: اورامانات. شمشی‌پاوه. و قله‌های ادامه رشته کوه زاگرس.

نادر یک صفحه یادداشت برداشته است. استاد هنوز دارد حرف می‌زند. نه می‌توانم بنویسم، نه تمرکز دارم. تا تمام شدن کلاس همان‌طور خشمگین هستم. درس استاد که تمام می‌شود. آنتراکت بین دو کلاس، نادر می‌رود برایم قهوه می‌گیرد. می‌گویم: میل ندارم. ببر تا نریختم وسط کلاس. تو و شوان دارید مرا دیوانه می‌کنید. بیمارم. خسته‌ام. اعصابم را به‌هم ریخته‌اید.
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
بازدیدهای اخیر شما