اتاق ورونیکا
نمایشنامه های بیدگل؛ امریکایی (7)
سال نشر : 1399
تعداد صفحات : 117
معرفی کتاب
اتاق ورونیکا تریلریست شستهُرفته و خوش ساخت که پیچشهای دقیق و ساختمان مهندسی شدهی آن، یادآور سنت رمانهای معمای نویسندگانیست همچون، ادگار آلنپو، آگاتاکریستی، ژرژ سیمِنون، دشل هَمِت، ریموند چَندلِر، راس مک دانلد و ...
دختر: و ورونیکا مُرده! این چیزییه که به من گفتین! همین امشب! در سال 1973!
زن: (با نعرهای جانگداز) این چهطور میتونه همچین حرفی بزنه...؟
مرد: (دهانش را نزدیک گوش زن میبرد و با لحنی آرامشبخش) اون اینجور فکر میکنه ندرا. به این اعتقاد داره. یه چیزی... مسیر ذهنیش رو تغییر داده. من در مورد این وضعیت چیزهایی شنیدهام،. مال وقتییه که مردم نتونن با واقعیت روبهرو شن.
دختر: (به علامت انکار سر تکان میدهد.) اوه نه، نه. این واقعیت داره. چیزهایی که به من گفتین؛ توی رستوران، توی ماشین، توی همین اتاق. این اتاق همهچیش زیر ملافه بود. ما مجبور شدیم دستی به سر و روی همهجا بکشیم... (زن دستش را پایین میآورد و به دختر نگاه میکند. مرد هم به دختر نگاه میکند.) من سوزان کرنرم...
زن: اوه، همچین آرزویی نکن...! (دست مرد را از روی شانهاش برمیدارد.) آرزو نکن کس دیگهای بودی، هر کس دیگهای، که سالها بعد میرفتی مدرسه، آزاد و رها مثل یه پرنده! (به سمت دختر میآید. دختر عقب میرود.) با یه دوستپسر که میبُردت رستوران! و یه جایی یه خونوادهای که دوستت میداشتن؛ در عوض این یکی، خونوادهی خودت، که آرزو میکنن کاش مُرده بودی. (دختر درحالیکه فاصلهاش را با زن حفظ میکند، از تعقیب او به دور میز بازی عقبنشینی میکند.) فکر میکنی اون واقعیته؟ ماجرای رستوران؟ تو واقعاً اینکار رو واسه اذیتکردن ما نمیکنی؟
دختر: این واقعیت داره. امشب اتفاق افتاد.
زن: سر تکان میدهد.) نباید بذارم به این سادگی قِسر در بری. باید واقعیت واقعی رو بهت نشون بدم. تو هرگز نباید چیزی رو توی ذهن خودت تغییر بدی؛ دستِکم تا موقعی کهمن زندهام!... فکر میکنی واسه چی توی این اتاق نگهت داشتیم؟
دختر: من نمیدونم واسه چی من رو اینجا نگه داشتهاید!
زن: (با نعرهای جانگداز) این چهطور میتونه همچین حرفی بزنه...؟
مرد: (دهانش را نزدیک گوش زن میبرد و با لحنی آرامشبخش) اون اینجور فکر میکنه ندرا. به این اعتقاد داره. یه چیزی... مسیر ذهنیش رو تغییر داده. من در مورد این وضعیت چیزهایی شنیدهام،. مال وقتییه که مردم نتونن با واقعیت روبهرو شن.
دختر: (به علامت انکار سر تکان میدهد.) اوه نه، نه. این واقعیت داره. چیزهایی که به من گفتین؛ توی رستوران، توی ماشین، توی همین اتاق. این اتاق همهچیش زیر ملافه بود. ما مجبور شدیم دستی به سر و روی همهجا بکشیم... (زن دستش را پایین میآورد و به دختر نگاه میکند. مرد هم به دختر نگاه میکند.) من سوزان کرنرم...
زن: اوه، همچین آرزویی نکن...! (دست مرد را از روی شانهاش برمیدارد.) آرزو نکن کس دیگهای بودی، هر کس دیگهای، که سالها بعد میرفتی مدرسه، آزاد و رها مثل یه پرنده! (به سمت دختر میآید. دختر عقب میرود.) با یه دوستپسر که میبُردت رستوران! و یه جایی یه خونوادهای که دوستت میداشتن؛ در عوض این یکی، خونوادهی خودت، که آرزو میکنن کاش مُرده بودی. (دختر درحالیکه فاصلهاش را با زن حفظ میکند، از تعقیب او به دور میز بازی عقبنشینی میکند.) فکر میکنی اون واقعیته؟ ماجرای رستوران؟ تو واقعاً اینکار رو واسه اذیتکردن ما نمیکنی؟
دختر: این واقعیت داره. امشب اتفاق افتاد.
زن: سر تکان میدهد.) نباید بذارم به این سادگی قِسر در بری. باید واقعیت واقعی رو بهت نشون بدم. تو هرگز نباید چیزی رو توی ذهن خودت تغییر بدی؛ دستِکم تا موقعی کهمن زندهام!... فکر میکنی واسه چی توی این اتاق نگهت داشتیم؟
دختر: من نمیدونم واسه چی من رو اینجا نگه داشتهاید!
-
زبان کتابفارسی
-
سال نشر1399
-
چاپ جاری6
-
نوع جلدجلد نرم
-
قطعرقعی
-
تعداد صفحات117
-
ناشر
-
نویسنده
-
مترجم
-
وزن140
-
تاریخ ثبت اطلاعاتیکشنبه 30 شهریور 1399
-
تاریخ ویرایش اطلاعاتپنجشنبه 18 خرداد 1402
-
شناسه82610
-
دسته بندی :