loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

پشت درهای بهشت

4 (3)

ناشر کتاب جمکران

نویسنده رضا کاشانی اسدی

سال نشر : 1400

تعداد صفحات : 211

خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید: کد محصول : 83999 10003022
38,000 34,200 تومان
افزودن به سبد سفارش

معرفی کتاب

رمان «پشت درهای بهشت» درباره رخدادهای پیش و پس از واقعه عاشورا و جامعه کوفه در آن‌ زمان ، نوشته رضا کاشانی اسدی است و توسط انتشارات کتاب جمکران منتشر و راهی بازار نشر شده است.

نویسنده این ‌کتاب رضا کاشانی اسدی، مخاطبش را به شهر کوفه و زمانی می ‌برد که 10 هزار نامه برای امام حسین (ع) فرستاده شده و از او دعوت کرده ‌اند برای امامت به کوفه بیاید. اما با ورود عبیدالله بن زیاد، ورق برمی ‌گردد و کوفه روی دیگرش را نشان می‌ دهد. در نتیجه کوفه در اختیار ابن ‌زیاد قرار گرفته و مردم شهر و قبایل برای بیعت با او، از هم سبقت می‌ گیرند.

داستان این ‌رمان درباره جوانی به ‌نام موقع است که مقابل پدر خود می‌ ایستد و خواستار رسیدن به لشگر امام حسین (ع) است. موقع، شاگرد ویژه حبیب‌ بن ‌مظاهر (ع) است. وقتی حبیب به قصد پیوستن به امام حسین (ع) از کوفه خارج می ‌شود، موقع با واقعیتی روبرو می‌ شود که...

رضا کاشانی اسدی در رمان «پشت درهای بهشت»، فضای خدعه و خفقان زمان شهادت امام حسین (ع) را تصویر کرده و برخی از عبرت ‌های ماجرای عاشورا را در قالب داستان بیان کرده است. او با استفاده از روایات تاریخی، ماجرای زندگی فردی را به تصویر کشیده که بخشی از زوایای پنهان آن ‌برهه تاریخی را برای مخاطب روشن می‌ کند.

خیلی سریع تر از آنکه فکرش را می کردم لباس های تمیزم را پوشیده بودم. هرگاه مادرم نزدیک می شد، نکته ای کوتاه اما پر رمز و راز می گفت. اما پدرم سفارشش این بود: »ذوق و شوق در چهره ات دیده شود. شمرده، با تأمل و لطیف حرف بزن. تا نپرسیدند وارد نشو. اشتیاق دیدار را با تمام وجودت ابراز کن و در پایان بفهمان که حاضر نیستی از این مجلس دل بکنی. فرصتی شد در بین کلام از دشمنان امیرالمومنین یزید تبرّی بجوی.»

کار که به اینجا رسید، پایم سست شد و رنگم برافروخته. دلم آتش گرفت. نزدیک بود بر زمین افتم. دستم را به تنه درخت گرفتم اما از حرف های مادرم فهمیده بودم که دشمن پیچیده تر از آن است که فکر می کردیم. باید خودم را برای یک نبرد بزرگ آماده می کردم. خودم را جمع و جور کردم و تنها ناخواسته نگاه تلخی به پدرم افکندم. نباید این اتفاق می افتاد. بلافاصله لبخند زدم. گفتم: چشم. از عکس العمل پدرم فهمیدم از این همه هیاهوی درون، او فقط چَشمِ من را شنیده و از این بابت خوشحال شدم.

حرکت کردیم. حال من دیگر حرف ها و سفارش هایش را نمی شنیدم، در برابرم چشم اندازی بسیار سخت و پر صعوبت بود. اما در این بین گویا کسی به من نهیب می زد: خودت را کوچک نشمار، حرکت کن
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
نظرات

فروزان طاهری

عالی به نظرم حتما بخونید

11 اردیبهشت 1401

شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
بازدیدهای اخیر شما