مثل بیروت بود
رمان
3.5 (4)
سال نشر : 1400
تعداد صفحات : 354
خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید:
کد محصول : 85871
10003022
معرفی کتاب
کتاب به قلم زهرا بلنددوست، در انتشارات کتابستان معرفت به چاپ رسیده است. نوشتن رمان برپایه اتفاقات واقعی کار راحتی نیست. چرا که هم باید از جنبه هنری و داستانی عناصر جذاب را داشته باشد و هم واقع بین ماند و واقعیت را به نفع تخیلات مصادره نکرد. نوشتن چنین اثری، راه رفتن بر لبه تیغ است. زهرا اسعد بلنددوست همانند اولین رمان خود، تصمیم گرفته است بر لبه تیغ راه برود. هم به تخیلاتش تا آنجا که توان دارد مجال پرواز بدهد و هم از واقعیت بگوید بی آنکه آن را بخواهد به نفع خود مصادره کند.راوی ماجرا، زهرا، دوست جدید سارا است. دوستی ای که مجال زیادی بر رشد پیدا می کند. سارا که همسر یکی از شهدای مدافع حرم است مغموم از غربت و تنهایی و درک نشدن توسط دیگران، زیر فشار کمر خم کرده است و سرانجام دربرابر آن تاب نمی آورد و به همسر شهیدش می پیوندد.
اما این تمام ماجرا نیست. دانیال، برادر سارا که حالا به سبزپوشان سپاه پاسداران پیوسته است ناگهان مفقود می شود. خبر قتل او توسط اعضای سپاه پاسداران در فضای رسانه ای می پیچد و فضایی مه آلود را شکل می دهد. در این میان، زهرا که او نیز پدر و برادری سپاهی دارد، با فردی ناشناس آشنا می شود که او را درگیر ماجراهای پیچیده تری می کند.
نویسنده تلاش کرده است تا با نگاهی منتقدانه، بی آنکه طرفداری از گروه و مسلک خاصی بکند، روایتی داستانی از اتفاقات آبان 98 پیش چشم مخاطب بگذارد. روایتی که سرشار از نثری دلنشین و احساسی است. نثری که نویسنده آن را جلا داده است و متناسب با فضای فکری و روحی راوی داستان است.
شخصیت های کتاب مثل بیروت بود، نیز جان دار و زنده هستند. زنده بودنشان تنها به نفس کشیدن و توصیفات ظاهر و اخلاقشان نیست. در تصمیم هایشان است. آنجا که در دوراهی های سخت قرار می گیرند. در واقع از جذابیت های رمان «مثل بیروت بود» همین دوراهی های سخت بین انتخاب بد و بدتر است. انتخاب هایی که لحظه به لحظه بر هیجان داستان می افزاید و پرده دیگری را از چشمان مخاطب کنار می زند.
با سری در مرز انفجار، زیر پتو خزیدم. دلم بیخیالی چند هفته قبل را میخواست. صدای پیام تلگرام بلند شد. بیرمق، گوشی را از زیر تخت برداشتم. همان ناشناس بود. بغض سیب شد و در گلویم غلتید. کاش دست از سر زندگیم برمیداشت. مضطرب پیام را گشودم: «اینکه واسه یه منافقزادهٔ مریض سوپ ببری هم رأفت اسلامی محسوب میشه؟!»
حالم بد بود، بدتر شد. او میدانست، او باز هم همهچیز را میدانست. اما چطور؟! من که در تمام طول مسیر، شش دانگ حواسم را به اطراف سند زده بودم. صدای ضربان قلبم را به گوش میشنیدم.
«تو این چیزها رو از کجا میدونی؟ تعقیبم میکنی؟»
پیام آمد: «من خیلی چیزها رو میدونم؛ مثلاً معنی ستونپنجم رو خیلی خوب میفهمم یا مثلاً خوب میدونم اون تولهمنافق مأموریتش چیه و چه خوابی واسه حاجاسماعیل دیده.»
او چه میخواست بگوید؟! در عین واضحبودن، حرفهایش برایم قابل فهم نبود.
«منظورت از این حرفها چیه؟ منظورت از ستونپنجم و تولهمنافق کیه؟ چه مأموریتی، چه خوابی؟ اصلاً اینها چه ربطی به پدر من داره؟!»
پاسخ داد: «خودت رو به خنگی نزن. میدونی دقیقاً دارم در مورد کی حرف میزنم. همهٔ اینها به پدرت ربط داره، چون پدرت حاجاسماعیله و جزء معدود افرادیه که از یه راز محرمانه باخبره.»
راست میگفت؛ پدر نظامی بود و سینهاش مالامال از اسراری که هر کدامشان قیمتی برابر با جانش داشتند اما این بازی به حکم کدامین راز سربهمهر میچرخید که مرد موطلایی قصد نارو زدن داشت؟ اصلاً مگر دانیال در این بازی میگنجید؟
«چرا باید حرفت رو باور کنم؟ از کجا معلوم که داری راست میگی؟»
چند عکس ارسال کرد؛ عکسهایی از همان پیرمرد شیکپوش که آشناییاش در حافظهام میکوبید اما چیزی بر خاطرم نمینشست.
«با دقت به عکسهای این پیرمرد نگاه کن. به نظرت جایی ندیدیش؛ مثلاً تو آلبومهای مادر سارا؟ یا شبیه به کسی نیست؛ مثلاً دانیال؟»
آب دهانم را دردناک قورت دادم. روح قصد پرواز از تنم داشت. آری! آن مرد را در عکسهای کودکی سارا و در حوالی چهرهٔ مرد موطلایی دیده بودم. اما... اما امکان نداشت. سارا خودش گفته بود که پدرش جان به عزرائیل تسلیم کرده و برچسب میت گرفته. حالا این هیبت زنده را باید به حساب کدام دم مسیحایی میگذاشتم که شیطان را به حیاط زندگیام هل داده بود.
حالم بد بود، بدتر شد. او میدانست، او باز هم همهچیز را میدانست. اما چطور؟! من که در تمام طول مسیر، شش دانگ حواسم را به اطراف سند زده بودم. صدای ضربان قلبم را به گوش میشنیدم.
«تو این چیزها رو از کجا میدونی؟ تعقیبم میکنی؟»
پیام آمد: «من خیلی چیزها رو میدونم؛ مثلاً معنی ستونپنجم رو خیلی خوب میفهمم یا مثلاً خوب میدونم اون تولهمنافق مأموریتش چیه و چه خوابی واسه حاجاسماعیل دیده.»
او چه میخواست بگوید؟! در عین واضحبودن، حرفهایش برایم قابل فهم نبود.
«منظورت از این حرفها چیه؟ منظورت از ستونپنجم و تولهمنافق کیه؟ چه مأموریتی، چه خوابی؟ اصلاً اینها چه ربطی به پدر من داره؟!»
پاسخ داد: «خودت رو به خنگی نزن. میدونی دقیقاً دارم در مورد کی حرف میزنم. همهٔ اینها به پدرت ربط داره، چون پدرت حاجاسماعیله و جزء معدود افرادیه که از یه راز محرمانه باخبره.»
راست میگفت؛ پدر نظامی بود و سینهاش مالامال از اسراری که هر کدامشان قیمتی برابر با جانش داشتند اما این بازی به حکم کدامین راز سربهمهر میچرخید که مرد موطلایی قصد نارو زدن داشت؟ اصلاً مگر دانیال در این بازی میگنجید؟
«چرا باید حرفت رو باور کنم؟ از کجا معلوم که داری راست میگی؟»
چند عکس ارسال کرد؛ عکسهایی از همان پیرمرد شیکپوش که آشناییاش در حافظهام میکوبید اما چیزی بر خاطرم نمینشست.
«با دقت به عکسهای این پیرمرد نگاه کن. به نظرت جایی ندیدیش؛ مثلاً تو آلبومهای مادر سارا؟ یا شبیه به کسی نیست؛ مثلاً دانیال؟»
آب دهانم را دردناک قورت دادم. روح قصد پرواز از تنم داشت. آری! آن مرد را در عکسهای کودکی سارا و در حوالی چهرهٔ مرد موطلایی دیده بودم. اما... اما امکان نداشت. سارا خودش گفته بود که پدرش جان به عزرائیل تسلیم کرده و برچسب میت گرفته. حالا این هیبت زنده را باید به حساب کدام دم مسیحایی میگذاشتم که شیطان را به حیاط زندگیام هل داده بود.
-
زبان کتابفارسی
-
سال نشر1400
-
چاپ جاری3
-
تاریخ اولین چاپ1399
-
شمارگان1000
-
نوع جلدجلد نرم
-
قطعرقعی
-
تعداد صفحات354
-
ناشر
-
نویسنده
-
وزن290
-
تاریخ ثبت اطلاعاتسهشنبه 11 آذر 1399
-
تاریخ ویرایش اطلاعاتشنبه 4 آذر 1402
-
شناسه85871
-
دسته بندی :
محصولات مرتبط
فروزان طاهری
عالی بود خیلی قشنگ بود حتما بخونین جلد یکش هم چاییت را من شیرین میکنم هست
12 آبان 1400
زهرا عباد
این کتاب ادامه داستان کتاب چایت را من شیرین میکنم هست. البته اگر اون کتاب رو نخونده باشید هم داستان این کتاب رو متوجه میشید، اما خوندن اون کتاب باعث میشه برخی شخصیتها براتون شناخته شده باشن. و البته بعضی شخصیتهای جدید هم به داستان اضافه میشن. راوی باز هم اول شخصه ولی نه همون شخصیت کتاب قبلی. داستان بیشتر هیجانی پلیسی میگذره و مثل کتاب قبلی خیلی عاشقانه ای در اون وجود نداره. البته اخر کتاب نوشته این داستان ادامه دارد و احتمالا باید منتظر جلد بعدی باشیم. کلا قلم این نویسنده جذابه و روان. اما مثلا الفاظ راوی جدید بسیار شبیه راوی قبلیست و نتونسته دو ادم مختلف رو با الفاظ متفاوت نشون بده. در کل جذابه و میشه یک روزه خوندش منتظر کتاب بعدی هستم. راستی بگم که داستان کتاب در ایران میگذره و مسائل روز، اغتشاشات احتمالا سال 98.
1 مرداد 1400