درگاه این خانه بوسیدنی است: خاطرات فروغ منهی، مادر شهیدان داوود، رسول و علیرضا خالقی پور
4.5 (2)
سال نشر : 1399
تعداد صفحات : 240
خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید:
کد محصول : 86641
10003022
معرفی کتاب
"درگاه این خانه بوسیدنی است" شرح حال زنی از شیرزنان روزهای دفاع مقدس است. کتاب درگاه این خانه بوسیدنی است نوشته زینب عرفانیان است و در انتشارات شهید کاظمی منتشر شده است.درگاه این خانه بوسیدنی است خاطراتی از زندگی این بانوی بزرگوار است که شاهد شهادت فرزندانش در راه وطن بود. این کتاب روایتی اندوهناک و سرشار از شجاعت است که نسل امروز را با حقیقت دفاع مقدس بیشتر آشنا میکند.
خاطرات یکی از مادران مرد آفرین، از جگرگوشه هایش. بچه هایی که قد کشیدند، مرد شدند و به شهادت رسیدند. بچه هایی که هر کدام یک دنیا خاطره و کتابند. کتابی سرشار از روایت های بارانی و آسمانی. روایت های ناب مادرانه.
این کتاب به روایتی ست جذاب و خواندنی از بانو "فروغ منهی" مادر شهیدان داوود، رسول و علیرضا خالقی پور که به قلم توانای خانم زینب عرفانیان به رشته تحریر درآمده است.
لب روی لبهایش گذاشتم. انگار یک تختهچوب زیر لبم آمد. سخت و خشک. هیچ گوشتی به تن بچهام نمانده بود. یاد روضه اباعبدالله کنار پیکر علیاکبر دلم را چنگ زد. آقا کنار پیکر پسرشان چه کشیدند؟ بچههایم خاک پای علیاکبرش هم نبودند. چشمهایم را بستم.
صورت به صورت علی. عمیق نفس میکشیدم تا بوی جانش در مشامم بماند. دیگر نه چیزی میدیدم، نه چیزی میشنیدم. از این دنیا جدا شده بودم. شناور در بیوزنی و خلسهای عمیق. جایی میان زمین و آسمان. جایی در انتظار بهشت. دستم را زیر سرش بردم تا بغلش کنم؛ مثل وقتی به دنیا آمد.
پرستار در پتو پیچیده بودش و کنارم خواباندش. چشمهایش مثل امروز بسته بود. به خودم چسباندمش. مشتهای کوچک و هاله صورتی لپهایش را بوسیدم. زیر گلویش را بو کردم؛ بوی بهشت میداد.
داوود و رسول چه ذوقی کردند از دیدن برادر کوچکشان. تا نصفهشب دور علیرضا میپلکیدند. اسباببازی پیدا کرده بودند. مادرشوهرم و محمودآقا هم ذوقشان کمتر از بچهها نبود. آن شب همهمان ذوقزده از ورود مهمان جدید تا دیروقت بیدار ماندیم.
روز اول که به خانه محمودآقا آمدم، حتی فکرش را هم نمیکردم بتوانم یک روزِ دیگر اینجا دوام بیاورم؛ چه برسد به اینکه سه بچه قدونیمقد داشته باشم.
روز عقدم همه مشغول کار خودشان بودند و من هم مشغول بازی. خوشحال از آنهمه مهمانی که در خانه بود، جولان میدادم و میوه و شیرینی میخوردم. نمیدانستم اینهمه بروبیا برای مراسم عقد من است. وسط شیطنتها و سرک کشیدن میان بزرگترها، خاله بهجت صدایم زد. چادر سفیدی را سرم کرد و صورتم را بوسید:
-فروغ جان! الان یه آقایی میاد ازت امضا بگیره. هر جا رو گفت، امضا کن.
موهایم را از کنار صورتم، زیر چادر میداد که عمو محسن و عاقد آمدند. عاقد کت بلندی تنش بود. دفتر بزرگی را مقابلم باز کرد. عمو محسن قلم را در جوهر فرو برد و دستم داد:
-قزم امضا اله.
با یک دست چادر را محکم زیر گلو چسبیده بودم و با یک دست امضا میکردم. ذوقزده و خوشحال از آنهمه امضا. از روز بعد رفت و آمدهای زنانه شروع شد. خاله و عزیز مدام در راه بازار بودند. از خرید عروسیام همین تنها ماندن در خانه نصیبم شده بود. صبح میرفتند و ظهر با یک کفش سفید برمیگشتند.
کفش را پایم میکردند، میدیدند کوچک است. بعد از ظهر میرفتند و مغرب با یک جفت کفش دیگر میآمدند که برایم بزرگ بود. برای هر تکه از خریدم چند بار این راه را میرفتند و میآمدند. داستانی شده بود. یکی نبود بگوید: «مگر کاری زنانهتر از خرید عروسی هم وجود دارد؟ خب این بچه را هم همراه خودتان ببرید.»
صورت به صورت علی. عمیق نفس میکشیدم تا بوی جانش در مشامم بماند. دیگر نه چیزی میدیدم، نه چیزی میشنیدم. از این دنیا جدا شده بودم. شناور در بیوزنی و خلسهای عمیق. جایی میان زمین و آسمان. جایی در انتظار بهشت. دستم را زیر سرش بردم تا بغلش کنم؛ مثل وقتی به دنیا آمد.
پرستار در پتو پیچیده بودش و کنارم خواباندش. چشمهایش مثل امروز بسته بود. به خودم چسباندمش. مشتهای کوچک و هاله صورتی لپهایش را بوسیدم. زیر گلویش را بو کردم؛ بوی بهشت میداد.
داوود و رسول چه ذوقی کردند از دیدن برادر کوچکشان. تا نصفهشب دور علیرضا میپلکیدند. اسباببازی پیدا کرده بودند. مادرشوهرم و محمودآقا هم ذوقشان کمتر از بچهها نبود. آن شب همهمان ذوقزده از ورود مهمان جدید تا دیروقت بیدار ماندیم.
روز اول که به خانه محمودآقا آمدم، حتی فکرش را هم نمیکردم بتوانم یک روزِ دیگر اینجا دوام بیاورم؛ چه برسد به اینکه سه بچه قدونیمقد داشته باشم.
روز عقدم همه مشغول کار خودشان بودند و من هم مشغول بازی. خوشحال از آنهمه مهمانی که در خانه بود، جولان میدادم و میوه و شیرینی میخوردم. نمیدانستم اینهمه بروبیا برای مراسم عقد من است. وسط شیطنتها و سرک کشیدن میان بزرگترها، خاله بهجت صدایم زد. چادر سفیدی را سرم کرد و صورتم را بوسید:
-فروغ جان! الان یه آقایی میاد ازت امضا بگیره. هر جا رو گفت، امضا کن.
موهایم را از کنار صورتم، زیر چادر میداد که عمو محسن و عاقد آمدند. عاقد کت بلندی تنش بود. دفتر بزرگی را مقابلم باز کرد. عمو محسن قلم را در جوهر فرو برد و دستم داد:
-قزم امضا اله.
با یک دست چادر را محکم زیر گلو چسبیده بودم و با یک دست امضا میکردم. ذوقزده و خوشحال از آنهمه امضا. از روز بعد رفت و آمدهای زنانه شروع شد. خاله و عزیز مدام در راه بازار بودند. از خرید عروسیام همین تنها ماندن در خانه نصیبم شده بود. صبح میرفتند و ظهر با یک کفش سفید برمیگشتند.
کفش را پایم میکردند، میدیدند کوچک است. بعد از ظهر میرفتند و مغرب با یک جفت کفش دیگر میآمدند که برایم بزرگ بود. برای هر تکه از خریدم چند بار این راه را میرفتند و میآمدند. داستانی شده بود. یکی نبود بگوید: «مگر کاری زنانهتر از خرید عروسی هم وجود دارد؟ خب این بچه را هم همراه خودتان ببرید.»
-
زبان کتابفارسی
-
سال نشر1399
-
چاپ جاری3
-
تاریخ اولین چاپ1399
-
شمارگان1000
-
نوع جلدجلد نرم
-
قطعرقعی
-
تعداد صفحات240
-
ناشر
-
نویسنده
-
وزن307
-
تاریخ ثبت اطلاعاتپنجشنبه 27 آذر 1399
-
تاریخ ویرایش اطلاعاتشنبه 1 مهر 1402
-
شناسه86641
-
دسته بندی :
محصولات مرتبط
اخبار مرتبط