loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

یک وجب و چهار انگشت: خاطرات شفاهی عظیم حقی

ناشر سوره مهر

مصاحبه گر محمد پر حلم

تعداد صفحات : 336

خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید: کد محصول : 8827 10003022
65,000 61,800 تومان
افزودن به سبد سفارش

معرفی کتاب

حقی اینگونه خاطرات خود را روایت می کند و از دوران کودکی اش می گوید:
«پدرم برای اینکه شکم ما را سیر کند سراسر مشغول کار بود، از اواخر زمستان خیش را به اسب می بست و صبح زود تا غروب صدای «آها! آها» برای شخم زدن شالیزارهای مردم دنبال اسب راه می افتاد، طوری که وقتی غروب به خانه می رسید، از کت و کول افتاده بود و حوصله ی هیچ کس و هیچ چیز را نداشت. »

حقی پس روایتی مبسوط از دوران کودکی به دوران دبیرستان و شناخت از امام می رسد. او عظش شناخت این نادره زمان را اینگونه تشریح می کند: «من اسم امام را اولین بار در دبیرستان از غلامرضا صیقلی دوست و همکلاسی ام شنیدم. صیقلی نشریه مکتب اسلام را از برادر دانشجوی خود می گرفت و به دست بچه ها می رساند؛ با مطالعه این نشریه برای اولین بار متوجه شدم سیاستی هست که به حکومت شاه اعتراض دارد. »

این رخداد زندگی عظیم را تحت الشعاع قرار می دهد و او درمی یابد شاه؛ فردی است که ایران را مستعمره خواسته های خود کرده است.
او به برخی از خاطرات خود از دوران فروپاشی سلطنتی اشاره می کند و پس از آن روز پیروزی انقلاب را اینگونه تشریح می کند: «روز 12 بهمن خیلی ها در قهوه خانه ای که با پرداخت دو ریال آنجا فیلم گانگستری و تارزان تماشا می کردیم؛ منتظر این رخداد بودند. بعد از آمدن امام مردم کومله (محل اقامت) پاسگاه را تصرف کردند؛ بهروز صیقلی اولین کسی بود که وارد اسلحه خانه شد و با اسلحه ژ3 در حیاط پاسگاه شروع به شلیک هوایی کرد. 22 بهمن انقلاب پیروز شد و ما دوباره به مدرسه برگشتیم.»

پس از پیروزی انقلاب و گذشت مدتی جنگ شروع می شود؛ «عظیم» هم؛ که سن و سال زیادی ندارد داوطلب حضور در جبهه ها می شود؛ اما به دلیل سن کم خانواده هم چندان تمایلی به حضور او در آن زمان در جنگ ندارند.
«پاییز 64 با دوست صمیمی ام مجید سیحانی تصمیم گرفتیم به جبهه برویم و چون می دانستیم خانواده ام مخالف این تصمیم هستند قرار گذاشتیم به کسی چیزی نگوییم . پدرم سواد قرآنی داشت و برای امضا اسمش را با خط کج و معوج می نوشت و رویش خطی می کشید. من هم با خط خودم رضایت نامه ای آماده کردم و با دست چپ به عنوان امضا زیرش نوشتم «تقی حقی».
او با این ترفندها به جبهه می رود اما دوستش مجید سیحانی از این سعادت باز می ماند و مادرش در آستانه حرکت رزمنده ها متوجه شده و او را از ماشین پیاده می کند. عظیم در خاطرات خود از روزهای آموزشی می نویسد: «بالاخره روز چهارم به ما لباس دادند وقتی پوشیدیم و به خط شدیم یکی از برادران سپاه که ما را نو نوار دید گفت: «لباس دامادی تون مبارک». همه بچه ها خندیدند».
او در این بین بسیار از بچه های جبهه می گوید و از روزهای آموزشی که بچه ها چقدر خال عرفانی خوبی داشتند و برای جهاد آماده بودند.
«معنویات در جبهه حرف اول را می زد. بچه ها واقعاً عارف و از خود گذشته بودند. همدیگر را برای نماز شب بیدار می کردیم و این کار برای ما عادت شده بود، کسی از این که نیمه شب بیدار شود ناراحت نمی شد.»

او از روزهای پایان آموزشی هم حرف هایی می زند و از اینکه او را وارد رسته ای می کنند که او به خاطرش به جبهه نیامده است. عظیم در خاطراتش می گوید: «اسفند ماه 64 آموزش تمام شد و به ما گفتند شما باید در رسته اداری خدمت کنید؛ هر چقدر اعتراض کردیم گفتند تشخیص ما این است که شما در رسته اداری باشید؛ خلاصه به ما معرفی نامه دادند و ما را به ستاد منطقه دوی نجف آباد در باختران فرستادند. اصلا دلم نمی خواست آنجا بمانم؛ این همه سختی های دوره آموزشی را طی کرده بودم که به خط مقدم بروم، نه اینکه مثل کارمند پشت میز پادگان بنشینم و شب ها همان جا بخوابم.»
عظیم سرانجام به خط مقدم می رود. او برای جنگیدن آمده بوده نه پشت میز نشستن. اما این آرمان هزینه فراوان دارد این هزینه اما؛ برای مردان خدا شهدی است که از آن نمی گذرند. او پس از روایتش از جبهه از چگونگی اسارتش می نویسد: «اصلا باورم نمی شد که این ها عراقی باشند. سرم را کمی بالا گرفتم به صورت های شان نگاه کردم دیدم از ریش خبری نیست؛ ولی همه سبیل دارند. باز هم گفتم شاید بچه های ارتش باشند که کمتر ریش دارند؛ دوباره داد زدم؛ من ایرانی ام چرا می زنید؟ (شلیک می کنید) یکی با صدای بلند گفت: بلند شو. خوشحال شدم. گفتم خدا را شکر بچه های خودمان هستند؛ همین که با گرفتاری از روی زمین بلند شدم با عصبانیت مرا به رگبار بستند؛ دوباره خودم را پرت کردم به زمین و تمام بدنم درد گرفت؛ به ویژه پای ترکش خورده و کمرم که تقریبا خشک شده بود. دیگر مطمئن شدم ایرانی نیستند؛ سرگردان شده بودم؛ اگر نارنجک توی جیبم بود ضامنش را می کشیدم و حتی اگر به قیمت از دست دادن جانم می شد وسط آن ها می اندختم.»

عظیم اسیر می شود؛ اما چه باک برای کسانی که رفته اند شهید شوند در اسارت ماندن. عظیم از روزگار سخت اسارت خاسرات ریز و درشت و تلخ و شیرینی دارد. او پس از بیان بسیاری از خاطرات به روزی اشاره می کند که اعضا صلیب سرخ برای ثبت نام آن ها در لیست اسرا وارد اردوگان آن ها می شوند: «فکر می کنم 19 شهریور بود که نمایندگان صلیب سرخ وارد اردوگاه 18 شدند و از کنار «ملحق» که ما آنجا بودیم گذشتند تا آخرین سوله ثبت نام را شروع کنند. بچه های ما بعد از دو سه روز کم کم نگران شدند که نکند این ها ما را به عنوان شورشی اینجا نگه دارند چون شایعه شده بود که تعدادی از اسرا را به عنوان گروگان در عراق نگه می دارند که از طریق آن ها گروگان بگیرند و ما چون شورشی (معترض) بودیم؛ بیش از دیگران در معرض خطر بودیم . بیشتر اسرای اردوگاه 18 تبادل شده بودند و فقط ما مانده بودیم و بچه های قلعه، که تصمیم گرفتیم دوباره شلوغ کنیم تا صلیبی ها صدای ما را بشنوند و متوجه ما بشوند.... پس از 10 دقیقه الله اکبر گفتن 600 نفر؛ یکی از افسرها با چند نماینده صلیب سرخ وارد آسایشگاه شد.».

او پس از تشریح چگونگی ثبت نام اسرا به روز آزادی اشاره می کند و روایت از کودکی تا آزادی را به پایان می برد. «به خاک ایران که رسیدیم بچه ها سجده کردند ولی من این کار را نکردم چون پیش خودم فکر می کردم، شاید یک نوع بت پرستی باشد. نیم ساعت اول درگیری بود؛ بچه ها به سمت خائن ها هجوم می بردند البته من کسی را نزدم و گفتم که حالا که وارد خاک ایران شدیم، باید تابع قانون باشیم؛ اما چون درگیری ها همچنان ادامه داشت بچه های سپاه مداخله کردند و گفتند خائن ها تنبیه می شوند.... بعد دوباره سوار اتوبوس شدیم و به سمت اسلام آباد غرب حرکت کردیم. هشت یا نه سال تند و تند از جلوی چشمم گذشت. شب وقتی از تلویزیون استقبال را تماشا می کردیم انگار همه چیز عوض شده بود؛ حتی مردم هم پوست انداخته بودند و برای آزادی اسرا می رقصیدند.... به خانه که رسیدم دیدم یک خانه آجری که هنوز در و پنجره ندارد کنار خانه قدیمی ما ساخته شده و چون خانه قدیمی ما بعد از زلزله وضعیت خوبی نداشت، مادرم موکتی را روی ایوان خانه جدید که نیمه کاره بود پهن کرده و مردم آنجا نشستند. پدرم مادرم و خواهر و برادرهایم مرتب گریه می کردند و نمی توانستند خودشان را کنترل کنند؛ به خصوص پدرم که بعد از مفقود شدن من طاقتش را از دست داده بود... »

عظیم حقی زندگی اش را در کتابی ریخته و بیانیه از آزادگی منتشر کرده است. این کتاب ها تنها بیانگر یک زندگی نیستند؛ اساساً این روایت ها بیش از اینکه تنها بیان یک نوعی از زندگی باشند؛ نوعی وارستگی و آزادگی در خود پنهان دارند که حکم ادبیات عارفانه سده های گذشته ما را دارند.

«یک وجب،چهار انگشت»، خاطرات شفاهی اسیر آزاده عظیم حقی است که از کودکی ایشان شروع می شود و تا تمام شدن دوران اسارت ادامه پیدا می کند. عظیم حقی، سال 62 وارد جبهه های دفاع مقدس شده و در عملیات کربلای 5 به اسارت درآمده است.بخش اول کتاب در مورد کودکی ایشان در شهر کومله از توابع لنگرود و آمیخته با کار کشاورزی، شالی کاری و چایکاری و بعد هم اتفافات اوایل انقلاب در شهر کومله است.بخش دوم کتاب در مورد جنگ و اعزام ایشان به عنوان بسیجی است که ایشان رضایت نامه جعلی از پدر و مادر دریافت می کند و اعزام جبهه ها می شود و در عملیات کربلای 5 اسیر می شود.اما مهم ترین بخش خاطرات این کتاب،خاطرات حقی از دوران اسارت در اردوگاه اسارت تکریت است که در مورد خاطرات این اردوگاه تاکنون خاطراتی منتشر نشده است و اولین بار است که در یک کتاب به حوادث این دوران پرداخته می شود.بقیه اتفاقات کتاب هم خاطرات دوران اسارت ایشان در تکریت عراق است که این خاطرات بسیار جالب است و از سال 66 شروع می شود و تا 69 سال که به وطن برمی گردد ادامه پیدا می کند.
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
نظرات

معصومه

خاطراتی صادقانه و بی رودروایسی...

5 اسفند 1392

شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
اخبار مرتبط
بازدیدهای اخیر شما