loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

آسمان دریا را بلعید: خاطرات قهرمان جنگ های دریایی سرلشگر خلبان شهید حسین خلعتبری مکرم

ناشر نشر شاهد

گردآورنده کتاب رحیم مخدومی

تعداد صفحات : 288

چاپ تمام شده ؛ درصورت چاپ مجدد به من اطلاع بده notify me

معرفی کتاب

کتاب آسمان دریا را بلعید، خاطرات قهرمان جنگ های دریایی سرلشگر خلبان شهید حسین خلعتبری مکرم است. این کتاب نوشته رحیم مخدومی است و در انتشارات به چاپ رسیده است.

خلعتبری از جمله خلبانانی است که آذر 1359 در عملیات مروارید به پشتیبانی از ناوچه پیکان وارد عمل و باعث انهدام ناوچه های جنگی ارتش متجاوز صدام شد. نام این کتاب بر گرفته از این رخداد است. جنگنده حسین خلعتبری، سال 1364 در آسمان سنندج و در حالی که جنگنده های عراقی را تعقیب می کرد، مورد اصابت موشک قرار گرفت و به شهادت رسید.

بصل کوه، مدین حسین، آتشی از دور پیداست، قیام برای غرق فرعون و قدم به وادی طور از فصل های کتاب آسمان دریا را بلعید می باشد. همچنین یادداشت هایی از شهید عباس دوران، گفت و گو، بخش هایی از وصیت نامه و عکس هایی از مراسم تشییع سرلشکر خلبان شهید حسین خلعتبری از ضمایم این کتاب است.

دوچرخه‌اش را پهن کرده بود روی زمین و طبق عادت همیشه می‌خواست دل و روده‌اش را بریزد بیرون. شاهرخ را کرده بود فرمانبر خودش.

ـ آچار بیار، پیچ‌گوشتی بیار...

شاهرخ بیچاره هم کوچک بود. هنوز اسم خیلی از ابزار را نمی‌دانست. به جای آچار، پیچ‌گوشتی می‌آورد. سر همین قضیه حسین بر سرش غُر می‌زد.

ـ مگه من نگفتم آچار؟ پس چرا پیچ‌گوشتی آوردی؟ یالا برو آچار بیار.

راستش به من خیلی برخورد. به شاهرخ گفتم «بشین. دیگه نمی‌خواد چیزی بیاری. اگه لازم باشه، خودم می‌رم میارم.»

تا این حرف را زدم، حسین با پیچ‌گوشتی دنبالم کرد. من هم فرار کردم سمت باغ. باغبان مشغول کار بود. یک لحظه تصمیم گرفتم پشت سرم را نگاه کنم تا سر و گوشی آب بدهم، همان موقع حسین پیچ‌گوشتی را پرتاب کرد.

یک آن، سوزش شدیدی در چشمم احساس کردم. خون سر و صورتم را فراگرفت. نمی‌دانستم خون‌ریزی از چشمم است یا از بینی. شلوغش کردم. گریه و داد و فریاد که «به آقاجون می‌گم!»

حسین به التماس افتاد به دست و پایم که «به آقاجون نگو.»

دلم همان موقع به رحم آمد. گفتم «باشه.»

پدر و مادر رفته بودند مهمانی. حال من رفته‌رفته بد و بدتر می‌شد. وقتی از مهمانی آمدند و سر و وضع مرا دیدند، وحشت‌زده پرسیدند: چی شده؟ چه بلایی سرت اومده؟

گفتم «چیزی نیست. رفته بودم زیر درخت، ببینم درخت شکوفه کرده یا نه. پایم لیز خورد، یک چیز تیزی روی زمین بود، خورد به چشمم.»

حالا نگو جناب باغبان در یک فرصت مناسب پدر را کنار کشیده و همهٔ ماجرا را برایش تعریف کرده است!

پدر به روی خودش نیاورد. مرا سریع برد بیمارستان.

رگ‌های چشمم پاره شده بود. سه چهار روز در بیمارستان بستری بودم.

آقاجون دوست داشت واقعیت را از زبان خودم بشنود. به همین خاطر هر وقت می‌آمد بیمارستان، می‌پرسید «کار حسینه؟»

می‌گفتم «نه، چرا می‌گی کار حسینه؟ اگه کار او بود می‌گفتم کار اونه.»

به هیچ وجه زیر بار نرفتم.
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
اخبار مرتبط
بازدیدهای اخیر شما