یخی که عاشق خورشید شد
5 (2)
تعداد صفحات : 20
خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید:
کد محصول : 91838
10003022
معرفی کتاب
این کتاب که مخاطبان آن گروههای سنی«ب و ج» هستند در روایتی ساده سعی دارد تقابل دو جهان متضاد را برای کودکان شرح دهد.
در آغاز این کتاب میخوانیم:
« زمستان تمام شده و بهار آمده بود. گلها و گیاهان، یکی یکی سرشان را از خاک بیرون میآوردند.
تکهی یخ کنار سنگ بزرگ نشسته بود. تمام زمستان سرش را به سینهی سنگ گذاشته بود؛ جای خوبی برای خوابیدن بود. باد سردی که از کوه میوزید، تن یخ را سفت و محکم کرده بود. تناش شفاف و بلوری شده بود.چند روزی بود تکهی یخ احساس میکرد چیزی تناش را قلقلک میدهد.
یک روز آرام چشمهایش را باز کرد و از لابهلای شاخههای درختی که کنارش بود، نوری دید. کنجکاو شد و به درخت گفت: «کمی شاخههایت را کنار میزنی؟»
درخت با بیحوصلگی شاخههایش را کنار زد. تکه یخ چشمش به آفتاب افتاد.
– وای چقدر قشنگ است. چرا تا حالا او را ندیده بودم؟!
درخت گفت: « این خورشید است. من سالهاست او را میبینم».
تکه یخ با خوشحالی به خورشید نگاه کرد. بعد با صدای بلند گفت: «سلام خورشید! خوش بهحالت چقدر زیبایی! خیلی خوشحالم که تو را دیدم. دوست دارم همیشه به تو نگاه کنم. من تا الان با کسی دوست نشدهام، تو دوست من میشوی؟»
خورشید صدای تکه یخ را شنید و با مهربانی گفت: «سلام، اما… »
یخ با نگرانی گفت: « اما چی؟»
خورشید گفت: « تو نباید به من نگاه کنی.» و بعد خودش را پشت لکهی ابری پنهان کرد.
یخ ناراحت شد، بغض کرد و گفت: «من تو را دوست دارم، من فقط به تو نگاه میکنم....»
« زمستان تمام شده و بهار آمده بود. گلها و گیاهان، یکی یکی سرشان را از خاک بیرون میآوردند.
تکهی یخ کنار سنگ بزرگ نشسته بود. تمام زمستان سرش را به سینهی سنگ گذاشته بود؛ جای خوبی برای خوابیدن بود. باد سردی که از کوه میوزید، تن یخ را سفت و محکم کرده بود. تناش شفاف و بلوری شده بود.چند روزی بود تکهی یخ احساس میکرد چیزی تناش را قلقلک میدهد.
یک روز آرام چشمهایش را باز کرد و از لابهلای شاخههای درختی که کنارش بود، نوری دید. کنجکاو شد و به درخت گفت: «کمی شاخههایت را کنار میزنی؟»
درخت با بیحوصلگی شاخههایش را کنار زد. تکه یخ چشمش به آفتاب افتاد.
– وای چقدر قشنگ است. چرا تا حالا او را ندیده بودم؟!
درخت گفت: « این خورشید است. من سالهاست او را میبینم».
تکه یخ با خوشحالی به خورشید نگاه کرد. بعد با صدای بلند گفت: «سلام خورشید! خوش بهحالت چقدر زیبایی! خیلی خوشحالم که تو را دیدم. دوست دارم همیشه به تو نگاه کنم. من تا الان با کسی دوست نشدهام، تو دوست من میشوی؟»
خورشید صدای تکه یخ را شنید و با مهربانی گفت: «سلام، اما… »
یخ با نگرانی گفت: « اما چی؟»
خورشید گفت: « تو نباید به من نگاه کنی.» و بعد خودش را پشت لکهی ابری پنهان کرد.
یخ ناراحت شد، بغض کرد و گفت: «من تو را دوست دارم، من فقط به تو نگاه میکنم....»
-
زبان کتابفارسی
-
چاپ جاری5
-
شمارگان1000
-
نوع جلدجلد نرم
-
قطعخشتی
-
تعداد صفحات20
-
ناشر
-
نویسنده
-
وزن24
-
تاریخ ثبت اطلاعاتجمعه 18 تیر 1400
-
تاریخ ویرایش اطلاعاتپنجشنبه 31 فروردین 1402
-
شناسه91838
-
دسته بندی :
محصولات مرتبط