loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

ما همه سرباز بودیم: خاطرات اسیر آزاد شده؛ مهدی تجر

ناشر سوره مهر

گردآورنده کتاب داوود بختیاری دانشور

سال نشر : 1386

تعداد صفحات : 396

خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید: کد محصول : 934 10003022
65,000 61,800 تومان
افزودن به سبد سفارش

معرفی کتاب

«ما همه سرباز بودیم» خاطرات اسیر آزاد شده، مهدی تجر است که داوود بختیاری دانشور به رشته تحریر درآورده است .
مهدی تجر در روستای خان ببین گرگان متولد می شود، در 17 سالگی به سربازی نظام وظیفه در می آید و پس از گذراندن مراحل آموزشی وارد جبهه می شود. در یکی از عملیات ها دو پایش را ازدست می دهد و سپس توسط نیروهای عراقی به اسارت در می آید و پس از تحمل سال ها اسارت و شکنجه به وطن بازمی گردد.
تجر دو پا ندارد اما می داند چطور از دستانش استفاده کند . وی دبیر است و روی صندلی چرخدار پای تخته سیاه کلاس می ایستد و درس می دهد. دفتر خاطراتش را باز کرده و به یاد روزهایی افتاده که در دبیرستان خان ببین درس می خوانده، به یاد روزهای سربازی اش و گروهبان بودنش، به یاد همرزمان شهیدش، به یاد مجروح شدن و قطع شدن دو پایش، به یاد دوران اسارتش.
این کتاب نمونه بارزی از صبر و تحمل انسانی است؛ انسانی که در همه حال صبرو تحمل خود را ثابت کرده در خدمت نظام، موقع گلوله خوردن و رنج و عطشی که ساعت ها همراهش بوده، شکنجه سربازان بعثی، و بیمارستان های خالی از تجهیزات.

ارتفاعات 402 و کهنه ریگ زیر آفتاب برق می زد. ناگهان یک دسته بزرگ مگس سبز رنگ هجوم آوردند روی زخم پاهایم. انگار که بوی گوشت شنیده بودند بوی گوشت تازه. چند لحظه بعد فرو رفتند تو مغز استخوان پاهای خرد شده ام. شروع کردند به نیش زدن و ول خوردن. دردی توی پاهایم حس نمی کردم. درد کشیده شده بود تو مغزم. انگار با دریل سرم را سوراخ می کردند. از هزار جا. سرم را با دست هایم محکم چسبیدم. ناله ام بلند شده بود. عذابی غیرقابل تصور. احساس می کردم الان است که سرم بترکد. پایین تنه ام را تکاندم. مگس های سمج همچنان تو مغز استخوانم می چرخیدند. بیرون که می آمدند آرامش پیدا می کردم. دست بردار نبودند. می نشستند روی گوشت سفره شده پایم. زل زدم بهشان. تخم های زرد رنگ گذاشته بودن روی زخم هایم. دست بردم طرف کوله پشتی ام. به دنبال سارق مادرم. موقع امدن به منطقه برایم نان گذاشته بود . پیدایش کردم نان هایی که شب قبل تویش گذاشته بودم در آوردم .سارق را که دیدم یاد مادرم افتادم . تکانش دادم روی زخم هایم مگس ها دور شدند . با خیال راحت خوابیدم .
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
اخبار مرتبط
بازدیدهای اخیر شما