دست هایش: قمر بنی هاشم (ع) به روایت امام حسین (ع)
سال نشر : 1400
تعداد صفحات : 100
خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید:
کد محصول : 94062
10003022
معرفی کتاب
دست هایش روایتی است از قمر بنی هاشم، حضرت عباس علیه السلام، این بار از زاویه دید امام حسین علیه السلام.شاهنگی تلاش کرده تا در کتاب خود خواننده را به تماشای وفا، بزرگواری، غیرت و ادب مردی نیرومند و پاک سرشت بگذارد که هرگز در تمام عمر خود از همراهی با برادربزرگش و امام زمان خود کوتاهی نکرد؛ حتی در روزی که از سوی سپاه دشمن برایش امان نامه آوردند. عباس همراهی با امام حسین علیه السلام را به هیچ نفروخت و سرانجام در رکاب او به دیدار حق شتافت. او شصت و هشتمین شهید کربلا بود.
بدرقه اش کردم؛ می خواستم پشت سرش آب بریزم که برگردد… اما دریغ از چکه ای… قطره ای… جرعه ای… که خورده شود چه آنکه ریخته شود؛ آب دیده بعد رفتنش بر صورتم روان کردم! سقا، صفا داشت، وفا داشت… سوزن پرگار علمدار من بودم! همواره دور من می چرخید…
عباس (ع) در روز عاشورا هنگامی که دید تمام یاران و برادران و عموزادگان شربت شهادت نوشیدند، به شوق دیدار پروردگار جلو آمد، پرچم را گرفت و از من اجازه میدان خواست. از فراق او ناراحت بودم؛ به سختی گریستم طوری که محاسنم از اشک دیدگان، تر شد… به او گفتم: «برادر جان! تو نشانه شکوه و عظمت برپایی سپاه من و محور پیوستگی نفرات ما هستی. اگر تو بروی و شهید شوی، جمعیت ما پراکنده و ویران می شود…» عباس (ع) در جوابم گفت: «جان برادرت فدایت، ای سرورم! سینه ام از زندگی دنیا به تنگ آمده است، می خواهم از این منافقان انتقام آن خون های پاک را بگیرم.» رهسپار میدان شد تا دشمن را موعظه کند و از عذاب خدا بترساند… در برابر دشمن، اهل هراس نبود، اهل التماس نبود، دلواپس نبود… آقای سقا! اهل شبیخون زدن نبود؛ در روز روشن پیکار می کرد… جوانمردانه مبارزه می نمود. سپه سالارم خود عزم میدان نمود؛ ماموریتش را در این روز معظم از بر بود؛ می دانست چه باید بکند؛ طفره نرفت… رفتنش را امضا کردم؛ به او اذن میدان دادم؛ اسبش را هی کرد و رفت. صاحب منصب من! خدا پشت و پناهت! بدرود برادر…!
دلم می خواست به او بگویم: «تشنه های شش ماهه، سه ساله و… را بی خیال شو! خیل سپاه دشمن را ببین… نرو! اگر منصرف شوی، هیچ کس تو را سرزنش نمی کند؛ مصاف نابرابر، عاقلانه نیست…» اما او می خواست به شط بزند؛ می خواست به خط مقدم برسد! دستانش آرام و قرار نداشتند، می خواستند زودتر بروند… آنها در رفتن از پاهایش شوق بیشتری داشتند… شصت شان خبردار شده بود که چه قیامتی بناست به پا کنند… روزها که ماه ها؛ بلکه سالها منتظر رسیدن این موعد بودند…
عباس (ع) در روز عاشورا هنگامی که دید تمام یاران و برادران و عموزادگان شربت شهادت نوشیدند، به شوق دیدار پروردگار جلو آمد، پرچم را گرفت و از من اجازه میدان خواست. از فراق او ناراحت بودم؛ به سختی گریستم طوری که محاسنم از اشک دیدگان، تر شد… به او گفتم: «برادر جان! تو نشانه شکوه و عظمت برپایی سپاه من و محور پیوستگی نفرات ما هستی. اگر تو بروی و شهید شوی، جمعیت ما پراکنده و ویران می شود…» عباس (ع) در جوابم گفت: «جان برادرت فدایت، ای سرورم! سینه ام از زندگی دنیا به تنگ آمده است، می خواهم از این منافقان انتقام آن خون های پاک را بگیرم.» رهسپار میدان شد تا دشمن را موعظه کند و از عذاب خدا بترساند… در برابر دشمن، اهل هراس نبود، اهل التماس نبود، دلواپس نبود… آقای سقا! اهل شبیخون زدن نبود؛ در روز روشن پیکار می کرد… جوانمردانه مبارزه می نمود. سپه سالارم خود عزم میدان نمود؛ ماموریتش را در این روز معظم از بر بود؛ می دانست چه باید بکند؛ طفره نرفت… رفتنش را امضا کردم؛ به او اذن میدان دادم؛ اسبش را هی کرد و رفت. صاحب منصب من! خدا پشت و پناهت! بدرود برادر…!
دلم می خواست به او بگویم: «تشنه های شش ماهه، سه ساله و… را بی خیال شو! خیل سپاه دشمن را ببین… نرو! اگر منصرف شوی، هیچ کس تو را سرزنش نمی کند؛ مصاف نابرابر، عاقلانه نیست…» اما او می خواست به شط بزند؛ می خواست به خط مقدم برسد! دستانش آرام و قرار نداشتند، می خواستند زودتر بروند… آنها در رفتن از پاهایش شوق بیشتری داشتند… شصت شان خبردار شده بود که چه قیامتی بناست به پا کنند… روزها که ماه ها؛ بلکه سالها منتظر رسیدن این موعد بودند…
-
زبان کتابفارسی
-
سال نشر1400
-
چاپ جاری1
-
تاریخ اولین چاپ1400
-
شمارگان1000
-
نوع جلدجلد نرم
-
قطعرقعی
-
تعداد صفحات100
-
ناشر
-
نویسنده
-
وزن151
-
تاریخ ثبت اطلاعاتپنجشنبه 1 مهر 1400
-
تاریخ ویرایش اطلاعاتیکشنبه 8 خرداد 1401
-
شناسه94062
-
دسته بندی :
محصولات مرتبط