loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

ملودی سکوت

5 (1)

ناشر کتابستان معرفت

نویسنده شارون ام .دراپر

مترجم مطهره ابراهیم زاده

سال نشر : 1399

تعداد صفحات : 283

معرفی کوتاه

این داستان، روایتگر ماجرای دختری است که ذهن پیچیده و بیماری‌های جسمانی‌اش، مانعی برای بروز توانایی‌های شگفت‌انگیزش شده است. کتاب حاضر جایزه‌ «ژوزت فرانک» را از بنیاد کتاب کودک کالج بانک استریت برنده شد.

خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید: کد محصول : 96351 10003022
160,000 144,000 تومان
افزودن به سبد سفارش

معرفی کتاب

شارون ام.دراپر در کتاب ملودی سکوت داستان دختری به نام ملودی را نوشته است. او از کودکی در حفظ تعادلش مشکل داشت. در حدی که حتی نگه داشتن یک عروسک نرم هم در توانش نبود. راه رفتن که جای خود را دارد. او کلمه‌ها، بوها و مزه‌ها را به راحتی به خاطر می‌سپرد اما نتوانست کلمه‌ای به زبان بیاورد و به همین دلیل هم دیگران فکر کردند که کاری از او ساخته نیست. هرچند خودش می‌داند تفاوت‌هایی با دیگران دارد اما از توانایی‌هایش هم آگاه است. چون راه نمی‌رود و حرف نمی‌زند، امکانی برای نشان دادن توانایی‌هایش ندارد. با اینحال، قبول نمی‌کند که به مدرسه کودکان استثنایی برود.

ملودی تمام تلاشش را می‌کند تا خودش را به دیگران اثبات کند و توانایی‌هایش را نشان دهد، اما هربار با در بسته مواجه می‌شود. پدر و مادر و یکی از همسایه‌هایشان در نهایت به کمک او می‌آیند و دستگاه پیشرفته‌ای برایش تهیه می‌کنند. دستگاهی که می‌تواند ذهن پیچیده و مغز توانمند او را به دیگران نشان دهد و ارتباطش را با دنیای بیرون، ساده‌تر کند. این دستگاه کمک زیاد به او می‌کند و این بار ملودی شانسش را در یک مسابقه هوش می‌سنجد...

ملودی سکوت بهترین در سال 2011 بهترین کتاب به انتخاب معلمان و دانش‌آموزان اعلام شد.

به‌گمانم همان اوایل و وقتی خیلی کوچک‌تر بودم متوجه شدم که با بقیه فرق دارم. ازآنجایی‌که مشکلی در فکرکردن یا به‌یادسپردن نداشتم؛ اینکه نمی‌توانستم هیچ کار دیگری بکنم برایم خیلی عجیب بود. این ناتوانی‌ها باعث می‌شد زود از کوره دربروم.

کوچک‌تر که بودم، حدوداً یک‌ساله، روزی پدرم برایم یک گربهٔ عروسکی خرید. عروسک پولیشی نرم و سفید بود و درست به‌اندازه‌ای بود که انگشت‌های کوچک و تپلِ بچه‌ای هم‌سن من بتواند از پس بلندکردنش بربیاید. آن موقع در گهواره‌ام نشسته بودم و کمربندم را هم محکم برایم بسته بودند. حسابی داشتم از تماشای منظرهٔ روبه‌رویم که فرش سبز کف سالن و مبلمانِ هم‌رنگش بود لذت می‌بردم. مادرم عروسک را در دستانم گذاشت و من با دیدنش لبخند زدم.

بعد با لحن بامزه‌ای که بزرگ‌ترها برای حرف‌زدن با بچه‌ها استفاده می‌کنند گفت: «ملودی نگاه کن. بابایی برات تی‌تی خوشگل خریده.»

تی‌تی دیگر چیست؟ نه اینکه یادگرفتن بقیهٔ کلمات کار راحتی است؛ حالا دیگر باید معنی این کلمات من‌درآوردی را هم یاد بگیرم.

از خزهای نرم گربهٔ عروسکی خیلی خوشم آمد اما نتوانستم آن را در دستانم نگه دارم و عروسک روی زمین افتاد. پدرم آن را از زمین برداشت و دوباره در دستانم گذاشت. واقعاً دلم می‌خواست آن عروسک را در دستانم نگه دارم و بغل کنم؛ اما دوباره از دستم افتاد. تا جایی که یادم می‌آید حسابی عصبانی شدم و زدم زیر گریه.

پدرم سعی داشت ناراحتی‌اش را پنهان کند اما صدای خش‌دارش او را لو داد. با لحنی آرام گفت: «عسلم، دوباره امتحان کن. تو می‌تونی از پسش بر بیای.»

پدر و مادرم بارهاوبارها آن عروسک را در دستان من گذاشتند اما هر بار انگشت‌های کوچک من آن‌ها را ناامید می‌کرد و عروسک دوباره قِل می‌خورد و نقش زمین می‌شد.

البته من هم به سهم خودم نقش زمین شده‌ام. فکر کنم به همین خاطر است که خیلی خوب فرشمان را به یاد دارم. از فاصله به آن نزدیکی، فرشی زشت و سبزرنگ بود. به نظرم این فرش‌های زبر، قبل از به‌دنیاآمدن من از مُد افتاده بودند. ازآنجایی‌که مدت زیادی با صورت روی فرش افتاده بودم، کاملاً با طرز بافته‌شدن تاروپودش آشنا هستم. چون نمی‌توانستم غلت بخورم مجبور بودم به همان حالت منتظر بمانم تا کسی بیاید و من را از دست آن فرش زبر و زشت نجات دهد. تا زمانی که ناجی من از راه برسد، من بودم و فرش زبر و بوی ترشِ شیری که از دهانم بیرون ریخته بود.

وقت‌هایی که روی صندلی مخصوص کودک نبودم و روی زمین نشسته بودم، پدر و مادرم کلی بالش و کوسَن دورم می‌چیدند تا نیفتم؛ اما به‌محض اینکه پرتوی طلایی‌رنگ خورشید از پشت پنجره می‌تابید، نظرم را جلب می‌کرد و من هم سرم را می‌چرخاندم تا رقص ذره‌های غبار را در دل آن پرتو ببینم، با صورت به زمین می‌خوردم. جیغ‌وداد می‌کردم و بعد یک نفر می‌آمد من را بلند می‌کرد و می‌نشاند و این بار کوسن‌های بیشتری دورم می‌چید؛ اما بعد از چند دقیقه دوباره همان اتفاق می‌افتاد و من با صورت نقش زمین می‌شدم.

بعضی وقت‌ها پدرم کارهایی می‌کرد که بخندم. مثلاً سعی می‌کرد مثل قورباغه‌ای که در برنامهٔ تلویزیونی دیده بودیم، بپرد. این کارش باعث می‌شد که من بزنم زیر خنده و دوباره بیفتم. دلم نمی‌خواست بیفتم. قصدش را هم نداشتم اما کاری از دستم ساخته نبود. اصلاً نمی‌توانستم تعادلم را حفظ کنم. اصلاً.
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
بازدیدهای اخیر شما