تاریخ شفاهی جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی؛ شهدای مدافع حرم 4: فراری ها
فرازهایی از مبارزه برای حضور در جنگ سوریه
سال نشر : 1401
تعداد صفحات : 184
خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید:
کد محصول : 99087
10003022
معرفی کتاب
فراری ها، چهارمین جلد از مجموعه شهدای مدافع حرم نشر راه یار است که این بار سراغ چند جوان ایرانی رفته. جوان هایی که برای اعزام به سوریه خود را افغانستانی معرفی می کنند...
همسرم دوست داشت اسم پسرمان را حسن بگذاریم. اسم پدر مرحومش بود. من پدرشوهرم را ندیده بودم؛ ولی از صحبت ها و تعریف های دیگران از او فهمیدم انگار خیلی نترس و شجاع بوده.
مثلا همان زمانی که رضاخان به سربازها دستور داد چادر زن ها را به زور از سرشان بکشند، او در زاهدان سرباز بود و برای اینکه ناموس مردم را هتک حرمت نکند، از سربازی فرار کرد و پیاده آمد مشهد و اسمش را عوض کرد تا مشکلی پیش نیاید. بابت همین کارش به او می گفتند «حسن باغی». حسن هم واقعا مثل پدربزرگش بود.
از همان دوران بچگی، با برادرش خیلی شیطنت میکردند و سر نترسی داشت. قدیمیها میگفتند بچه هایی که در کوچکی شر هستند، در بزرگسالی مظلوم می شوند؛ اما این هابزرگ هم که شدند، باز هم شیطنت میکردند.
همیشه میگفتم؛ شمایی می خواید آروم و مظلوم بشید؟ شیطنت هایشان عوض میشد، اما کم نمیشد. مهدی و حسن کوچک بودند که جنگ تحمیلی شروع شد. شنبه ها و سه شنبه ها، خانواده های شهدا برای شناسایی پیکر عزیزانشان می رفتند معراج شهدا، توی بلوار توس.
یکشنبه ها و چهارشنبه ها هم مراسم تشییع بود. بعضی وقت ها دست مهدی و حسن را می گرفتم و به آنجام وقتی شهدا و خانواده هایشان را می دیدم.
واقعا غبطه می خوردم، بچه ها را بغل میکردم و میگفتم: «خیلی دوست داشتم شماها الان بزرگ بودید و می رفتید خدمت می کردید.»
حس خاصی مرا می کشاند سمت معراج شهدا. تنها نمی رفتم. می خواست فرزندانم از خودگذشتگی شهدا و خانواده هایشان را ببینند، همیشه درآن حال عجیب، به آنها میگفتم: «دوست دارم جای مادر و خواهرشهدا باشم.» بچه ها بزرگ شدند و نمی دانستم چه تقدیری در انتظارم است...
مثلا همان زمانی که رضاخان به سربازها دستور داد چادر زن ها را به زور از سرشان بکشند، او در زاهدان سرباز بود و برای اینکه ناموس مردم را هتک حرمت نکند، از سربازی فرار کرد و پیاده آمد مشهد و اسمش را عوض کرد تا مشکلی پیش نیاید. بابت همین کارش به او می گفتند «حسن باغی». حسن هم واقعا مثل پدربزرگش بود.
از همان دوران بچگی، با برادرش خیلی شیطنت میکردند و سر نترسی داشت. قدیمیها میگفتند بچه هایی که در کوچکی شر هستند، در بزرگسالی مظلوم می شوند؛ اما این هابزرگ هم که شدند، باز هم شیطنت میکردند.
همیشه میگفتم؛ شمایی می خواید آروم و مظلوم بشید؟ شیطنت هایشان عوض میشد، اما کم نمیشد. مهدی و حسن کوچک بودند که جنگ تحمیلی شروع شد. شنبه ها و سه شنبه ها، خانواده های شهدا برای شناسایی پیکر عزیزانشان می رفتند معراج شهدا، توی بلوار توس.
یکشنبه ها و چهارشنبه ها هم مراسم تشییع بود. بعضی وقت ها دست مهدی و حسن را می گرفتم و به آنجام وقتی شهدا و خانواده هایشان را می دیدم.
واقعا غبطه می خوردم، بچه ها را بغل میکردم و میگفتم: «خیلی دوست داشتم شماها الان بزرگ بودید و می رفتید خدمت می کردید.»
حس خاصی مرا می کشاند سمت معراج شهدا. تنها نمی رفتم. می خواست فرزندانم از خودگذشتگی شهدا و خانواده هایشان را ببینند، همیشه درآن حال عجیب، به آنها میگفتم: «دوست دارم جای مادر و خواهرشهدا باشم.» بچه ها بزرگ شدند و نمی دانستم چه تقدیری در انتظارم است...
-
زبان کتابفارسی
-
سال نشر1401
-
چاپ جاری1
-
تاریخ اولین چاپ1401
-
شمارگان1000
-
نوع جلدجلد نرم
-
قطعرقعی
-
تعداد صفحات184
-
ناشر
-
تحقیق و تنظیم کتاب
-
وزن215
-
تاریخ ثبت اطلاعاتپنجشنبه 29 اردیبهشت 1401
-
تاریخ ویرایش اطلاعاتسهشنبه 22 شهریور 1401
-
شناسه99087
-
دسته بندی :
محصولات مرتبط