loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

ستاره دنباله دار: روایتی از زندگی امیر سرلشکر خلبان شهید مصطفی اردستانی

ناشر فاتحان

گردآورنده کتاب هادی علیی

تعداد صفحات : 96

چاپ تمام شده ؛ درصورت چاپ مجدد به من اطلاع بده notify me

معرفی کتاب

«ستاره ی دنباله دار» روایاتی از زندگی امیر سرلشکر خلبان شهید مصطفی اردستانی است. این کتاب خوب نود و پنج صفحه ای به گوشه ای از زندگی شهید اردستانی پرداخته است که در نوع خود زیباست.می توان گفت؛ در این داستانک ها نهایت ایجاز و اختصار رعایت می شود. و در برخی از داستانک های کتاب «ستاره ی دنباله دار» کم گویی و صراحت به کمک خاطرات سرشار از شور و شوق و سرزندگی می آیند که کتاب را برای خواننده جذاب تر جلوه می کند.

۱ـ چند ماه مونده به پیروزی انقلاب ما توی پایگاه مشهد بودیم. مصطفی دور از چشم مسئولین پایگاه لباس شخصی می پوشید و خودش رو به تظاهرات می رسوند. وقتی هم که به پایگاه بر می گشت، بقیه رو هم ترغیب می کرد بیان و با مردم باشن. بعد از مدتی، همه ی خلبان های پایگاه مشهد، توی تظاهرات شرکت می کردند.

(ستاره ی دنباله دار ص۱۲)

۲ـ اوایل جنگ ما توی پایگاه دزفول بودیم. عراقی ها در منطقه ی جنوب یه سایت موشکی مستقر کرده بودن که به شدت ازش محافظت می کردن. دور تا دور سایت پر بود از ضد هوایی و پدافند. چند تا از هواپیماهامون رفته بودن ولی نتونسته بودن کاری بکنند. آقا مصطفی اون موقع پایگاه تبریز بود و داوطلبانه با چند تا از خلبان ها اومده بودن دزفول. وقتی از جریان مطلع شد گفت: محمد میای با هم بریم؟ قبول کردم. ساعتی بعد سایت موشکی رو به آتش کشید. چنان عملیات مقتدرانه ای اونجا انجام داد و بدون هیچ مشکلی، پیروزمندانه برگشت.

(همان ص ۲۰)

۳ ـ سهم مصطفی از ارث پدری، یک باغ کوچک بود. مصطفی به خاطر مسئولیتش در نیروهای هوایی فرصت نمی کرد به باغ رسیدگی کنه. کارهای باغ رو من انجام می دادم. وقت محصول هم سهم مصطفی رو جدا می کردم. برادرم گاهی که به ورامین می اومد، به باغ هم سری می زد. اون روز که توی باغ قدم می زد، کنار دیوار انتهای باغ، منو صدا کرد، گفت: اکبر این درخت های گردو رو دیدی؟

گفتم: چی شده داداش؟

گفت: ببین چند تا شاخه درخت رفته توی باغ همسایه، امسال موقع برداشت، یک سوم گردوهای این چند تا درخت رو بدید به حاج محمد، همسایه ی کناری باغ.

گفتم: داداش! حاج محمد که گله ای نداره…

گفت: همین که گفتم.

از اون به بعد هر سال گردوهای اون چند تا درخت رو با حاج محمد تقسیم می کرد.

(همان ص ۳۰)

۴ ـ رفته بودم اداره ی آب ورامین. رئیس اداره تا دید من نظامی هستم ازم پرسید: شما آقایی که رنو داره و بچه ی ورامینه رو می شناسین؟ همکار شماست. فهمیدم تیمسار رو می گه، گفتم: بله می شناسم، چطور مگه؟ گفت: گاهی می آد اینجا، خیلی متواضعه ولی فکر می کنم پست مهمی داشته باشد، شما می دونید چی کاره س؟ چون نباید می گفتم، گفتم: من از جزئیاتش خبر ندارم.

چند روز بعد تیمسار و دیدم. جریان رو به ش گفتم، گفت: تو که چیزی نگفتی؟ گفتم: نه. گفت: کار خوبی کردی من گاهی می رم اونجا برا زمین آب بگیرم، منو نشناسه بهتره. گفتم: شما هم مگه کشاورزی می کنی؟!

گفت: وقتی توی زمین بیل می زنم لذت می برم، من کشاورزی رو دوست دارم.

( همان ص ۷۳)

۵ ـ یک هفته قبل شهادتش به ورامین اومده بود. دم غروب دیدم داره آماده می شه بره بیرون. ازش پرسیدم: حاج مصطفی! کجا ان شاء الله؟

گفت: امام زاده جعفر.

گفتم: اگر چند لحظه صبر کنی، من هم در خدمتتان باشم.

به آستانه امام زاده که رسیدیم، حاج مصطفی دست به سینه گذاشت، سلام داد. اول رفت سمت مزار شهدا، بعد از این که تک تک برای شهدا فاتحه خوند، کنار قطعه شهدا یه حوض آب درست کرده بودن، رو کرد به من، گفت: مرتضی! اینجا چه قدر خوب و با صفا شده! یه جایی پایین قبر شهدا متوقف شد. در حالی که مرتب پاش رو به زمین می کوبید، می گفت: مرتضی! اینجا چه جای خوبیه! گفتم: حاجی! منظورتون چیه؟

گفت: خودش به حال کسی که پایین پای این شهدا دفن بشه!

یک هفته بعد توی همون محل یه قبر به قبرهای شهدا اضافه شده بود؛

شهید امیرسرلشکر خلبان مصطفی اردستانی.

جای خوبی گیرش اومد، همون جایی رو که می خواست.
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
نظرات

امیر

لطفا موجود کنید.

28 مهر 1396

شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
اخبار مرتبط
بازدیدهای اخیر شما