پشت صحنه جمع آوری خاطرات را به زودی خواهم نوشت. عجالتاً شما همین چند خاطره را داشته باشید تا ببینیم چه میشود. ضمنا اینها تمام خاطرات عموی بنده حقیر نیست. بیشتر، خاطرات فامیل است و هنوز خیلیهای دیگر ماندهاند که باید با آنها صحبت کنم. پس منتظر بمانید.
1.
با برادرش بچههای هم سن و سال خودشان را توی روستا جمع میکرد و تظاهرات راه میانداخت. خودش هم عکس امام را جلوی جمع بالا میگرفت و از جلو ژاندارمری رد میشد.
از ژاندارمری آمده بودند و پدرش را تهدید کرده بودند.
- اگر این دفعه بچههایت را جمع نکنی خودت را میبریم زندان.
2.
کوچک که بود خیلی به شنا علاقه داشت. همیشه میرفت آبتنی. پدر دعواش میکرد، ولی او گوشش به این حرفها بدهکار نبود. تازه چند دفعه هم بابت این موضوع کتک خورده بود....
×××
وسط عملیات یکی از قایقها کج میشود و چند نفر میافتند توی آب. وسط آب میپرد و همهشان را نجات میدهد.
×××
آمده بود داورزن و داشت ماجرا را برای پدر تعریف میکرد.
- دیدی بابا! اگر آن زمان شنا یاد نمیگرفتم نمیتوانستم بچهها را نجات بدم.
3.
جمعیت زیادی آمده بود برای تشییع. علیرضا توی کربلای یک شهید شده بود. بعد از چند روز آوردندش روستا. مادر را به کناری کشید و آرام بهش گفت:
- تو باید مثل مادر وهب باشی. بقیه مادرها به شما نگاه میکنن. نکنه یک وقت از خودت سستی نشان بدی.
علیرضا را با دست خودش توی قبر گذاشت و همانجا سجده شکر به جا آورد.
4.
خواهرش در یک شهر دیگر عروس شده بود. قرار شد او هم با ماشین عمو خودش را به عروسی برساند.
- عمو جان؛ یواش تر. من میخوام شهید بشم. نمیخوام توی این راه بمیرم.
5.
عروسی خواهر دومش بود. یک فرش توی جهیزیهاش آورده بودند. عصبانی شده بود. تهدید کرده بود که آن را آتش میزند. گفته بود توی جهیزیه مهری فرش نبوده، برای فاطمه هم نباید فرش بگذارید. مگر این که خود مهری رضایت بدهد. هفتاد کیلومتر را کوبیده و آمده بود پیش خواهرش.
- مهری تو رضایت میدی؟
سه بار پرسید تا مطمئن شد واقعاً راضی است. بعد هم زود برگشت شهر.
6.
فرمانده دسته بود. مسئول تدارکات مشغول تقسیم کمپوتها بود. کمپوت گیلاس بین بچهها مشتری زیاد داشت. به مسئول تدارکات گفت:
- کاغذ روی کمپوتها را بکن تا معلوم نشه چه میوهای داخلشه.
7.
به این حدیث خیلی علاقه داشت «سرت را به خدا عاریت بده» همیشه زیر لب زمزمهاش میکرد. با دوستهاش یک عکس با پشت زمینه همین حدیث گرفته بود. آخرش هم توی کربلای پنج ترکش خمپاره نصف سرش را برد.
8.
توی جهاد با خانمهای دیگر کلاه و دستکش میبافتیم و تنقلات بسته بندی میکردیم. یک روز من را صدا کرد و گفت:
- به مادرها بگو ما با شکم گرسنه هم میتوانیم بجنگیم. اما بچههاتان را بفرستید که جبههها خالی نمونه.
9.
مادر خیلی اصرار میکرد برای ازدواج، ولی زیر بار نمیرفت. میگفت روز شهادتم روز عروسی من است. بالاخره روز عروسیش رسید. مادر بعد تدفین، نقل و نبات بین مردم پخش میکرد.
10.
احترام خواهر بزرگش را خیلی داشت. میگفت اگر کسی به مهری چیزی بگوید قلم پایش را میشکنم!
آن زمان سبزوار زندگی میکردند. از جبهه که میآمد اول داورزن پیاده میشد. میرفت خانه خواهرش بعد دوباره سوار ماشین میشد و میآمد سبزوار. یک بار که رفته بود، خانه نبودند. رفته بودند برای زراعت. پرسان پرسان زمینشان را پیدا کرده بود.
×××
حامله بودم که محمد رضا شهید شد. هر روز میرفتم سر قبرش. اگر روز نمیشد، شب. یک روز یکی از اقوام مرا دید. گفت:
- مهری، تو سر "مزار شهدا" میری؟
- آره
- دیگه نرو
- چرا؟
- محمد رضا دیشب اومد توی خوابم. گفت به آبجی بگو دیگه نیاد سر خاک. بچه داره مریض میشه.
11.
به مادر میگفت:
- مادر جان دعا کن شهید بشم.
مادر میگفت:
- نه مادر. دعا میکنم شما و همه جوانان پیروز بشید و صحیح و سالم به خانههای خود برگردید.
جواب میشنید:
- نه مادر جان. شهادت، سعادت ماست.
12.
باید مسئولین دسته را به فرمانده بالا معرفی میکردم. همه مسئول دستهها را تعیین کرده بودم. هر مسئول دسته با یک، نهایتش دو جلسه راضی میشد. اما یک دسته مانده بود. کلافهام کرده بود! از مسئولیت فرار میکرد.
میگفت:
- بار زیادی دارد.
گاهی اوقات میرفت توی فکر.
میگفتم:
- محمد رضا چیزی شده؟
میگفت:
- نه، دارم به حرف شما فکر میکنم.
آخر هم قبول کرد اما بعد از یک ماه.
13.
چطور میتوانست آنقدر صبور باشد. میگفتم اگر خبر شهادت یکی از آنها برسد درجا سکته میکند.
×××
رئیس پاسگاه خیلی جنب و جوش داشت. گفتم:
- چیزی شده؟
گفت:
- مادر شهید قرار است پسرش را خودش دفن کند. میروم تا شرایط را آماده کنم.
14.
خواب دیدم کرسی آتش گرفته. آتش به سر پدرش هم رسیده بود. زود خاموشش کردم. دود سفیدی از سر پدرش تا آسمان رفت. از خواب پریدم و بیدارش کردم. گفتم:
- آماده شهادت محمدرضا باش
گفت:
- چرا؟
ماجرا را گفتم. اشک در چشمانش حلقه زد.
15.
پدرش مستطیع شده بود. اما هنوز ثبت نام نکرده بود.
یکی از دوستانش خواب محمدرضا و علیرضا را دیده بود.
ـ خواب دیدم رفتهام مدینه. میخواستم بروم حرم پیغمبر که دیدم محمدرضا و علیرضا کنار باب جبرئیل ایستادهاند. آمدم وارد شوم که جلوم را گرفتند. گفتند از این در نمیتوانی. از یک در دیگر برو. گفتم: چرا اینجا ایستادهاید؟ گفتند منتظر پدر و مادرمان هستیم.
معطل نکرد. بعد از آن سریع رفت ثبت نام کرد.
16.
گفتم:
- بیا برو دانشگاه شرکت کن.
گفت:
- من در دانشگاه شرکت کردهام.
گفتم:
- کدام دانشگاه؟
گفت:
- دانشگاه امام حسین(ع). دانشگاهی که بیدست قبول میکند، بیپا قبول میکند، مدرک هم نمیخواهد.
با بالاترین نمره قبول شد. مدرک شهادت.
17.
در عملیاتهای مختلف شرکت کرده بود. ترکش هم زیاد داشت. چند بار آنها را درآورده بود. چندتای دیگر مانده بود.
گفتم:
- بابا؛ بیا این چند ترکش را هم خارج کن.
گفت:
- اینها سند افتخار من است. میخواهم با خودم به آن دنیا ببرم.
18.
پنج ماه از شهادت علیرضا میگذشت که محمدرضا گفت:
- نمیخواهند فاطمه را ببرند؟
منتظر جواب نماند.
- نکند میخواهی مثل بقیه بگویی باید سالش تمام شود.
خواهر بزرگش هم راضی نبود اما راضیش کرد. انگار میدانست چهل روز بعد از عروسی، خودش هم شهید میشود.
منبع: وبلاگ یک سربدار (علیرضا اشرفی نسب، فعال فرهنگی سبزوار)
http://1sarbedar.blogfa.com/