loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

کتاب «کاش برگردی» به چاپ سیزدهم رسید

انتشارات مرتبط : شهید کاظمی

نویسندگان مرتبط : محمدرسول ملاحسنی

کتاب «کاش برگردی» نوشته محمدرسول ملاحسنی توسط انتشارات شهید کاظمی به چاپ سیزدهم رسید. با هم مروری کوتاه بر این کتاب خواهیم داشت.

چهارشنبه 18 بهمن 1402

به گزارش خبرگزاری مهر، کتاب «کاش برگردی» نوشته محمدرسول ملاحسنی به تازگی توسط انتشارات شهید کاظمی به چاپ سیزدهم رسیده است. این کتاب زندگی نامه شهید مدافع حرم زکریا شیری به روایت مادر او را شامل می شود.

محمد رسول ملاحسنی که قبلاً با کتاب «یادت باشد» نگاهی عاشقانه به زندگی مدافعان حرم داشته است، این بار در کتاب «کاش برگردی» داستان زندگی یکی از شهدای مدافع حرم را از زبان مادر شهید به روایت می‌نشیند و در صفحات مختلف، نکات تربیتی یک زندگی ساده را با روایتی داستانی و جذاب تقدیم خوانندگان می‌کند.

این کتاب یک روایت از پشت جبهه مقاومت و معطوف به اتفاقات در سوریه نیست. نویسنده سعی می‌کند فضای خانه و خانواده را به تصویر بکشد و به دنبال سبک زندگی است؛ زیرا احساس می‌کند جامعه ما امروز به این فضا نیاز بیشتری دارد. در این کتاب خاطراتی از زبان پدر، برادر و خواهران نیز وجود دارد ولی راوی همه آن‌ها مادر است.

پاسدار شهید زکریا شیری، در پاییز سال 1394 پس از اعزام به سوریه، به همراه شهید حمید سیاهکالی مرادی و شهید الیاس چگینی در منطقه العیس به شهادت می‌رسد. اما به دلیل سقوط منطقه، پیکر پاک این شهید در سوریه باقی می‌ماند و مهرماه سال 99 بعد از تفحص به کشور باز می‌گردد.

در بخشی از کتاب می‌خوانیم:

فاطمه هر چند دقیقه یک بار سبزی‌ها را به هم می‌ریخت. زکریا هم دست‌کمی از دخترش نداشت! اسمش این بود دارد کمک می‌کند؛ ولی هوش و حواسش سر جایش نبود. فقط سبزی‌ها را از این دست به آن دست جابه‌جا می‌کرد. سر سفره ناهار هم پکر بود و با غذایش بازی‌بازی می‌کرد.

با ایماواشاره از الهه پرسیدم: «چیزی شده؟» خبر نداشت؛ زهرا هم که متوجه حواس‌پرتی زکریا شده بود، پاپی شد و چند بار صدایش کرد؛ اما انگارنه‌انگار. دستم را روی زانویش گذاشتم که تکانی خورد. پرسیدم: «کجایی زکریا؟ اتفاقی افتاده؟»

جواب داد: «نه چیزی نیست»

زهرا گفت: «آخه ما هیچ‌وقت تو رو این مدلی ساکت ندیدیم. انگار جدی جدی کشتیات غرق شده»

زکریا جواب داد: «امروز یکی از سربازای خوبمونو دیدم که داره سیگار می‌کشه. برای همین خیلی ناراحت شدم.»

من و الهه و زهرا هم‌زمان گفتیم: «چه بد!»

زکریا گفت: «رفتم جلوش هول شده بود، سیگار رو از دستش گرفتم و زیر پام له کردم. بعد پیشونی‌شو بوسیدم و بهش گفتم: «بازم سیگار داری؟» از خجالت سرشو پایین انداخته بود.

بهش گفتم «راست و دروغت به من ربطی نداره. من به فرمانده گردانت چیزی نمی‌گم؛ ولی تو هم سیگار نکش. تو منطقه نظامی که کلاً ممنوعه. بیرون از اینجا هم هر سیگاری که بکشی آتیش به جوونی خودت می‌زنی.»

الهه پرسید: «بعدش چی شد؟ قبول کرد حرفتو؟»

زکریا گفت: «چند دقیقه بعد کمدشو باز کرد، یک پاکت سیگار داد دست من که توش چند تا سیگار مونده بود. بهم گفت: «آقای شیری اینا رو هم له کن. می‌خوام قول بدم دیگه لب به سیگار نزنم.»

گفتم: «معلومه از رفتارت خوشش اومده. جوونه دیگه، باید هواشو داشته باشی.»

زکریا گفت: «دلم از این می‌سوزه که کار درست‌وحسابی هم نداره. بخواد سمت سیگار هم بره که وضعش هر روز بدتر می‌شه.»

این ناراحتی زکریا برای من قابل فهم بود؛ چون روی سربازهایش خیلی حساس بود. حتی یک دفترچه داشت که داخل آن اطلاعات کامل سربازها را نوشته بود. اینکه بچه کجا هستند، تحصیلاتشان چیست، وضعیت مالی‌شان چطور است، مشکلات خانوادگی‌شان چیست. همه این‌ها را به ریز در می‌آورد تا بداند با هر سرباز چطور باید سر حرف را باز کند و با آن‌ها رفاقت داشته باشد.

اگر علاقه مند به تهیه این کتاب هستید، می توانید آن را با 10 درصد تخفیف از این لینک تهیه کنید.

کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
اخبار مرتبط
محصولات مرتبط