loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت
یکشنبه 26 آذر 1391

"حضرت آقا" حرف‌شان این بود که انقلاب اسلامی دارد پیروز می‌شود و نود و چند درصد فعالان هنری و افراد دست به قلم این کشور توده‌ای هستند و انگیزه‌های دینی ندارند؛ ما باید از همین حالا برای این انقلاب نسل‌سازی کنیم.

به گزارش فارس؛ "محمد علی محمدی" متولد مرداد 1338 در «خرمشهر» است و متخلص به «م، ریحان». او خاطرات جالبی از انقلاب و تاسیس روزنامه جمهوری اسلامی و ... تعریف کرده است که بخش اول گفت و گوی حسین قرایی با ایشان را می خوانید.

 

فارس: آقای محمد علی محمدی! چرا متخلص هستید به «م، ریحان»؟

در سال‌های اول انقلاب در عین حالی که سعی می‌کردم یا ادعا می‌کردم شاعر نیمایی هستم، غزل هم می‌گفتم، مرحوم استاد مهرداد اوستا به من ایراد گرفتند که تو که تمام الزامات غزل را رعایت می‌کنی چرا بیت تخلص نداری؟ گفتم به دلیل همین رعایت الزامات خودم را ملزم می‌دانم که طبق قاعده صاحب تلخص شوم و قاعده این است که یک استاد به آدم تخلص بدهد.

 

فارس: یا مثل مرحوم «شهریار» فال حافظ بگیری بعد تخلص «شهریار» را انتخاب کنی.

آن هم روی قاعده نبود.

 

فارس: آخر شاعرها جنس‌شان خلاف عادت هست دیگر، قاعده بر نمی‌تابد!

آن خلاف آمد نیست دیگر آن خلاف آورد عادت است،

 

فارس: بالاخره خودش یک هنجارگریزی هست دیگر!

شما شروع نکرده می‌خواهید من صریحا بگویم که با «شهریار» میانه‌ای ندارم.

عرض به حضور شما که استاد اوستا فرمودند در چند شعر اخیرت کلمه‌ی «ریحان» خیلی تکرار شده است، همین را بگذار تخلص، من هم اطاعت کردم.

 

فارس: یعنی به پیشنهاد «کی‌ام؟ شکوفه‌ای اشکی»

بله.

 

فارس: متولد چه سالی و در کجا هستید؟

متولد مرداد 1338 در «خرمشهر»

 

* تعاریف مختلف از خرمشهر

 

فارس: سبقه‌ی تاریخی و فرهنگی‌ شهر خرمشهر را می‌‌توانید با توجه به این که سنین کودکی و نوجوانی‌تان را در آن جا گذرانیده‌اید برای مان توضیح دهید؟ تا بعد بیاییم به سمت انقلاب.

عرض به حضورتان که شاید چند تا «خرمشهر» باید تعریف کرد تا برسیم به خرمشهری که من می‌شناسم. یک خرمشهری داریم که همیشه در ذیل آبادان مطرح بوده است و در تاریخ کم به آن اشاره شده است. یک خرمشهری هست که بعدا من در جنگ پیدایش کردم که به آن اشاره خواهم کرد و همین امروز یک کشف جدیدی راجع به آن کردم از طریق «عاشورا». یک خرمشهری هست که یک شهر عرب نشین بوده و مظهر بعضی تعلق خاطرهایی که خودشان را به نحوی ملحق به شبه جزیره عربستان بدانند. از این خرمشهر به بعد که می‌آییم بعد از درگیری‌هایی که در دوره‌ی پهلوی اول هست و اینها با ملاحظه‌ منافع انگلیسی‌ها که دوست می‌داشتند ما هر چه داریم برود توی آن گوشه‌ی خلیج فارس که آنها بتوانند خودشان مدیریتش کنند به جای اینکه در «گواتر» باشد و خودمان مدیریتش کنیم و از اقیانوس به آن پهناوری استفاده بکنیم به فکرشان رسیده است که خب این ریخت عربی این شهر را بشکنند و بروند به دنبال تزریق جمعیت، پدر من در آن مراحل اول این تزریق جمعیت، شده است یکی از شکارچی‌های این ماجرا؛ به خاطر این که در قضایای کشف حجاب ایشان در «شربیان» که از توابع «سراب» آذربایجان شرقی است؛ در زمستان یک روز می‌بیند خانمی نشسته است سر چشمه و دارد کهنه‌‌های بچه‌اش را می‌شوید و آقای ارباب هم از روبرو می‌رسد و دست می‌اندازد و روسری این خانم را می‌کشد. خانم برای حفظ حجابش همان کهنه‌های کثیف بچه‌اش را که داشته می‌‌شسته می‌گذارد روی سرش. آقای ارباب تعرض را ادامه می‌دهد و می‌خواهد کهنه‌ها را هم از روی سرآن خانم بردارد که با مقابله‌ی پدر ما مواجه می‌شود و کشته می‌شود و این مقدمه‌ای شده بود برای مهاجرت پدر من در سال 1326 گویا یا شاید یک کمی زودتر که ایشان می‌آید به «خرمشهر» و عملا شاید اولین ترک زبانی است که به «خرمشهر» می‌آید.

 

فارس: خودتان هم به لهجه‌ی ترکی تسلط دارید؟

بله، به لهجه‌ی ترکی کاملا تسلط دارم و به ترکی هم شعر می‌گویم و از ترکی به فارسی و از فارسی به ترکی هم ترجمه می‌کنم، ترجمه‌ی مرا هم آقای «شهریار» خیلی قبول داشت!

 

فارس «دست پیش» و این ها را هم می‌شناسید.

بله، آقای «دست پیش» را هم می‌شناسم عرض کنم خدمت شما که حضور پدرم در «خرمشهر» منجر به این می‌شود که می‌بیند یواش، یواش کار هم در اینجا هست و خیلی هم پرت است و کسی هم حالا، حالاها ملتفت نمی‌شود که ما ارباب را کشتیم و فرار کردیم، یواش، یواش ترک زبان‌های دیگری را می‌کشاند به «خرمشهر».

 

فارس: یعنی آن قدر پدرتان در این فضا جاذبه داشته‌اند؟

نه، بیکاری در آذربایجان زیاد بوده است و کار در «خرمشهر» و جاذبه‌ی شخصی پدر من در واقع عاشورایی بودنش بوده است. ترک ها به محض این که تعدادشان به 6 نفر می‌رسد، او می‌شود نوحه خوان هیات آذربایجانی‌های مقیم «خرمشهر» و بعد که یک کم بیشتر می‌شوند، می‌روند سراغ آدمی که شاید شما اسمش را شنیده باشید «شیخ طاهر آل شبیر خاقانی» که سال 59 - 58 عامل آن غائله «خلق عرب» شد. به این آقا می‌گویند ما یک عده غریب هستیم و می‌خواهیم یک جایی را داشته باشیم که در آن عزاداری کنیم. ایشان می‌گوید پیرزنی 100 متر زمین در اختیارم گذاشته شما بروید در آن عزاداری کنید. ترک ها تصور می‌کنند که زمین به این ها داده شده است و متعلق به خودشان هست و قرار نیست که دیگر پس دهند! بعد که یواش، یواش وضعشان خوب می‌‌شود زمین‌های مجاور را می‌خرند و تعدادشان هم خیلی زیاد می‌شود و زمین 100 متری می‌شود یک مسجد 3000 متر مربعی که تا سال 1343 در اختیار آذربایجانی‌ها بود و پر می‌شد. یعنی «آیت‌الله مکارم شیرازی» که به عنوان سخنران می‌آمدند 3000 مترمربع پر می‌شد و جمعیت به داخل خیابان هم می‌آمد و خیابان‌ها بسته می‌شد. پدرم دقیقا 15 رمضان سال 1343 مرحوم شد و بلافاصله آقای «شیخ طاهر» آمدند و یک غائله ترکی - عربی در همان سال 1343 به راه انداختند منتهی تا قبل از مرگ پدرم جرات چنین حرکتی را نداشتند.

 

فارس: شما خرداد 1342 را هم یادتان می‌آید؟

نه، چون آن زمان چهار سال بیشتر نداشتم و به غیر از آن بازتابی هم در خوزستان بدان معنا نداشته که من توانسته باشم ببینمش، اینها به هر حال مسجد را با یک مقدماتی ناچار می‌شوند به عرب‌ها بدهند و شروع می‌کنند به ساختن یک مسجد دیگر، این خب یک «خرمشهر» دیگری است، وقتی که خودم را پیدا کردم دیگر «خرمشهر» شهری با جمعیت بسیار پیچیده و مرکب بود. کردها، اصفهانی‌‌ها، لرها، ترک‌ها و حتی خراسانی‌ها و یزدی ها وجود داشتند و این هم یک خرمشهر دیگری است، خرمشهری که سعی می‌شد غربی باشد، ولی به اصطلاح لایه‌های زیرین‌اش به شدت مذهبی بود و به شدت مقید و مبارز بود کما این که در سال 1349 زمانی که در تهران و آذربایجان و اصفهان و خراسان سازمان منافقین دارد تشکیل می‌شود، آنجا گروه مسلحی در همان سال‌ها در خرمشهر شکل می گیرد که اسمش «حزب ‌الله» است.

 

فارس: شما هم جزء گروه «حزب‌الله» بودید؟

آن زمان من که 11 - 10 سال بیشتر نداشتم اما با اعضایش مرتبط بودم.

 

فارس: مثلا با چه کسانی؟

من با «نورانی‌ها» مرتبط بودم با «نعمت‌زاده‌ها» با برادران کوچکتر آقای جهان آرا» مرتبط بودم.

 

فارس: شما در خرمشهر رشد یافتید. از دوران ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان و مقاطع تحصیلی که در آنجا گذراندید هم بگویید.

بعد یادآوری می‌کنید که من از آن خرمشهر جدید الکشف خودم هم برایتان بگویم؟

 

* رئیس نمادین هیات شدم

 

فارس: خرمشهر بعد از انقلاب دیگر؟

بله، و آن هم با کمک مرحوم «اوستا» کشف شد! زمانی که پدرم فوت شد یک اتفاق به اصطلاح غیر قابل نام‌گذاری برای من افتاد و آن این بود که آذربایجانی‌های مقیم خرمشهر به احترام پدرم مرا به عنوان رئیس سمبولیک و نمادین هیات منصوب کردند.

 

فارس: مگر چند سال‌تان بود؟

پنج سال! یعنی یک عرف نانوشته درست کردند که به عنوان مثال اگر قرار بود زنجیرزن‌های هیات بیایند بیرون، اگر پسر «مشتی اسدالله» نمی‌آمد و زنجیرش را دستش نمی‌گرفت حق نداشتند که هیات را حرکت بدهند. خب این یک کمی غرور به آدمی می‌دهد و یک کم هم گرایش به مدیر شدن و خیلی چیزهای دیگر، ضمن اینکه اجازه نمی‌دهد به آدم که کودکی بکند. تحت چنین فشار نامحسوسی من در 6 سالگی قرآن را تمام کرده بودم.

 

* ادا اصول در می‌آورد و به کلمات آهنگ می‌داد تا ما یاد بگیریم

 

فارس: مکتب می‌رفتید؟

بله مکتب می‌رفتم، خدا بیامرزداش! معلم من «ملا عبدالله» نامی بود که فکر می‌کنم بوشهری بود و بسیار مدرن تدریس می‌کرد. بعضی از کلمات را که نمی‌فهمیدیم از هنر نمایش برای تدریس استفاده می‌کرد، ادا اصول در می‌آورد و به کلمات آهنگ می‌داد تا ما یاد بگیریم.

 

فارس: مثلا چه جوری؟

مثلا یک استکان می‌گذاشت روی پیشانی‌اش و خودش را شکل یک میمون می کرد و حرکات موزون در می‌آورد و یک کلمه‌ای مانند «ولیمسّنّکم» را بالاخره به یک کودک 6 ساله القا می‌کرد، و یا «ولیرجمنّکم» را ببینید چقدر برای بچه‌ی 6 ساله سخت است، ولی او این کار را می‌کرد. مزد هم نمی‌گرفت و فقط به یک مراحلی از قرآن که می‌رسیدیم خودش یادآوری می‌کرد. مثلا وقتی به «ولم یکن الذین کفروا» می‌رسیدیم، می‌گفت «لم یکن، حلوا بکن» یعنی به یک مرحله‌ای رسیده ایم که فردا باید حلوا بیاری به بقیه همدرس‌ها بدهی. معمولا مواد غذایی، پارچه و ... به او می‌دادند و سعی می‌کرد که پول نقد نگیرد.

 

فارس: بعد از اتمام مکتب چه شد؟

من در همان 6 سالگی وارد دبستان شدم و از دوم ابتدایی برای بچه‌های پنجم و ششم انشاء می‌نوشتم و آنها هم به جایش یک کارهایی برای من می‌کردند از همان دوم ابتدایی عضو پیش آهنگی بودم، «شیر بچه» بودم عضو سازمان شیر و خورشید بودم، امدادگری یاد گرفتم و این راه‌ها را پیش گرفتم که نوعا به آدم تربیت اجتماعی می‌داد.

 

فارس: شما خانواده پر جمعیتی بودید؟

خانواده بسیار بی‌جمعیتی بودیم، پدر من چهار بار ازدواج کرده بود. خانم اولش را طلاق داده بود، دومی فوت شده بود، سومی را بسیار دوست داشت ولی بچه‌دار نمی‌شد؛ بعد مادر مرا گرفته بود و از مادرم هم فقط همین یک بچه را داشت،

 

فارس: در خانواده فضای فرهنگی و شعری نداشتید؟

مطلقا، سواد پدرم در همان حد بود که بعضی از نوحه‌ها را یک جوری می‌نوشت که فقط خودش می‌توانست بخواند، مادر به کلی بی‌سواد بود و بعدا به کمک من تا پنجم ابتدایی را خواند، زن پدر من تا حدود 12 - 11 سالگی‌ام و مادر بزرگم هم که فلج شده بود با ما بودند و مادرم با آن خانم با همدیگر مادربزرگ را اداره می‌کردند.

 

فارس: خب از 8 - 7 سالگی بگذریم و ورود پیدا کنیم به سال‌های دیگر؟

بعد از آن دوران آمدیم به مرحله‌ی دبیرستان، من در آن سال‌ها شاگرد اول بودم.

 

فارس: با توجه به اینکه مادرتان خانم چندم پدرتان بود این شرایط روی شما هیچ اثری نگذاشته بود؟

نه، اینها یک چیزهایی بود که بعدا برای من ملموس شد. ولی آن بخشی که برای من ملموس بود و البته استفاده‌هایی داشت، این بود که زن بابای من به حدی به پدرم علاقمند بود که بعد از فوت پدرم خیلی بهتر و بیشتر و با سلیقه‌تر از مادرم مرا بزرگ می‌کرد و در واقع من بیشتر بچه‌ی زن بابایم بودم تا مادرم.

 

* بعضی از شعرهای کتاب عربی را ترجمه‌ی شعر به شعر می‌کردم تا بچه‌ها بهتر یاد بگیرند

 

فارس: در دوره‌ی دبیرستان به شعر علاقمند شدید؟

من در 10 سالگی اولین شعرهایم را گفتم و بعد چیزی که آن را جدی کرد این بود که بعضا حرص می‌خوردم از این که بچه‌های ما با اینکه عربی محلی بلد بودند در درس عربی ضعیف بودند، بعضی از شعرهای کتاب عربی را من ترجمه‌ی شعر به شعر می‌کردم برای اینکه بچه‌ها بتوانند یاد بگیرند. این مقدمات شاعری بود و همین که به اواخر سیکل اول دبیرستان -چون ما نظام قدیم می‌خواندیم- رسیدم دیگر من تمرکزم بیشتر روی تئاتر بود و تقریبا از شعر فاصله گرفته بودم و می‌توانم بگویم سعی نمی‌کردم که خودم را به شاعری معرفی کنم، چونکه شعرهایم برای خودم بود و خیلی هم نسبت به شعرهایم سخت‌گیر بودم.

 

فارس: درس را تا کجا ادامه دادید؟

من دقیقا تابستان 57 در خرمشهر دیپلم گرفتم، و بلافاصله کنکور قبول شدم و دقیقا 17/6/57 ساعت 11 صبح سوار قطار شدم تا به تهران بیایم و در دانشگاه ثبت نام کنم. ثبت‌نامم 18 شهریور بود.

 

فارس: دانشگاه کجا؟

دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران

 

فارس: از آنجا لیسانس گرفتید؟

بله، اما خیلی طول کشید، 57 ثبت نام کردم و 64 لیسانسم تمام شد

 

فارس: به جهت انقلاب فرهنگی؟

نه، به جهت انقلاب فرهنگی هم نه، بیشتر به جهت اینکه من از ماه سوم و چهارم ورودم به دانشگاه تهران ارتباط‌هایی با سیاسیون تراز اول نظام اسلامی پیدا کردم و مشغول کار سیاسی شدم و در واقع درس خواندن تبدیل به کار دوم من شد.

 

فارس: وقتی لیسانس را گرفتید دیگر ادامه تحصیل ندادید؟

نه، لیسانس را 64 گرفتم، بعد در سال 68 داشتم آماده فوق لیسانس می‌شدم، امتحان فوق لیسانس 14 خرداد سال 68 بود که مصادف شد با رحلت امام و دیگر من نتوانستم امتحان بدهم و رها شد تا بعد از سال 82 که آمدم در رشته‌ی حقوق عمومی، در همان دانشگاه تهران فوق لیسانس گرفتم.

 

فارس: دیگر درس را ادامه ندادید؟

قاعدتا چون شاگرد اول فوق لیسانس بودم -طبق آئین‌نامه نخبگان- باید بدون کنکور وارد دوره ی دکتری می‌شدم، ولی تفسیر نامناسبی که مسئول مربوطه از این آئین‌نامه در دانشگاه تهران داشت متأسفانه مانع از ادامه تحصیل من شد.

 

* از داریوش فروهر سؤال‌های بی‌جواب می‌پرسیدم و او را عصبی می‌کردم

 

فارس: اوایل انقلاب با کدامیک از سیاسیون ارتباط داشتید؟

شاید این خاطره برای شما جالب باشد؛ تا 29 مهر در واقع کلاس تشکیل نمی‌شد، چون شرایط، شرایط انقلابی بود. 29 مهر صحبت این شد که می‌خواهیم تصمیم بگیریم دوم آبان که شروع سال تحصیلی است به کلاس برویم یا نه. جلسه‌ای در سالن دانشکده تشکیل شد و دوستانی که دانشجوهای سال‌های بالا بودند و هر کدامشان به یک گروهکی تعلق داشتند، به روی سن رفتند و به جای این که در رابطه با موضوع اصلی جلسه صحبت کنند، شروع کردند با هم تسویه حساب کردن. من گفتم نماینده سال اولی‌ها هستم و می‌خواهم صحبت کنم. هیچ کس یادش نیامد که سال اولی‌ها اصلا هنوز همدیگر را نمی‌شناسند. به من گفتند بفرمایید. یعنی به نمایندگی من رسمیت دادند. رفتم بالا و به همه‌ی آنها توپیدم و گفتم که موضوع جلسه، این است و این هم جلسه‌ی طولانی نمی‌خواهد؛ یک کلمه بگویید بیاییم کلاس یا اصلا نیاییم. مطلب هم این بود که اگر نمی‌آمدیم شاه می‌گفت من خودم نخواستم سال تحصیلی شروع شود.

بالاخره مصوب شد که بیاییم، اما کلاس نرویم. ولی با این کارم بچه ها فکر کردند خیلی کار سیاسی بلدم. بعد از آن یک محبوبیتی ایجاد شد و منجر به این شد که خیلی سریع پای من به بعضی از محافل باز شود، از جمله جلسات جوانان جبهه ملی و معمولا در آن جلسات از مرحوم داریوش فروهر سؤال‌های بی‌جواب می‌پرسیدم و او را عصبی می‌کردم.

 

فارس: چگونه او را عصبی می‌کردید؟

شیطنتم این بود که سوال بی‌جواب مطرح می‌کردم. من به دنبال گرفتن جوابی نبودم؛ دنبال این بودم که خودم را به رخ بکشم. در این حین یک آگهی دیدم و این آگهی مرا به دفتری در خیابان بهار تهران کشاند. در خیابان بهار شمالی دفتر «انتشارات قلم» بود. «انتشارات قلم» در واقع محل تجمع اعضای شرکتی بود به نام «سمرقند» که این‌ها ظاهرا فعالیت فنی و صنعتی و پیمانکاری می‌کردند ولی در واقع یک دفتر سیاسی بود، ترکیبی از «میرحسین موسوی، عزت‌الله سحابی، غلامرضا آقازاده، مهندس هندی، آقای هاشمی طباء و ...» بودند. آن آگهی در واقع مضمونش یادم هست که به نوعی دعوت کرده بودند فعالانی که فعالیت هنری دارند و مسلمان هستند بیایند. پا شدم و به آنجا رفتم و 10-8-7 نفری را آن جا زیارت کردم؛ مانند «مرحوم طاهره صفارزاده، گرمارودی، علی معلم، سید حسن حسینی و ...»

 

* به اشاره حضرت آقا تئاتر را رها کردم و شاعر شدم

 

فارس: اینها را «گرمارودی» در آخر کتاب «دستچینش» نوشته است.

من شاید بچه سال ترین‌ آدم آن جمع بودم. آن زمان 19 سال سن داشتم و نمی‌دانستم که قصه چه هست. "آقا" (مقام معظم رهبری) از راه رسیدند و ما هم ایشان را نمی‌شناختیم و در آنجا ارادت پیدا کردیم. خلاصه حرف‌شان این بود که انقلاب اسلامی دارد پیروز می‌شود و نود و چند درصد فعالان هنری و افراد دست به قلم این کشور توده‌هایی هستند و خلاصه انگیزه‌های دینی ندارند و ما هم باید از همین حالا برای این انقلاب نسل‌سازی کنیم. البته بعدها من متوجه شدم که این مقوله را علمای انقلابی بین خودشان بحث کرده بودند و همزمان با این حرکتی که در دفتر نشر قلم شروع شد، «آقای اردبیلی» جداگانه و «شهید باهنر» هم جداگانه هر دو دنبال این بودند که این سازمان‌دهی را برای نسل‌سازی هنری و فرهنگی انقلاب انجام بدهند، ولی وقتی فهمیدند ایشان این کار را کرده‌اند، ‌گفتند نیازی نیست که ما پیگیری کنیم. بعدها حتی در جلسات این مجموعه شرکت می کردند و کم‌کم زمینه‌هایی پیش‌ آمد که ما به جای دفتر نشر قلم رفتیم به ساختمان انجمن شاهنشاهی فلسفه در کوچه اتحاد زیر تئاتر شهر.

 

فارس: همان اوایل 57؟

نه، اواخر 57. این ها را که من عرض می‌کنم زمستان سال 57 است. جلسه که تشکیل شد انقلاب هنوز پیروز نشده بود، ولی این جلسات کوچه «اتحاد» مال زمانی است که انقلاب پیروز شده بود، حزب تشکیل شده بود و من آن چیزی که یادم می‌آید می‌توانم به جرأت بگویم 33 نفری که بعدا به عنوان شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی امضاء کردند، در جلسات آن تشکیلات ما که اسمش شده بود «کانون نهضت فرهنگی اسلامی» شرکت می‌کردند. در یکی از آن جلسات بحثی راجع به یک بیت از «حافظ» شد که نمی‌دانم چرا گره خورد. من صندلی مجاور آقا نشسته بودم، از ایشان اجازه گرفتم و یک حرفی زدم که یادم نیست چه گفتم و ایشان بلافاصله گفتند درست است، همین است که این جوان می‌گوید و اختلاف نظرها حل شد. بعد که از جلسه بیرون آمدیم ایشان گفتند شما شعر هم می‌گویید؟ گفتم بله شعر هم می‌گویم ولی اعتقادم به تاثیر اجتماعی تئاتر خیلی بیشتر است. فرمودند «ما شاعر لازم داریم» -به همین لحن- و بعد هم «آقای زورق» را صدا کردند.

 

فارس: «محمدحسن»؟

«محمدحسن حاج علی محمدی (م، زورق)» که بعدها مدیرعامل انتشارات سروش شدند. ایشان را صدا کردند و به من فرمودند یک آدرسی را «آقای زورق» به شما می‌دهند، شما فردا بروید. «آقای زورق» ایشان را توجیه کنید. «آقای زورق» به من فقط آدرس داد و هیچ چیزی نگفت. گفت فردا صبح شما بیا به این آدرس، دنبال آدرس که رفتم دیدم «دفتر نشر فرهنگ اسلامی» ‌است. در خیابان فردوسی که آقای بی آزار شیرازی و آقای برقعی آن جا بودند.

 

فارس: «آقای برقعی» ‌که بود؟

ایشان از روحانیون مبارز،‌متفکری بودکه در واقع در کنار شهید بهشتی و باهنر در تدوین کتاب‌های دینی قبل از انقلاب مشارکت داشتند و همچنین آقای «بی‌آزار شیرازی».

 

* نفر پنجمی بودم که وارد تحریریه موسس روزنامه جمهوری اسلامی شدم

 

فارس: «عبدالکریم»؟

بله، من وارد که شدم مرا راهنمایی کردند به یک دری که پشت ساختمان بود و پله هایی داشت. از پله‌ها بالا رفتم و وارد یک اتاق خیلی کوچکی شدم که بعدا معلوم شد این اتاق، دفتر مطالعه «استاد محمدرضا حکیمی» است و ایشان برای تأسیس و بنیان‌گذاری روزنامه جمهوری اسلامی به عنوان اولین روزنامه نظام جمهوری اسلامی اتاق خودشان را هدیه کردند که اینجا کارهایشان را انجام بدهند، بعد وارد شدم و دیدم که آقای «مهندس میرحسین موسوی» پشت یک میز و صندلی فلزی بچه‌گانه نشسته‌اند و سه، چهار نفر دیگر بودیم و دور هم نشستیم. گفتند می‌خواهیم یک روزنامه درست کنیم. آنچه یادم هست «آقایان زورق، آقازاده و مرشد‌زاده» بودند -که «آقای مرشد‌زاده» مدتی سفیر ما در مالزی بودند و الان نمی‌دانم کجا تشریف دارند- و خود آقای «مهندس موسوی» و من تصورم این است که نفر پنجمی بودم که وارد تحریریه موسس روزنامه جمهوری اسلامی شدم.

 

فارس: تاریخش دقیقاً خاطرتان هست؟

نه، دقیقا روز و ماه آن را یادم نمی‌آید ولی می‌دانم که ما به سرعت بعد از پیروزی انقلاب به سالنی که متعلق به روزنامه کیهان بود منتقل شدیم و همان جا هم در اردیبهشت شروع کردیم به شماره‌های صفر را در آوردن. چون «آقای بنی‌صدر» هم داشت روزنامه راه می‌انداخت و اسم روزنامه‌اش را هم گذاشته بود «انقلاب اسلامی» تلاش خیلی زیادی کردیم که حتما روزنامه ‌ما -حتی شده یک روز- زودتر از «روزنامه انقلاب اسلامی» در بیاید که اسم روزنامه بنی صدر نشود اولین روزنامه نظام جمهوری اسلامی.

 

فارس:‌ شد؟

روزنامه ما اولین روزنامه نظام جمهوری اسلامی شد.

 

فارس: شما عضو حزب جمهوری اسلامی هم شدید؟

من از ابتدا تا انتها مخالف حزب بودم و دلایل خودم را هم داشتم. در حالی که کاندیدای شهید بهشتی برای ریاست روابط عمومی حزب بودم که به هیچ وجه زیربار نرفتم. حالا اگر پیش آمد خاطره‌ای را در آن زمینه برای‌تان تعریف می‌کنم.

 

کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
اخبار مرتبط
محصولات مرتبط