حدیث عزت و اقتدار ارتش جمهوری اسلامی ایران در کتاب «پدران سرباز، پسران سرباز» نوشته «علیرضا اسفندیاری» منتشر شد.
به گزارش فارس، کتاب «پدران سرباز، پسران سرباز» با لحن عامیانه و ساده توسط «علیرضا اسفندیاری» و بر اساس خاطرات «محمدعلی اسفندیاری» نوشته شده است. این اثر روایت واقعی از کودکی است که جنگ را ندیده، اما با چشمها و زبان پدر آن را مشاهده و توصیف میکند به گونهای که نخستین فصل از کتاب «پدران سرباز، پسران سرباز» هم به خوبی گویای این روایت عاطفی است یعنی نخستین بخش از این اثر، با یک فضای خانوادگی شروع شده و چیزی بین یک رمان و یک نمایشنامه را پیش روی خواننده قرار میدهد. «علیرضا اسفندیاری» در کتاب «پدران سرباز، پسران سرباز» با پر رنگ کردن احساسات و بیان دقیق اتفاقات، سعی بر این داشته که یک فضای واقعگرایانه و باورپذیر را برای خواننده به تصویر بکشد. نقطه محوری کتاب «پدران سرباز، پسران سرباز»، پدری به نام «محمدعلی اسفندیاری» است که با دیدن پسر خود در لباس سربازی، به یاد روزهای جوانی خود در جبهه میافتد و در بسیاری مواقع با تجسم گذشته، امروز پسرش را با گذشته خودش پیوند میدهد. در بخشی از این اثر میخوانیم: توی اون مناطق جنگی و در دل شب، همیشه فقط تاریکی بود و تاریکی... تنها چیزی که اینجا حکمفرماست همین تاریکیه! و توی این تاریکی یه روزنه نور، هر چقدر هم کوچیک، یعنی خطر! و هر خطری باید شناسایی میشد که چی هست و از کجا اومده. یکی از همین شبهای تاریک، بالای تیه سر پست نگهبانی بودم که از تپه مقابل نوری دیدم! بعد از اینکه موضوع رو به جناب سروان دانشمند گزارش دادم، ایشان گفتند: _ محمد، دو سه نفر رو به صورت داوطلب ببر و ببین موضوع چیه و این نور از کجاست؟ جناب سروان دانشمند همیشه من رو به اسم کوچیک صدا میکرد! خلاصه من به همراه چند سرباز داوطلب، که یکی از آنها حسین جلوداری بود، راهی موضع مشکوک شدیم. خیلی آروم و بیصدا در حرکت بودیم و مجبور شدیم برای نزدیک شدن به نور مشکوک، از سرازیری تپهها عبور کنیم. بعد از مدتی بع تپه دیگر رسیدیم که باید ازش بالا میرفتیم در کمرکش تپه جلویی و تقریباً به نور نزدیک شده بودیم، که یکباره احساس کردیم اشباحی در هوا به ما حملهور شدند! پنج نفری شروع کردیم به شلیک کردن به سمت اشباح، و دور و اطرافمون! توی اون تاریکی هیچ چیزی قابل دیدن نبود و ما فقط صدای دویدن پاهایی رو میشنیدیم و حرکت افرادی رو در اطرافمون حس میکردیم و بعد از اون فقط صدای رگبار گلولههای ما تمام سکوت کوهستان رو شکست! بعد از مدتی به بچهها اشاره کردم و تیراندازی رو متوقف کردیم، صدایی از دور به گوش ما میرسید، فردی از راه دور به ما نزدیک میشد و به کردی _ فارسی میگفت: _ شلیک نکنید... شلیک نکنید... بیچارهام کردید... هوای ابتدای صبح گرگ و میش و در حال روشن شدن بود با روشن شدن هوا وقتی به اطراف نگاه میکردیم، با تعداد زیادی لاشه سگ و گوسفند روبهرو شدیم!. اون نوری که دیده بودیم، آتش چوپانی بود که به خاطر سردی هوا، توی کوهستان اطراق کرد ه بود، ما هم خیال کرده بودیم که منافقین به ما حمله کردند و همه سگهای گله چوپان بنده خدا رو که داشتند به ما حمله میکردند به رگبار بسته بودیم!. صحنهای که باهاش روبهرو شده بودیم، هم خندهدار بود و هم یاعث تأسف! چوپان در گوشهای نشسته بود و فقط گریه میکرد! کمکش کردیم تا از منطقه نظامی خارج شد و باقی گوسفندها رو هم خودمون از منطقه خارج کردیم. هر چند که کار خیلی سختی بود! گوسفندها به قدری چموش بودند که آخر سر گریه خود ما هم درآمده بود! جناب سروان دانشمند از پشت بیسیم دائم من رو صدا میکرد: _ شهاب ... شهاب... مرکز... _ شهاب، اگه سالمی جواب من رو بده... من هم به سمت بیسیم رفتم و گفتم: _ مرکز ... مرکز... شهاب... _ مرکز، ما زندهایم و دشمن تلفات زیادی داده! داریم بر میگردیم... جناب سروان دانشمند این حرف من رو باور کرده بود و به خودش میبالید که ما رو به این مأموریت فرستاده! وقتی که همه ما به تپه محل استقرارمون برگشتیم و جناب سروان اون چوپان و گوسفندانش رو همراه ما دید، با چشمهایی گرد شده و متحیر فقط ما رو برای چند لحظهای نگاه میکرد!. وقتی موضوع رو به جناب سروان گفتم، با اون قیافه جدی، خیلی سعی کرد که جلوی خودش را بگیره که نخنده، اما نتونست! خلاصه این جریان ختم بخیر شد و جناب سروان رو به من کرد و گفت: _ اگه به جای من، فرمانده پشت بیسیم بود و صدای تو رو میشنید و موضوع تلفات دشمن و ... میخواستی چی جوابش رو بدی پسره دیونه؟ تا اومدم حرفی بزنم جناب سروان دانشمند دوباره پرید وسط حرفم و گفت: آخه جنگ که شوخی بردار نیست پسر!. دیگه نگذاشتم که جناب سروان ادامه حرفهاش رو بزنه و گفتم: آخه جناب سروان... توی اون شرایط که دور و برمون پر بود از جنازه سگ و گوسفند، از طرف دیگه اون چوپان بنده خدا هم که داشت یه گوشه گریه و زاری میکرد و میزد توی سر و کلهاش. شما هم دائم از پشت بیسیم میپرسیدین چی شده ...خوب منم توی اون لحظه تنها چیزی که به ذهنم رسید همین بود دیگه ... _ مجبور شدم بگم دشمن تلفات زیادی داده و ما داریم بر میگردیم... سازمان حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس ارتش کتاب «پدران سرباز، پسران سرباز» را در 240 صفحه و با قیمت 4500 تومان منتشر و روانه بازار نشر کرده است.