loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

من از این نعمت محروم بوده ام که کتاب هایم ممنوع شوند

نویسندگان مرتبط : احمد شاکری

مجری جوان جلسه کنارم می نشیند دارد رزومه کاری ام را می نویسد. کتابها، داوری ها، جوایز... . اما اینها کافی نیست. همه اینها برای اینکه نویسنده باشی کافی نیست. می پرسد: «شما هم کتاب ممنوع دارید؟!»

دوشنبه 3 شهریور 1393

احمد شاکری نویسنده و پژوهشگر حوزه ادبیات، از جمله نویسندگانی بود که در اولین شب های داستان خوانی برج میلاد به داستان خوانی پرداخت. وی در یادداشتی به موضوعاتی درباره این برنامه اشاره کرده و آن را در اختیار خبرگزاری فارس قرار داده است.

 

بسم الله الرحمن الرحیم

خانمها، اقایان، از شما عذر می خواهم ...

چرا نباید از شما عذر خواهی کرد؟ آیا قلبتان را جریحه دار نشده است؟ آن هم در ساعاتی که منتظر اجرای برنامه ای جذاب بودید. آمده بودید نویسندگان محبوبتان را ببینید و از دردهای مشترکتان بشنوید. اما درست بین ساعت 6 تا 8 بعد از ظهر روز شنبه اول شهریور 1393 اتفاقی افتاد که انتظارش را نداشتید. نه دقیقا باید گفت آن اتفاق دهشتناک بین ساعت 6 و پانزده دقیقه تا 6 و چهل و پنج دقیقه رخ داد. در چهارمین دوره از برنامه شبهای داستان. درست در کنار بلندترین برج مدرن شهر. می دانم چقدر برایتان دشوار بود که این راه آمده را بازگردید. و از آن دشوارتر اینکه شاهد سخنانی باشید که عرق شرم را بر پیشانی می نشاند. می فهمم با چه اندوهی صندلی های سالن سعدی را ترک کردید. البته نه همه تان. شاید نیمی تان. شاید اندکی بیشتر یا کمتر. اما لازم است از شما که برای حفظ ادبیات از جای خود برخاستید و صندلی تان را ترک کردید و از کسانی که به حرمت ادبیات همچنان بر جای خود نشستند عذرخواهی کنم.

خانمها، آقایان از شما عذر می خواهم...

وقتی پای انصاف در میان باشد، وقتی با خود مرور می کنم می بینم شاید حق با شما باشد. تا به حال آنقدر از نزدیک برج میلاد را ندیده بودم. نه برج بلندش را که سینه آسمان را می شکافد. نه مرکز خرید مجللش را. نه کنسرت های امروزی اش را و نه رستوران گردان اش را... . می دانم. شما از جنس ادبیات هستید. از جنس مردم شهرمان. همان مردم عادی کوچه بازار. شما را در سالنی در طبقه 2- دیدم. البته بگذارید به حقیقتی اعتراف کنم. جز نگاه نخست که هنگام ورودم به جمعیت انداختم هیچ کدامتان را به درستی ندیدم. مثل بچه های خجالتی سرم را پایین انداختم.  تنها به این دلیل که آسایش شما را سلب نکنم. قرار بود دومین نویسنده ای باشم که برای شما داستان می خواند. اما شاید از بخت بد شما بود که میهمان اول برنامه یک ساعت پیش گفته بود به برنامه نمی رسد. من هیچ گاه در زندگی نخواسته ام اول باشم. همیشه ترجیح می دهم دوم یا سوم باشم. چون همه نگاهها به نفر اول است. وقتی اول باشی آغاز با تو است. میهمان سوم هم گرچه آمده بود اما قرار نبود چیزی بخواند. مجری جوان برنامه با مکث گفت خانم نویسنده کتابش را در خارج چاپ کرده است و به خاطر بعضی "ناهماهنگی ها" داستان اش را در این مراسم نخواهد خواند.

نه، گمان نکنید ذهن من دنبال چیزی در چاپ داستان فارسی در کشوری دیگر می گردد. هر کسی می تواند داستان اش را در هر جای جهان چاپ کند. آیا گمان می کنید چاپ کتابی در کشوری دیگر به معنای ممنوعیت چاپ آن کتاب در ایران باشد؟ چرا به احتمالات دیگر فکر نمی کنید؟ اینکه مخاطبان داستان در کشور ما آنقدر کم مطالعه اند که اساسا به ادبیات داستانی اعتنایی ندارند، یا اینکه تعداد مخاطبان فارسی زبان در کشوری اروپایی بیش از ایران است، یا بالاخره بر کسی پنهان نیست که کشورهای غربی قدر و ارزش ادبیات ناب را از مردم ما بیشتر می دانند و جشنواره های غربی عیار ادبیات ناب را بهتر از جشنواره های دولتی و سفارشی تشخیص می دهند. بگذارید به این مسائل حاشیه ای ادبیات توجهی نکنیم. این تنها یک "ناهماهنگی" است و پشت این پرده چیزی پنهان نیست. احتمالا دعوت کنندگان این خانم نویسنده محترمه نمی دانسته اند ایشان کتابشان را در خارج چاپ کرده اند. شاید گمان می کرده اند با رویکرد جدید ارشاد یکی از همین ناشران داخلی اثر را چاپ کرده است.

می بینید این خیالات واهی نمی گذارد به صورت تمام و کمال از شما عذرخواهی کنم. مجری جوان جلسه کنارم می نشیند دارد رزومه کاری ام را می نویسد. کتابها، داوری ها، جوایز... . اما اینها کافی نیست. همه اینها برای اینکه نویسنده باشی کافی نیست. می پرسد: «شما هم کتاب ممنوع دارید؟!»

یاد گفته ای در رمان نویسنده ای می افتم که می گوید: «پای آدمی که یک گناه کرده باشد می ایستم.» مجری جلسه کتاب ممنوعی دارد که چند سالی است مجوز نگرفته است. همین خانمی که آن سوی سالن نشسته است و به دلیل برخی ناهماهنگی ها داستانش را نخواهد خواند کتاب ممنوعی دارد. شاید خطای من از همانجا بود. اینکه نویسنده شدن بیش از چاپ کتاب به ممنوعیت کتاب در ممیزی نیاز دارد. بله حق با شماست. مگر کسانی که کتاب چاپ کرده اند چه گلی به سر ادبیات کشور زده اند؟ اما شما حتی با تنها کتاب چاپ نشده تان می توانید بگویید قلم تیز و تندتان را مهار کرده اند.

من از این نعمت محروم بوده ام که کتابهایم ممنوع شوند. قبول کنید که این گناه ارتباطی به من ندارد. تا به حال از دفاع مقدس نوشته ام. به نظر شما بسیجی های پاک 15- 16 ساله چه گناهی داشته اند که من باید آن را نشان می داده ام؟ گناه من نیست که رمان ام درباره حوزه علمیه و شیخ فضل الله نوری است. آن شیخ بزرگوار نه فاسق بود نه دروغگو. من چه خطایی مرتکب شده ام که درباره واقعه تف و عاشورای 61 نوشته ام؟ آیا به نظر شما کودک شش ماهه ای که گلویش بریده می شود می تواند نکته تاریکی داشته باشد؟ می دانم که می گویید اینها ادبیات نیست. اینها داستان ندارند. اینها شعار گویی است. اینها مجوز می گیرند. برای همه اینها، و تمامی انچه بعد از این خواهم نوشت، خانمها، آقایان از شما عذر می خواهم... .

مجری پس از اینکه از ممنوع الچاپ بودن کتابهایم نا امید می شود راهی را مقابلم می گشاید. اما این فرصت هم از دست می رود. مجری پیشنهاد می کند درباره ممیزی صحبت کنیم. باور کنید. گناه من چیست که دو نفر از میهمانانتان داستان خوانی ندارند؟ این مجری بود که به جای بیست دقیقه وقت، سی دقیقه را به من اختصاص داد تا با سخنانم دل شما را به درد بیاورم و بیفتد آن اتفاقی که نباید بیفتد!

موسیقی قطع شد. از آن بالا، روی سن باید به چشمهای شما خیره می شدم. نباید چشمم را به زمین می دوختم. شاید دراین صورت چشمهای شما سخن می گفت. لباسهای رنگارنگ شما من را متوجه خطایم می کرد. شالهای آویخته تان من را سر عقل می اورد. اما همه چیز دست به دست هم داد. و من گفتم قاطعانه به "ممیزی" معتقدم. خانمها، آقایان سوء تفاهمی پیش آمده. صبر کنید. در کنار گوش هم پچ پچ نکنید. چند نفر چند نفر سالن را ترک نکنید. می دانم اگر منظورم را از ممیزی بدانید اینگونه سالن را ترک نمی کنید. من موافق ممیزی ای هستم که اروتیک و شهوت جنسی را در داستان نمی پذیرد. من موافق ممیزی ای هستم که توهین به خدا و پیامبر و معصومان را در داستان بر نمی تابد. من موافق ممیزی ای هستم که قومیت گرایی و جدایی طلبی را غیر قانونی می داند. می بینید چقدر نگاه ما با شما نزدیک است؟

می دانم شما طرفدار داستانهای اخلاقی و دینی هستید. شاید همین خانمی که به دلیل برخی "ناهماهنگی ها" داستانش را نخوانده داستانی عرفانی نوشته باشد. شاید داستانش راجع به مقاومت غزه و کودکان و زنان آواره و شهید باشد. شاید همین مجری محترم، داستانی درباره فتنه 88 نوشته باشد که در آن نقش سران فتنه با حقایق تاریخی نمایش داده شده است.

اما شما بر افروخته تر از آنید که بایستید. شاید حق با شماست. این ناراحتی بدلیل ممیزی و اعتقاد من راجع به آن نیست. بلکه دلیلش ان است که از مجری خواسته ام جریان خاطره نویسی و نویسندگان ان را که آبروی ادبیات روایی در کشورمان اند در این جلسات معرفی کند.

اما شما هم بد نمی گویید. آخر کدام اثر مدرن است که روایت خطی پرملال تاریخی را دنبال کند؟ از سوی دیگر، چرا زمانی که می شود از تکثر واقعیت و نسبیت اندیشی گفت و ذهن مخاطب را درگیر سئوال و شبهه کرد، بر طبل حقایق مطلق بکوبیم؟ آیا روایت جریان سیال ذهن که پریشانی های انسان مدرن را روایت می کند مسئله مردم است یا آرمان گراییهای کسانی چون معصومه آباد در "من زنده ام"؟ بله می دانم می گویید ادبیات متعهد مرده است. تعهد نویسنده تنها به خودش است. می فهمم این درجه ارتجاع ادبی در کلام من برای شما قابل هضم نیست.

اما بگذارید این حرفها را خاتمه دهیم. می خواهم برایتان داستان بخوانم. ما درباره هر چیز با هم اختلاف داشته باشیم همه مان از داستان لذت می بریم. چرا باید لذت داستان را با این حرفها به خشم و کینه بدل کنیم؟ بخش از رمانم را برایتان انتخاب کرده ام که در آن راوی از فرنگ امده داستان به داخل حجره مدرسه علمیه ای در تهران قدیم می رود. در آن حجره شاهد پرده ای است که روایت عاشورا بر آن نقش شده است. صاحب حجره از راوی می خواهد آماده مواجهه با پرده شود:

« ـ مرحمت کنید پشت در را بیندازید!

بلند می شوم. از پشت سوراخ های حصیر من را زیر نظر دارد. شاید چشمان کسانی که با او هستند من را می بینند. نگاهشان از پشت همین دیوار دوذَرعی پوست تنم را می سوزاند.

ـ آن روشنایی را هم برای خودتان بیاورید.

پیه سوز را برمی دارم.

ـ مراقب حواستان باشید! نیت کنید. برای ارواح مقدسة وادی تَف فاتحه ای ختم کنید. سرتان را پایین بیاورید. بیایید داخل.»

دارید می روید. تقریبا نیمی از سالن خالی شده است. چرا باید از این سالن مجهز آن هم در کنار گران قیمت ترین فروشگاهها و رستورانهای تهران به حجره ای نمور بیایید؟ آن هم برای دیدن نقاشی قهوه  خانه ای که رنگش را زمان به تاراج برده است و بوی صمغ می دهد؟ اما صبر کنید. بگذارید نقشهای این پرده جان بگیرند: « امام نگاهش به آسمان است. فرشته هایی که آن بالا جمع شده اند چشم در چشم او دوخته اند. پیشانی اش بلند و سفید است. دست هایش سرخ و پُر خون. قنداقة خون چکانی را روی دست گرفته. آن را تا مقابل دیدگانش بالا آورده است. گویا می خواهد به فوج دشمن نشان دهد که چگونه حلقوم طفل شیرخواره اش به مویی بند است. لشکری از جنیان میان آسمان و زمین به فرمان امام ایستاده اند. چشم ها ی سرخ بی تاب و ریش های دوشاخه دارند. با گرزهای پنج منی. فرشته ها آن بالا عزا گرفته اند. شیون و شین می کنند. یکی شان مشک آب به بغل دارد. دیگران قرابه ای را از خونی سرخ پُر کرده اند و روی دست ها آن را به جایی در بالای پرده می برند... »

حالا دیگر کسی از شما نمانده است. آنها که باید بروند رفته اند. آنها که ماندنی بودن مانده اند. می دانم تصویر این لحظات سخت که بر امامتان رفته است دلهای شما را به درد اورده است. امام شما کسی نیست که در هیچ ظرفی بگنجد. شاید زمانی که قندانه خون چکان را تصور کرده اید اختیار از کف داده اید. شاید بغضتان را در گلو نگاه داشته اید و آن را به خارج از سالن برده اید. شاید بیرون سالن طاقت از کف داده اید و برای کودک شش ماهه امام زانو به بغل گرفته اید. شاید...

داستان خوانی تمام می شود. داستان نخوانده ام. با داستان برایتان روضه خوانده ام. روضه مال آخر مجلس است. اما من، اولین گوینده چهارمین دوره شبهای داستان برج میلاد برایتان روضه خوانده ام. روضه آقایتان را. داستان تمامی تاریخ را. داستان مردم وطنم را. داستانی که مانند شما خانمها و آقایان محترم نگران ممنوع بودن چاپش نیستم. جوانی از آن سوی سالن می آید. می گوید:« ببخشید که سالن .... اینطور.... ناراحت نشوید!»

می دانم چه می خواد بگوید. اما مگر می شود من از شما ناراحت باشم؟! می گویم:« اتفاقا خوشحالم. این نشان دهنده تاثیر حرفهایم بود.»

خانمها، آقایان، از شما عذر می خواهم... .

کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
اخبار مرتبط
محصولات مرتبط