این روزها دومین سالگرد درگذشت روانشاد قیصر امینپوربود؛ شاعری از نسل درخشان ادبیات متعهد دههی 60 که با غزلها، رباعیها و نیماییهایی که سرود میتوان به جرات گفت در شعر پس از انقلاب یک اتفاق بود.
قیصر جدای شخصیت شعری، یک چهره آکادمیک هم بود و در سالهای نهچندان طولانی حضورش در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران، دانشجویان مشتاق فراوانی در کلاسهای درس قیصر حضور یافتند و از او بسیار آموختند.
اما در دومین سالگرد پرواز شاعر «درد و رنج» دکتر محمدرضا ترکی که خود از شاعران خوشذوق هم روزگارمان است و همچنین از دوستان نزدیک و همکاران قیصر در دانشگاه تهران بوده در یک مقاله با رویکرد به کلمه «درد و رنج» نگاهی به اشعار زندهیاد امین پور داشته است که این مقاله را با هم میخوانیم.
واژههایی چون درد و رنج بیآن که از طراوت و سرزندگی شعر بکاهند، از کلمات پر بسامد در شعر قیصر امینپور هستند.
زندگی امینپور بویژه در سالهای پایانی، آمیخته با دردی توانسوز بود. او درد را در سالهای واپسین خویش، لحظه به لحظه و در بستر ریاضتی شگفت زندگی کرد. او خود سروده است:
من
سالهای سال مردم
تا اینکه یک دم زندگی کردم
تو میتوانی
یک ذره
یک مثقال
مثل من بمیری؟ (دستور زبان عشق، ص 30)
دردهای امینپور از جنس دردها و دغدغههای بسیاری شاعران دیگر نبود. دردهای او چامه و چکامه نبودند که قیصر آنها را چون دیگران به رشته سخن درآورد. دردهای او نهفتنی و نگفتنی بودند، یعنی از جنس سخن و واژه نبودند که بتوان آنها را بسادگی گفت و سرود. او حرفهای شاعران دیگر را سطحی از آن میدید که خود لب به سرودن آنها بگشاید:
این دردها به درد دل من نمیخورند
این حرفها به درد سرودن نمیخورند
شیواست واژههای رخ و زلف و خط و خال
اما به شیوه غزل من نمیخورند...
غم میخورند شاعرکان مثل آب و نان
اما دریغ جز غم خوردن نمیخورند! (گلها همه آفتابگردانند، ص 90)
درد قیصر، در معنی متعالی خویش، دردی ازلی بود، دردی مرده ریگ نیاکان وی که همگی پرورده رنج و درد بودند و فرهنگ این سرزمین را پی نهادهاند:
هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پدر ما را اندوه مادرزاد (گلها همه آفتابگردانند، ص 120)
قوم و خویش من همه از قبیله غماند
عشق خواهر من است، درد هم برادرم (دستور زبان عشق، ص 38)
و این درد سرنوشت او و نام دیگر اوست:
اولین قلم
حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟...
درد حرف نیست
درد نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟ (آینههای ناگهان، ص15 16)
قیصر شاعری آرمانگرا بود و بخشی مهم از دغدغههای او به دردهای اجتماعی و رنجهای همنسلان او مربوط میشد:
اگر داغ دل بود ما دیدهایم
اگر خون دل بود ما خوردهایم (همان، ص 101)
او زخمخورده چپ و راست سیاسی و اجتماعی بود و از هر طرف در معرض آسیب جریانهای مختلف قرار داشت. ازجمله، هم ظاهربینان و خشکاندیشان از او دلخوشی نداشتند و هم بیآن که هرگز از مزایای انتساب به جریان شعر انقلاب ، کیسهای دوخته یا منفعتی برده باشد در معرض تهمتهای مدعیان روشنفکری قرار داشت. جرم او در این میانه تنها این بود که خودش بود و مستقل فکر میکرد:
جز همین زخم خوردن از چپ و راست
زین طرفها چه طرف بر بستم
جرمم این بود من خودم بودم
جرمم این است من خودم هستم (گلها همه آفتابگردانند، ص 132)
او در حالی که الفبای درد از لبش میتراود (همان،ص 104) در هجوم این همه درد ، همواره به عشق پناه میبرد و فکر میکند عاقبت هجوم ناگهان عشق/ فتح میکند/ پایتخت درد را (آینههای ناگهان، ص 20) و همه جا، حتی در میان انبوه کاغذها و پوشه مدارک اداری و غیراداری و... به دنبال یادداشتهای درد جاودانگی است که هم نام یک کتاب است و هم به درد ازلی انسان ایهام و اشارت دارد:
پس کجاست؟
چند بار
خرت و پرتهای کیف باد کرده را
زیر و رو کنم:
پوشه مدارک اداری و گزارش اضافه کار و کسر کار
کارتهای اعتبار...
صورت خرید خواربار
صورت خرید جنسهای خانگی...
پس کجاست
یادداشتهای درد جاودانگی؟ (گلها همه آفتابگردانند، ص 51 52)
او همواره دردهای انسانی و اجتماعیش را فریاد زد:
نعره زدم عاشقان گرسنه مرگند
درد مرا قوت لایموت گرفتند! (آینههای ناگهان، ص 76)
اما حاشا که هرگز از درد جسمانی خویش که هر روز و هر لحظه وجود او را چون شمع ذوب میکرد ننالید و از آن دم نزد:
درد تو به جان خریدم و دم نزدم
درمان تو را ندیدم و دم نزدم
از حرمت درد تو ننالیدم هیچ
آهسته لبی گزیدم و دم نزدم (دستور زبان عشق، ص 84)
اما دردهای اجتماعی قیصر اگر چه مثل مردم زمانه محصور در دغدغههای رایج نان و آب و... نبود، اما درد مردم زمانه بود. دردی ژرف و مقدس. او نمیخواست و نمیتوانست در سطح بلغزد و دردهای اجتماعی را جار بکشد و شعارگونه تکرار کند. او مثل هر روشنفکر اصیلی از دردها و دغدغههای عامیانه برکنار بود، اما عمیقا درد مردمی را که چین پوستینشان و رنگ روی آستینشان و نامهایشان و جلد کهنه شناسنامههایشان درد میکرد، از نزدیک میفهمید، ولی در عین حال، دردهای او فراتر و ژرفتر از این همه بود:
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است...
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظههای ساده سرودنم
درد میکند...
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟ (آینههای ناگهان، ص 14 15)
محمدرضا ترکی
منبع: کتاب نیوز