loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

«هی یو»؛ وقایع نگاری یک مستند ناتمام

انتشارات مرتبط : سوره مهر

نویسندگان مرتبط : سعید ابوطالب

«هی یو» در واقع روایت خاطرات سعید ابوطالب از چهار ماه اسارت در زندان آمریکایی ها در عراق است که به شکلی آوانگارد ذهن مخاطب را با یک ماجرای پیچیده درگیر می کند.

سه‌شنبه 19 تیر 1397

به گزارش پاتوق کتاب فردا به نقل از پایگاه خبری سوره مهر، پس از حمله آمریکا به عراق و سقوط رژیم صدام در این کشور، مستند سازان بسیاری برای ثبت حوادث جدید و وضعیت تازه مردم عراق راهی این کشور شدند. سعید ابوطالب و تیمش نیز یکی از همین گروه ها بودند که به نمایندگی از شبکه دوم سیما، برای تولید مستندی به عراق سفر کردند. اما در جریان این سفر ابوطالب و دو همراهش توسط اشغالگران آمریکایی حاضر در عراق به اسارت درآمدند و بیش از ۴ ماه در اسارتگاه های مختلف این کشور اسیر بودند.

اما پایان اسارت این تیم سه نفره، به معنای پایان یافتن فعالیت آن ها در زمینه ثبت آنچه که درعراق مشاهده کردند، نبود. چرا که سعید ابوطالب سرپرست این گروه چند سال بعد از آن ماجرا دست به قلم شد و بخش های زیادی از آنچه که در این چهار ماه برای این تیم سه نفره اتفاق افتاده بود، به رشته تحریر در آورد تا ما حصل کار او در قالب کتابی با نام «هِی یو!» روانه بازار نشر شود.

ابوطالب در نگارش این کتاب از شیوه نگارش غیرخطی یا همان سبک سیال ذهن استفاده کرده است که آغاز آن از زندانی است که او و بیست نفر دیگر در آن اسیر هستند و پس از آن در بخش های مختلف کتاب با نقب زدن به خاطرات گذشته خود، بخش هایی از اتفاقات پیش از ورود به عراق و حتی بخش هایی از خاطرات خود در دوران جنگ را برای مخاطبان بازگو می کند. هرچند که همه این خاطرات در جهت پیشبرد جریان اصلی روایت خاطرات او از زندان هایی آمریکایی ها درون عراق است.

او سعی کرده تا در نگارش این اثر جانب انصاف را رعایت کند و به بیان هرآنچه که واقعا دیده است، بپردازد. همین موضوع باعث شده تا او با صراحت به بیان جزئیات خاطرات خود بپردازد و روایت این جزئیات باعث روان تر شدن و جذاب تر شدن کتاب شده است.



در بخشی از این کتاب می خوانیم:

«با دست های بسته، یک گام جلوتر از افسر زن با تی شرت شکلاتی از میان دو ردیف اصلی چادرها عبور می کنیم و به اولین سیم خاردار نگهبانی می رسیم. بعد از این سیم خاردارها، چادر بادی بزرگی قرار دارد که یک لوله خرطومی سفید رنگ، هوای خنک و مطبوعی را با داخل آن می پاشد. اینجا باید درمانگاه کمپ باشد.

برخلاف بار قبل این بار به سمت ساختمان سوله مانند بزرگی که در ورودی اردوگاه واقع شده، حرکت می کنیم. این ساختمان بزرگ که به گمانم پیش از این آشیانه هواپیما بوده، همان جایی است که وقتی گوین [نام افسر ارتش آمریکایی که مسئول بازجویی از ابوطالب و دوستانش بود] از یک هفته زندانی کردن مخفیانه ما در سلول چوبی پادگان دیوانیه نتیجه نگرفت و ما را به بغداد آورد.

قبل از آن که وارد اتاق شوم، جوانی با یونیفورم ارتش آمریکا دستش را به سمتم دراز می کند و می گوید: «سلام.»

فارسی حرف می زند، بدون لهجه. بی مقدمه می پرسد: «تو واقعاً خبرنگاری؟ به این ها راستش را بگو!»

دو دست بسته را به سمت او دراز می کنم:

- آره. از تلویزیون ایران اومدم. تو اینجا چه می کنی؟

- سرباز ارتش آمریکام. مترجم ندارن من رو خواستن. از کجای ایران آمدی؟

- تهران.

- کجای تهران؟

- تو کجای تهران را می شناسی؟

- قبل از اینکه از ایران برم آمریکا، ساکن حوالی سه راه تهران ویلا بودیم. تو چرا اومدی عراق؟

- برای فیلمبرداری. مستند سازم.

می نشیند روی یک صندلی دور میز پلاستیکی اتاق بازجویی.

- باید این ها حرفت رو باور کنند.

- اگر باور نکنند؟

با مکث می گوید: «نمی دونم. همون کاری رو می کنن که در ایران با یک خبرنگار کانادایی کردن یا کردید. همان زن ایرانی- کانادایی!»

نمی دانم از چه حرف می زند. لحنش نیش دارد. هنوز مطمئن نیستم ایرانی است. این ها هم جزئی از بازجوئی است.

زن با بطری آب معدنی و یک بسته قهوه ای رنگ جیره جنگی که روزی یک وعده به اسرا می دهند، برمی گردد. با این تفاوت که خوراکی های اصلی این بسته را آن طور که به اسرا می دهند، بیرون نکشیده اند. افسر زن با تی شرت شکلاتی به ترجمه سرباز ایرانی- آمریکایی می گوید: «این جیره مخصوص بازجوییه. می تونی ببریش.»

نیمی از بطری آب معدنی را که در کویت پر شده، لاجرعه سر می کشم. خنک است و بوی مرگ آب های داخل کمپ را نمی دهد. چشم هایم را می بندم. شاید همه این کابوس، تصاویر آشفته فیلمی است که با خطرات من در ضمیر ناخودآگاه درهم آمیخته است و دچار همزادپنداری مفرط با سوژه ای شدم که می پندارم، من هستم.

تدوین غیرخطی از تصویر سرباز زن تنومندی که وقتی در چک پوینت [ایست بازرسی] نزدیک روستای «الشوملی» بازداشت شدیم و رد اتاقک نگهبانی روی زمین خوابیدیم، انگشت اشاره را مقابل صورت گرفت و گفت: «شاتاپ!» یعنی خفه شید!؛ دشتی پر از نفربرها و تانک ها که سرگردان در بیابان ها برای حمله بعدی به جایی که نمی خواهم بدانم کجاست، مستقر شده اند.

سه سرباز سیاهپوستی که شب پنجم ژوئن تا پایان وقت نگهبانی، مرا می زند؛ اتاقک چوبی پادگان دیوانیه، گوین...

شاید همه یک کابوس است از جنس خواب های آشفته دوران کودکی، ایکاش فقط یک کابوس بود!

کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
اخبار مرتبط
محصولات مرتبط