loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

خاطرات نوجوانان از «شب های بمباران»

انتشارات مرتبط : سوره مهر

نویسندگان مرتبط : محمدرضا بایرامی | داوود غفارزادگان

«شب های بمباران»، مجموعه ای خواندنی و خاطره انگیز از ایام و حوادث شب ها و روزهای مقاومت مردم کشورمان در دفاع هشت ساله در برابر رژیم بعث عراق است که داوود غفارزادگان و محمدرضا بایرامی خاطرات نوجوانان را مطالعه و بهترین آن ها را ویرایش کردند.

سه‌شنبه 6 شهریور 1397

به گزارش پاتوق کتاب فردا به نقل از پایگاه خبری سوره مهر، «شبهای بمباران» عنوان اثری است بازنوشته داوود غفارزادگان و محمدرضا بایرامی که جلد اول و دوم آن به گروه سنی کودکان و نوجوانان معرفی می شود.

دو نویسنده شناخته شده برای گردآوری خاطرات و اتفاقات روزهای دفاع می خواهند آنچه بچه ها دیده و شنیده اند روایت کنند و نتیجه می شود کتاب حاضر که شامل 250 خاطره از کودکان و نوجوانان ایرانی از تجاوز حمله های هوایی عراق به آسمان شهر های ایران و موشک‏باران و بمباران های ارتش متجاوز صدام است.

در مقدمه آمده است: وقتی تجاوز دشمنان به آسمان شهرهای ما کشیده شد و موشک ها و بمب ها سقف امن خانه ها را تهدید کرد، خیلی از چشم ها و قلب های کوچک مناظر و صحنه هایی را دیدند که امروز با دستان کوچک خود آن را برای ما نوشته اند. ما از همه بچه های خوب ایران دعوت کرده بودیم آنچه را با چشم ها و قلب های کوچک خود دیده اند برای ما بنویسند؛ تا وقتی بزرگ شدند، قصه روزها و شبهای مقاومت خود و خانواده شان را برای کوچکترها تعریف کنند و بگویند که چگونه ملت ایران توانست هشت سال تمام در برابر تجاوز بعثی های عراق، که با همدستی امریکا و شوروی و تعدادی از کشورهای عربی و اروپایی شکل گرفته بود، مقاومت و مردانه از مرزهای جغرافیایی و آرمانی خود دفاع کنند.

یکی از این خاطرات:

راستش را بخواهید من در شب های بمباران، فقط به فکر عروسکم بودم. تا برق ها می رفت، اول عروسکم را که کنارم بود، بغل می کردم و بعد، با خانواده ام می رفتیم به زیرزمین کوچکمان. من و مادرم خیلی می ترسیدیم. مادرم همه اش دعا می خواند. من هم، طوری که هیچ کس نفهمد، سوره «حمد» را که به تازگی یاد گرفته بودم می خواندم. دلم می خواست هر چه زودتر آژیر «سفید» بکشند. آن شبها، به من و عروسکم خیلی سخت می گذشت.



خاطره ای دیگر...

موقعی که جنگ شد، ما از آبادان آمدیم گناوه. البته آن موقع کوچک بودم و چیزی یادم نمی آید؛ اما اینطور که از تعریف های مادرم فهمیده ام، می گویند عراقی ها خیلی با هواپیما و خمپاره شهرمان را می زدند.

اما خاطره ای که می خواهم بنویسم، از سال 1366 است. روزهای تعطیل سال نو بود و خاله هایم از اصفهان و شیراز آمده بودند خانه مان. روز ششم عید بود. صبح ساعت هشت رادیو آژیر کشید و وضعیت برای بوشهر قرمز شد. هنوز صدای آژیر تمام نشده بود که صدای هواپیما بلند شد.

ضد هوایی ها به کار افتادند. ما همه ریختیم توی حیاط. یکدفعه صدای انفجار بلند شد. از بچه های محله شنیدم یدک کشی که آن نزدیکی ها بوده آتش گرفته است. از صدای انفجار خیلی ترسیدیم. همه می گفتند هواپیماها آمده بودند برای لوله های نفت. خالصه هواپیماها رفتند. ساعت 30:1 پدرم از سر کار برگشت. رادیو داشت اخبار ساعت دو را می گفت. باز صدای آژیر بلند شد. بعد زمین شروع کرد به لرزیدن. همه ریختیم توی حیاط و به آسمان نگاه کردیم. حدود ده ـ دوازده هواپیما باهم آمده بودند. خیلی هم پایین گرفته بودند. من پای پدرم را محکم گرفته بودم. صدای انفجار بلند شد. چه صدایی! خانه میلرزید. بعد که رفتم، دیدم لوله های نفت را زده اند. یک راکت هم افتاده بود توی یک گله گوسفند. بعد از آن روز، باز هواپیماها می آمدند؛ ولی هیچوقت به آن ترسناکی نبودند.

کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
اخبار مرتبط
محصولات مرتبط