ماجراهای کتاب «یک وجب و چهار انگشت» از کودکی عظیم حقی شروع می شود که در روستای انزلی محله لنگرود (استان گیلان) با سختی های زندگی و فقری که داشت بزرگ شد و جنگ را با امضای جعلی پدر شروع کرد و سرانجام عملیات، جراحت، اسارت و فاتحه هایی که بر سر مزار بی جنازه اش خوانده شد.
بیشتر حجم کتاب به خاطرات حقی از شکنجه ها و سختی های زمان اسارت در عراق اختصاص دارد. نوع روایت به شکلی رسمی تر از فضای معمول خاطره نگاری در این سبک آثار است که این امر می تواند برآمده از شخصیت متفاوت حقی باشد.
یکی از برجسته ترین ویژگی های کتاب «یک وجب و چهار انگشت» دوری از فضای قهرمان سازی و روایت صادقانه زشتی ها و زیبایی های دوران اسارت در کنار هم است؛ چنانچه همان طور که شرح رشادت ها و پایداری رزمندگان اسلام به تفصیل عنوان می شود از خیانت ها و آدم فروشی های برخی از اسرای ایرانی نیز سخن به میان می آید که این همه نشان از روایت حقیقت در قالب خاطره نگاری است و باعث جذاب شدن کتاب شده است.
حقی خاطرات خود را در کتاب «یک وجب و چهار انگشت» بیشتر در قالب داستان واره هایی به زبان اول شخص مفرد بیان کرده و کمتر از دیالوگ در شرح خاطره ها استفاده کرده است.
این خصیصه باعث شده است که مخاطب بتواند به سادگی با اتفاقات کتاب همذات پنداری کند و خود را در جای راوی قرار دهد.
در بخشی از این کتاب آمده است: خیلی عصبانی شد و با همان اسلحه محکم کوبید توی صورتم و چند تا مشت و لگد دیگر هم به سروصورتم زد.
ـ «اگر معلمی حتما نقشه بلدی.»
ـ «نقشه ی جغرافیایی بله، اما نقشه ی نظامی بلد نیستم.»
بعد یک نقشه جلوی من گذاشت و گفت: «شما کجا بودید؟»
ـ «من نمیدونم، نمیتونم از روی این نقشه تشخیص بدم.»
دستم را روی نقشه گذاشت و گفت: «این شلمچه ست، اینجا هم بصره، حالا شما کجای نقشه بودید؟» من که کاملاً منطقه را می شناختم گفتم: «من نمی دونم، ما از مسیری حرکت کردیم که به آن جا می گفتند پتروشیمی.»
ـ «کجای پتروشیمی؟»
ـ «سمت راست پتروشیمی.»
ـ «شما چند نفر بودید؟»
ـ «یه گردان.»
ـ «دروغگوی لئیم، یک گردان؟! این همه سروصدا مال یک گردان بود؟ شما یک لشکر بودید، شاید هم بیشتر!»
بعد تمام جیب های مرا گشتند، ناگهان از جیب جلو بادگیر یک دانه فشنگ و یک کاغذ کد و رمز پدافندی و یک کارت پلاک پیدا کردند؛ رنگم پرید، به خودم گفتم اگر بفهمند من بیسیم چی ام، یا باید هر چی می دانم بگویم، یا آنقدر کتک بخورم تا بمیرم. برای بار دوم به خانم فاطمه ی زهرا توسل کردم و گفتم: یا فاطمه ی زهرا کمکم کن که به دشمن کمک نکنم! کد و رمز را به من نشان دادند و گفتند: «مخابراتی هستی؟» گفتم: «نه، دیشب یکی از دوستانم که بیسیمچی بود مجروح شد و گفت اینها رو تو جیب بادگیرت نگه دار تا خیس نشه، چیزی از این نوشته ها سر در نمی آرم». آن که فارسی بلد بود گفت: «آره جانِ خودت، تو گفتی و ما باور کردیم»! دوباره مشت و لگد شروع شد، بعد به کارت پلاک گیر دادند که تاریخ اعزام من روی آن نوشته بود و مربوط به 19 ماه پیش بود. گفتم خدایا این را چه طور توجیه کنم؟ بدبختی! روی آن هم نوشته بود عضو رسمی.
مترجم آن را خواند و گفت: «این کارت چیه؟ تو که می گفتی همین دیروز آمدی؟» من در حالی که به تته و پته افتاده بودم، گفتم: «من 19 ماه پیش ثبت نام کردم و چون تعداد داوطلبان زیاد بود تازه نوبت من شد.»
ـ «این عضو رسمی دیگه چیه؟»
ـ «من عضو رسمی بسیجم، اگر توی مدرسه عضو رسمی بسیج نمی شدم مجوز تدریس نمی دادند.»
خلاصه هر جور بود ماست مالی کردم و از دستشان در رفتم، اما مشت و لگد ادامه داشت و من از این طرف به آن طرف پرت می شدم.»
گفتنی است این کتاب در هشتمین دوره کتاب سال سپاه به عنوان اثر برگزیده مورد تقدیر قرار گرفت.