loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

دست هایش: قمر بنی‌ هاشم (ع) به روایت امام حسین (ع)

ناشر سروش

نویسنده محمدحسن شاهنگی

سال نشر : 1400

تعداد صفحات : 100

خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید: کد محصول : 94062 10003022
45,000 40,500 تومان
افزودن به سبد سفارش

معرفی کتاب

دست هایش روایتی است از قمر بنی هاشم، حضرت عباس علیه السلام، این بار از زاویه دید امام حسین علیه السلام.

شاهنگی تلاش کرده تا در کتاب خود خواننده را به تماشای وفا، بزرگواری، غیرت و ادب مردی نیرومند و پاک سرشت بگذارد که هرگز در تمام عمر خود از همراهی با برادربزرگش و امام زمان خود کوتاهی نکرد؛ حتی در روزی که از سوی سپاه دشمن برایش امان نامه آوردند. عباس همراهی با امام حسین علیه السلام را به هیچ نفروخت و سرانجام در رکاب او به دیدار حق شتافت. او شصت و هشتمین شهید کربلا بود.

بدرقه اش کردم؛ می خواستم پشت سرش آب بریزم که برگردد… اما دریغ از چکه ای… قطره ای… جرعه ای… که خورده شود چه آنکه ریخته شود؛ آب دیده بعد رفتنش بر صورتم روان کردم! سقا، صفا داشت، وفا داشت… سوزن پرگار علمدار من بودم! همواره دور من می چرخید…

عباس (ع) در روز عاشورا هنگامی که دید تمام یاران و برادران و عموزادگان شربت شهادت نوشیدند، به شوق دیدار پروردگار جلو آمد، پرچم را گرفت و از من اجازه میدان خواست. از فراق او ناراحت بودم؛ به سختی گریستم طوری که محاسنم از اشک دیدگان، تر شد… به او گفتم: «برادر جان! تو نشانه شکوه و عظمت برپایی سپاه من و محور پیوستگی نفرات ما هستی. اگر تو بروی و شهید شوی، جمعیت ما پراکنده و ویران می شود…» عباس (ع) در جوابم گفت: «جان برادرت فدایت، ای سرورم! سینه ام از زندگی دنیا به تنگ آمده است، می خواهم از این منافقان انتقام آن خون های پاک را بگیرم.» رهسپار میدان شد تا دشمن را موعظه کند و از عذاب خدا بترساند… در برابر دشمن، اهل هراس نبود، اهل التماس نبود، دلواپس نبود… آقای سقا! اهل شبیخون زدن نبود؛ در روز روشن پیکار می کرد… جوانمردانه مبارزه می نمود. سپه سالارم خود عزم میدان نمود؛ ماموریتش را در این روز معظم از بر بود؛ می دانست چه باید بکند؛ طفره نرفت… رفتنش را امضا کردم؛ به او اذن میدان دادم؛ اسبش را هی کرد و رفت. صاحب منصب من! خدا پشت و پناهت! بدرود برادر…!

دلم می خواست به او بگویم: «تشنه های شش ماهه، سه ساله و… را بی خیال شو! خیل سپاه دشمن را ببین… نرو! اگر منصرف شوی، هیچ کس تو را سرزنش نمی کند؛ مصاف نابرابر، عاقلانه نیست…» اما او می خواست به شط بزند؛ می خواست به خط مقدم برسد! دستانش آرام و قرار نداشتند، می خواستند زودتر بروند… آنها در رفتن از پاهایش شوق بیشتری داشتند… شصت شان خبردار شده بود که چه قیامتی بناست به پا کنند… روزها که ماه ها؛ بلکه سالها منتظر رسیدن این موعد بودند…
  • زبان کتاب
    فارسی
  • سال نشر
    1400
  • چاپ جاری
    1
  • تاریخ اولین چاپ
    1400
  • شمارگان
    1000
  • نوع جلد
    جلد نرم
  • قطع
    رقعی
  • تعداد صفحات
    100
  • ناشر
  • نویسنده
  • وزن
    151
  • تاریخ ثبت اطلاعات
    پنجشنبه 1 مهر 1400
  • تاریخ ویرایش اطلاعات
    یکشنبه 8 خرداد 1401
  • شناسه
    94062
  • دسته بندی :
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
بازدیدهای اخیر شما