1. خانه
  2. مطالب
  3. ادبیات
  4. روزی روزگاری کاروانی | نگاهی به رمان «فردا مسافرم»
روزی روزگاری کاروانی | نگاهی به رمان «فردا مسافرم»

روزی روزگاری کاروانی | نگاهی به رمان «فردا مسافرم»

نگاهی به رمان «فردا مسافرم»
ادبیات 1398/6/14 5 دقیقه زمان مطالعه 0

--- مادرم از بچگی می گفت بچه هایش همگی خوش روزی بوده اند و با تولد هر نوزاد، چه تحولات و پیشرفت هایی که در زندگی شان به وجود نیامده بود! و بعد گویی برای بار اول است که برایمان تعریف می کند، بادقت و توجه که مبادا جزئیاتی فراموش شود و از قلم بیفتد، برایمان از برکات هر یک از بچه ها، داستان هایی تعریف می کرد؛ از خریدن فرش سر بچه اول تا نونوار کردن تمام وسایل منزل سر بچه دوم، از خرید زمین هنگام تولد سومین فرزند تا ساختن زمین و خانه دار شدن سر فرزند چهارم. سرِ من! بله! من بچه ای بودم که تولدم با یکی از بزرگ ترین اتفاقات زندگی خانواده ام همراه شده بود و با به دنیا آمدن من، آن ها از مستأجری خلاص شده بودند.
راستش بعضی وقت ها وسط دعواهای خواهر و برادری، کمی فخر هم می فروختم: «آهای! قدم های من، ما رو خونه دار کرده.» و بعضی وقت ها خوشم می آمد که مادر، داستان پاقدم ِ بچه ها را برای همسایه ای تعریف کند و از شاهکارِ قدمِ من می گفت. به نظرم خوش روزی بودنِ من دستاورد کمی نبود و نباید راحت از کنارش می گذشتم.

--- بابا که ورشکست شد و مجبور به فروش خانه شد، هیچ کس نفهمید که من چقدر غصه دار شدم! غصه ای همراه با شرمی عمیق... در رخت خواب کوچکم، شب ها با خدا حرف می زدم که چرا این کار را با من کرد؟! مگر من چه کارش کرده بودم که این جوری بین بقیه بچه ها ضایعم کرد؟! اصلا چرا یخچالِ روزیِ برادرم هنوز کار می کرد و آن وقت خانۀ روزی من، از دستمان رفت؟ تا اینکه یک روز در میان دعواهای کودکی، به برادرم گفتم:«ایشالا یخچال بسوزه و تو هم بدونِ روزی بشی!» شب، مادرم دستان کوچکم را گرفت و با جملاتی که خیلی هایش را نمی فهمیدم، حرف های مهمی به من زد. از من خواست دیگر چنین چیزی نگویم، چون روزی همه ما دست خداست و خداست که نان داده، دندان داده و از این جور حرف ها، که دقیق یادم نمی آید. فقط یادم هست که قول دادم دیگر از این جور حرف ها که خدا قهرش می آید، نزنم.

--- روی صندلی جابه جا می شوم. استاد امروز نیامده و مسئول آموزش از ما خواست تا کلاس را ترک کنیم. توی سالن دانشکده بوی چای تازه می آید. ردّ بو را می گیرم تا نمازخانۀ دانشکده. داخل می شوم ومی نشینم یک گوشه و از سینی مقابلم چای برمی دارم. صدای «زیارت عاشورا» از پشت پرده های حائل به گوش می رسد. چند خطی خوانده نخوانده، چای می نوشم. مردِ جوان چند لحظه ای مکث می کند و می گوید: «خدایا، از تو ممنونیم که توفیقِ قرائت زیارت عاشورای ارباب رو روزی مون کردی! یقین بدونین رفقا، هر کس از این در داخل شده، قسمت و روزیش بوده که مهمون اباعبدلله باشه.» یاد مادرم می افتم. یاد قول بچگی، یاد لذت خوش روزی بودنم و بعد هم کِنِف شدنم... گریه ام می گیرد. یادِ خجالتی که از بی روزی شدنم کشیدم، یاد فشار و غصه ای که برای خودم درست کرده بودم. اشک هایم می ریزد... جوانی که در حال زیارت عاشورا خواندن است می گوید: «هر قطره اشکی که بریزین، رزقی ست که خدا به وسیله حسین بن علی به تو داده.» مجلس تمام شد. اشک هایم را پاک می کنم. دوباره بوی خوشِ چای... «بفرمایید چای بعد از روضه!» دختر جوان این را می گوید و سینی را مقابلم می گیرد. چای را برمی دارم با یک عدد خرما. یعنی امام حسین ناراحت نشده که من اول برای رنج کودکی ام گریه کردم؟!

--- دلم هنوز گریه داشت، ولی کلاس بعدی ام داشت شروع می شد. روضه هم که تمام شده بود. نمازخانه را به قصد رفتن به کلاس ترک کردم. دوتا میزِ بزرگ کنار هم گذاشته بودند و روی میزها پر از کتاب بود برای فروش ویژه محرم. یکی از هم کلاسی هایم، مسئول فروشِ کتاب ها بود. تا چشمش به من افتاد، به سمتم آمد و کتابی را در دستانم گذاشت: «بیا عزیزم... اینم روزی تو بوده لابد! من خوندمش و خوشم اومد. تو هم بخون، اگه خوشت اومد، برای پدر خدا بیامرزم صلوات بفرست.» کتابِ روزی شده را در کیفم گذاشتم و رفتم سر کلاس.

--- دراز می کشم روی تخت و کتاب را در مقابلم می گیرم. اول چشمانم را می بندم و پنج صلوات برای روح پدرِ دوستم می فرستم. کتاب را باز می کنم. «نجوی» می شوم و سرگردان در کوچه های کوفه با چشمان به رنگ عسلم، کاروان اُسرای کربلا را می جویم. پاهایم را با پاهای نحیفِ محمد و سکینه همراه می کنم و در خرابه ها می چرخم. پرواز می کنم  تا مدینه، تا خانۀ ام البنین پرواز می کنم و چشم می دوزم به دهانِ بشیر که چگونه به ام البنین شهادت پسرانش را گزارش خواهد داد وام البنین چگونه با خبرگرفتن از حسینِ فاطمه و نه از پسران خودش، جهانی را حیران می کند! سرآسیمه و پریشان مثل آشفتگی حال رُباب از داغِ علی اصغرش، بر بالین طرماح می رسم که چگونه به رفت و برگشتی از قافله حسین جا ماند و تا آخر عمر، داغ همراه نشدن با قافله حسین بر دلش سنگینی کرد. کتاب «فردا مسافرم»، روضه است؛ روضۀ اسارت عمه و کودکان. روضۀ شهربه شهر چرخاندنِ خاندان رسول الله در کوچه و بازارهای شهرها. و نجوی مسافری ست که خاندان حسین را در اسارت همراهی می کند و گاه روضه از زبان رُباب می گیرد و گاه از زبان سکینه و گاه با شهامتِ زینب کبری همراه می شود و گاه با بلاغتِ زین العابدین.

--- سینی چای را از دست مادرم می گیرم. بوی چای تازه... دستانِ مادر را می گیرم: «بیا امسال روضه بگیریم!» مادر چایِ به دهان نزدیک کرده را دوباره توی سینی می گذارد: «چرا به صرافتِ روضه افتادی حالا؟» چای را بو می کنم و چشمانم را می بندم و می گویم: «نمی دونم... خودم هم هنوز نمی دونم! شاید روزی مونه که امسال روضه بخونیم...»

مطالب مرتبط

از فرشِ آمریکا تا عرش جبهه مقاومت با حسین شیخ‌الاسلام | معرفی کتاب «سفیر قدس»

از فرشِ آمریکا تا عرش جبهه مقاومت با حسین شیخ‌الاسلام | معرفی کتاب «سفیر قدس»

«مردم به همان چیزی که امام می‌خواست رأی دادند؛ نه به اسلامی که در ذهن فلان مرجع یا فلان شخصیت سیاسی بود. …

پیوند کووالانسی ازدواج | جستاری درباره کتاب «نیمه دیگرم»

پیوند کووالانسی ازدواج | جستاری درباره کتاب «نیمه دیگرم»

ازدواج یک پیوند کووالانسی است که زوجین باید با به اشتراک گذاشتن الکترون‌های خود، زندگی‌شان را در یک خط راست …

سنگی در تاریخ | نگاهی به رمان «سنگی که سهم من شد»

سنگی در تاریخ | نگاهی به رمان «سنگی که سهم من شد»

در اینجا با داستانی روبرو هستیم که نویسنده از لحاظ به کارگیری عناصر داستانی تا حدود زیادی موفق عمل کرده و به …

کليه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به موسسه کتاب فردا می باشد

توسعه و طراحی سایت توسط آلماتک

bookroom.ir - Copyright © 2007-2019 - All rights reserved