بی پدر و مادر فحش نیست | جستاری درباره رمان «زیبا صدایم کن»
«زیبا صدایم کن» یک درخواست است؛ درخواستی از ما برای توجه به آنان. "آنان" کیستند؟ چگونه زیستی دارند؟ روابط عاطفی و نیازهای دورۀ کودکی و بلوغ پیشکش، آیا از رو به راه بودنِ خورد و خوراکشان خبر داریم؟ واقعیت این است که ما هیچ دربارهشان نمیدانیم و جز به چشم موجوداتی ترحمانگیز به آنها نگاه نمیکنیم. زمانی هم که حس کنند کسی به آنها ترحم میکند، کار خرابتر میشود. آنها کیستند؟!
چند سال پیش به دلایلی پایم به جایی به نام سرای «نصیر» باز شد. سرای نصیر، مرکز خصوصی برای پرورش کودکان و نوجوانان بیسرپرست و بدسرپرست بود. در بدو ورود به آنجا نمیدانستم با چه چیزی دقیقاً روبهرو خواهم شد. تصویر ذهنیام از پرورشگاه، شبیه به حسینیهای با تختخوابهای دو طبقهای بود که به ردیف تا انتهای آن کشیده شده. ناظمی جدی و بیرحم بر آن نظارت میکند و هر کس از زمان خوابش تعدی کند با خطکشِ کفِ دست طرف خواهد بود.
با وارد شدن به سرای نصیر نیمی از تصوراتم فرو ریخت. نیمۀ تختهای بوگندو و دالانهای نمور جایشان را به یک محیط کاملاً صمیمی و دوستانه دادند؛ با امکانات نسبتاً خوب و قابل قبول. اما نیمۀ دیگر که مربوط به احساس تنهایی بچهها میشد، همچنان به قوت خود باقی ماند.
با بچهها که صحبت میکردم، ذهنهایشان را انباشته از سؤال یافتم؛ از جن و پری گرفته تا مسائل اعتقادی. در میان تمام شور و شوقی که بچهها نسبت به شخصی خارج از دایرۀ خودشان نشان میدادند به یکباره با سؤال هوشمندانۀ یکی از بچهها حالم دگرگون شد. او از من پرسید: «شما کِی به خونهتون برمیگردین؟» گفتم: «حالا حالاها قرار نیست به خونه برگردم.» او که پسر باهوشی بود، گفت: «شما هر چقدر هم که دیر برگردین خونه، بازم امید دارین که پدر و مادرتون رو ببینین، ولی من معلوم نیست دیگه کِی بتونم اونا رو ببینم.» تازه او، مادرش در قید حیات بود و حالا به هر دلیلی فعلاً قادر نبود عهدهدار سرپرستی از فرزندش شود. به من گفت که احتمالاً تا پایان تابستان مادرش به سراغش خواهد آمد و او را با خود خواهد برد و همین امید به دیدنِ مادر، او را از دیگر بچهها متمایز میکرد، چه در جهت مثبت امیدواری و چه در جهت منفی امیدِ واهی.
پس از آن روزهای طلایی که با بچههای فوقالعادۀ آنجا سپری کردم، مدام فکرم درگیر این بود که اگر آنها فیلمی را ببینند که روی نیکی به پدر و مادر مانور میدهد یا کتابی را در این باره بخوانند، چه احساسی بهشان دست خواهد داد؟! بنابراین زمانی که کتاب «زیبا صدایم کن» را میخواندم، احساس میکردم بالاخره یک نفر حرف دل این بچهها را زد. "فرهاد حسنزاده" هنرمندانه اثری را از چشمان زیبای دختری به نام "زیبا" خلق کرده؛ دختری که پدر و مادرش هر دو زندهاند، اما به دلیل بیماری روانیِ حادِّ پدر و مشکلات ناشی از آن و طلاقشان، او به پرورشگاه سپرده میشود.
داستان از جایی شروع میشود که پدرِ زیبا با او تماس میگیرد و در لفافه از قصدش برای فرار از تیمارستان میگوید. زیبا برای فرار به او کمک میکند و کل داستان را یک روزِ منحصربهفرد و پرماجرای پدر ـ دختری تشکیل میدهد. حسنزاده در نگارش لحظات تلخ و احساسی زیادهروی نمیکند، مخاطب را تشنه نگه میدارد، اطلاعات را قطرهچکانی به او میدهد و در عین حال، داستان از ریتم نمیافتد.
این رمان را برای بزرگسالانی که قلب ضعیف و رقیقی دارند، توصیه نمیکنم، چه برسد به نوجوانانی که ظرفیت لازم را نداشته باشند، چراکه در برخی لحظات، زیبا با ارائه نکتهای جدیدی از زندگی خودش، به خواننده برق فشار قوی وصل میکند. برای مثال، وقتی از مشکل حاد اعصابِ پدرش مطلع میشویم تا آخر داستان مدام دلهرۀ چشمهای زرد و خشمگین پدر را داریم. اما زیبا که خودش قربانی چشمهای زرد پدرش بوده، به خوبی دردِ بیپدری را میفهمد و قدر کنارِ پدر بودن، قدم زدن با او و فخرفروشی با جملۀ «او پدرم است» را میداند. برای همین لحظات خوف خود را با شیطنتهای دخترانه تبدیل به موقعیتهای شیرین و نمکین میکند.
صحنهای که زیبا و باباخسرو در کافه نشستهاند و دختر و پسرهای «شیکان پیکان» از لای پردههای دود نگاهشان میکنند، کاملاً نمایانگر غربت زیبا و پدرش در جمع بیدردهاست. پس از آن که زیبا و باباخسرو شروع به آواز خواندن میکنند، تمام افراد حاضر در کافه سر ذوق میآیند و با آنها دم میگیرند. «اجق وجقی ها و ساده ها و چهارخانه ها و سیگاری ها و غیرسیگاری ها» همگی با آن ها همراه میشوند... مصداقی بر شعر «هر کسی از ظن خود شد یار من». ما شاید برای ژست انسان دوستانهاش، شاید هم برای دل خودمان با آنها همراه میشویم، اما هیچگاه به دل پردردشان سَرَک نمیکشیم. نیازهای واقعی آنها را نمیبینیم. اگر شبانهروز کارهایی را که برای آنها انجام نمیدهیم، فقط به صورت فهرستوار بیاوریم، تمام نخواهد شد! شاید این هم از حس ترحمی باشد که این کتاب به من داده و ترحم برای آنها مساوی است با پس زدن!
زیبای داستان ما گاهی حرفهایش از خطِ یک دختر سختی کشیده با شرایط خاص خودش بیرون میزند که شاید دلیلش نشست و برخاستهایی است که اخیراً با ناجی خود داشته؛ شخصی که او را به اصطلاح زیر بال و پر خود گرفته. چنین اشخاصی که علاوه بر کمکهای مادی، به عواطفشان توجه کنند، میتوانند بالکل آنها را از خطِ سختیکشِ صرف بیرون آورند و وارد دنیای رشد و نشاط کنند. چه بسا بسیاری از آن ها که در اثر بیتوجهی (بهخصوص در پرورشگاههای بزرگ دولتی) زیر پای غولِ اجتماع، له میشوند و هیچگاه روحِ شکستۀ خود را بازنمییابند. بدین ترتیب این روحهای پژمرده، خود نیز سرپرستِ بدِ فرزندان دیگری میشوند و این دومینوی مریض تا ناکجا ادامه پیدا میکند.
«زیبا صدایم کن» گرچه زبان روایتش نرم است و همین مُهرِ رمان نوجوان را بر آن زده، اما همین زبان نرم به سان پنبهای سَرِ بیتفاوتی نسبت به "زیبا"ها را میبرد؛ تا دیگر درخواستِ «زیبا صدایم کن» آنها را نادیده نگیریم و درک کنیم که بی پدر و مادر یک فحش نیست، واقعیت تلخ زندگی آنهاست.