دوران خوش زندانی ها تمام شده است | معرفی کتاب «هی یو!»
یکی از شب های تابستان 1382 وقتی مرتضی حیدری در بخش خبری ساعت 22:30 شبکه ی دو ، از دستگیری دو مستند ساز ایرانی توسط نظامیان آمریکایی خبر میداد «سعید ابوطالب» و «سهیل کریمی» زیر شکنجه ی سربازان آمریکایی در اردوگاه دیوانیه در این فکر بودند که آخرین سکانس های زندگی شان چگونه به پایان میرسد.
ماجرا از دهم تیرماه سال 82 آغاز میشود.حدود چهار ماه از حمله ی نیروهای ائتلاف به رهبری آمریکا به عراق گذشته است و یک تیم مستند ساز ایرانی برای تهیهی مستندی از وضعیت زندگی مردم عراق پس از سرنگونی رژیم بعث و نیز نحوهی توزیع کمک های اهدایی مردم ایران به این کشور مسافرت میکند.
اما این سفر تنها به تهیه ی گزارش درباره ی مردم عراق محدود نمیشود «صبح روز پنجم ...ابوزاغارت مرا ...گوشه ای کشید و با فارسی دست و پا شکسته پرسید که چند ورق برای باقی مانده ی دویست شهید ایرانی که درمنطقه ی ملح پیدا کردهاند حاضرم پرداخت کنم! منظورش کارخانهی نمک فاو بود... بابت تحویل هر شهید با پلاک چهل دلار و بی پلاک بیست دلار...» به وسیله ی موبایل ثریا با میرفیصل باقر زاده (مسئول ستاد تفحص شهدا) تماس میگیرند تا این خبر را به او بدهند اما شماره ناشناس است و پاسخ نمیدهد اما چند روز بعد کسی از طرف او تماس میگیرد که آن پیکرها احتمالا ایرانی نیستند اما به هر حال این تماس در پروندهی شان ثبت و بهانهای میشود تا چند روز بعد به دلیل ارتباط با فرهاندهان سپاه قدس مورد بازجویی قرار بگیرند.(34-38).
اما داستان دستگیری:
قرار مصاحبه با فرماندار کوت به دلایل نامعلومی لغو میشود . راهی جز بازگشت به حله نمانده است . در مسیر خلوتِ کوت به حله در روستایی به نام الشوملی که محل فرود آمدن چتربازهای آمریکایی و محل استقرار پایگاه جدید آنهاست تصمیم میگیرند با عدهای از مردم مصاحبه کنند.«من در حال ضبط گفت و گو با یک نوجوان اهل همان منطقه بودم که دیدم سهیل دارد با دوربین از آمریکاییهایی که در حال آماده سازی پایگاه جدیدشان بودند فیلم میگیرد...به نظرم رسید یک افسر آمریکایی از روی بلندی یک ساختمان داخل پایگاه علامت میدهد که جلو برویم تا با ما صحبت کند.به خالد گفتم سهیل را عقب بکشد و بی درنگ سوار ماشین شوند. راننده یک بار دیگر به سمت کوت دور زد...این آمریکایی ها را حساس کرد ...نباید دور میزدیم» (94-97)
همه ی اسناد و مدارک نشان میدهد که سهیل و سعید خبرنگار و خالد و حسن مترجم و راننده هستند اما با این همه بازداشت میشوند. یک اتاقک چوبی شبیه انبار لوازم مستعمل پادگان اولین سلول آنهاست. «دست ها را از پشت بستند و چهار اسیر فراموش شده را با هر آنچه در آن انبار کوچک و متروکه بود از چهار پلهی اتاقک چوبی پایین ریختند، در حالی که پی در پی نعره می کشیدند :آیل کیل یو تو نایت؛امشب تو را میکشم. چهارم جولای روز جشن استقلال آمریکا بود!»(44)
فیلمهای دوربین ها بررسی می شود اما هیچ مدرکی علیه آن ها وجود ندارد . برای همین خیلی زود بازجویی ها همراه با شکنجه های جسمی و روانی آغاز میشود«سرباز آمریکایی که دقیقا جلویم ایستاده بود و بوی ضدعفونی لباسش را حس میکردم دستش را روی شانهام گذاشت و چند بار زانوی راستش را آرام به گیجگاه چپ من سایید حس می کردم نقطهی فرود ضربهی پا را امتحان می کند بعد لحظهای زانویش را حس نکردم تا اینکه آن قدر محکم به گیجگاهم کوبید که به دیوار سمت راست اتاقک خوردم»(112)
ارجاعات متعدد نویسنده به مواد اعلامیه ی حقوق بشر و موارد نقض هر یک از آنها توسط سربازان آمریکایی از بخشهای قابل توجه کتاب است.( 99،128 ) ارجاعاتی که با اسناد منتشر شده پس از حمله به عراق در سالهای اخیر رنگ دیگری گرفته است:«سانچز از ژنرال جفری میلر-فرمانده وقت زندان گوانتانامو یک سی دی دریافت کرده بود که محصول تجربه شکنجه های افغانستان و گوانتانامو بود. پنتاگون دستور داده بود تا استفاده از تاکتیک های بازجویی خشن را به نیروهای اشغالگر آموزش دهد: «دوران خوش زندانی ها تمام شده است» این متن ایمیل فرمانده ارشد نیروهای نظامی در بغداد به بازجویان نظامی آمریکایی در عراق بود.»(108)ژنرال میلر به زندانبان ها سفارش کرده بود:«آنها همانند سگ هستند و اگر بخواهی آن ها را چیزی بالاتر از سگ فرض کنی ، کنترل خود را بر آن ها از دست میدهی»(120)
اما آمریکایی ها فقط به زندانی ها از زاویه ی دستورات میلر نگاه نمی کنند بلکه رفتارشان با غیر نظامیان و مردم عادی بهتر از زندانیان نیست: «کسی پشت تیربار در جایگاهی که روی سقف ماشین تعبیه شده نشسته وقتی سرعت ماشین کم می شود از آن بالا مدام فریاد می کشد و به همه مردم عراق فحش میدهد.»(129)
اسرای ایرانی هم بند با نویسنده هر کدام داستانی برای خود دارند. افشین برای کشاورزی آن هم وسط جنگ به عراق آمده(169) ، مهیار برای زیارت آمده و آن چهار پاسدار توسط اعضای مجاهدین خلق ربوده شده اند. اما داستان هیچ یک از این 57 ایرانی مثل قصه ی ناصر ایرانی نیست:«ناصر فکر می کرد باید از مسیر کربلا به مکه برود .گمان میبرد رسالت مهمی برای تغییر سرنوشت جهان بر عهده دارد برای همین در جنوب آبادان به آب زده بود ماهیگیران عراقی در حال غرق شدن از آب نجاتش داده بودند... وقتی پولهایش تمام شده بود تا مرز سوریه رفته بود و با پای خودش سراغ سربازهای آمریکایی میرود که باید رسالت او را میفهمیدند و کمکش میکردند تا به مکه برود!»(141)
کتاب ابوطالب بیش از آنکه سفرنامه باشد شبیه به یک فیلمنامه است. با شخصیت پردازی های تمیز و دقیق و فضاسازی های روشن و قابل لمس. اما با این همه انتخاب سبک تک گویی درونی یا سیال ذهن برای روایت این سفر انتخاب نادرستی از سوی نویسنده بوده است. چرا که سیر وقایع و حوادث را از دست خواننده خارج میکند و باعث سر در گمی او میشود.
---------------------------------------------------------------