1. خانه
  2. مطالب
  3. پایداری
  4. مهاجران پل گذر از ویرانی | نقدی بر رمان «مهاجران»
مهاجران پل گذر از ویرانی | نقدی بر رمان «مهاجران»

مهاجران پل گذر از ویرانی | نقدی بر رمان «مهاجران»

مهاجران برای چه به آمریکا آمده‌اند؟ برای کسب ثروت و ساختن یک زندگی جدید. چرا آمریکا؟ چون به عنوان سرزمین فرصت‌ها، بسیاری از قیدوبندهای سرزمین‌های دیگر را ندارد. فرصتِ چه چیزی؟ رسیدن به آرزوهای شخصی بدون توجه به نژاد، مذهب و هر قیدی دیگر. دارایی‌شان در این عمل چیست؟ رویای موفقیت. پس می‌توان مهاجران را تجسم رویای آمریکایی دانست چون هیچ چیز دیگری غیر از آن برای ساختن امروز در اختیار ندارند.
پایداری 1399/4/14 13 دقیقه زمان مطالعه 0

شاید بتوان کل رمان «مهاجران» را در همین چند جمله آن خلاصه کرد: «پدران و پدربزرگ‌های ما با دست‌های کاملاً خالی و کوله‌باری لباس بر پشت به اینجا آمدند. همه ما به اتفاق هم در شمار مهاجران بودیم. ما کار کردیم و پس‌انداز کردیم و ساختیم.» البته «هاوارد فاست» تک‌تک این کلمات را به کنش و تصویر داستانی مفصل تبدیل کرده تا در نهایت ما را به سرانجامی خاص برساند. برای این که بفهمیم در دل این کلمات چه نهفته، باید با شخصیت‌های رمان همراه شویم و سرگذشت‌شان را ببینیم.

چندان طول نمی‌کشد که ما پس از آشنایی با خانواده لاوِت که به سانفرانسیکو مهاجرت کرده اند، با زلزله‌ای در آن شهر و آتش‌سوزی مهیبی آشنا می‌شویم. می‌توانیم بپرسیم چرا نویسنده داستان را از اینجا آغاز کرده است؟ اتفاقی بوده یا دلیلی پشت آن قرار داشته؟ آن دلیل (یا دلایل) تنها جنبه دراماتیک دارند، یا با معنای پشتِ داستان متناسب هستند؟  اگر به خود پدیده مهاجرت درست بنگریم، متوجه خواهیم شد که رمان دقیقاً از نقطه‌ای که باید، شروع شده است. مهاجرت چیست؟ مهاجر کیست؟ مهاجر انسانی است با گذشته ویران، که برای تغییر مسیر زندگی پیشینش دست به سفر زده و در سرزمینی تازه اقامت گزیده است. پس مهاجر عقب‌سرش چیزی جز ویرانه ندارد. همه هستی او در آینده است. حتی حال را باید با آینده بسازد. جز خیالی از آینده، هیچ دارایی دیگری برای ساختن امروز ندارد. به این دلیل می‌گویم که فاست دقیقاً از نقطه درستی رمانش را شروع کرده است. زلزله سانفرانسیسکو را تخریب کرده و ساختنش جز با تخیل آینده ممکن نیست. زلزله، شهر را مانند یک فقیر تهی‌دست ساخته، و فقر را نمی‌توان از زندگی مهاجران تفکیک کرد. این بخش از گفته‌های «دان» یعنی شخصیت اصلی رمان مهاجران، درباره خود و خانواده‌اش بسیار مهم است: «به خدا اون قدر تو رو می‌خوام که هیچ وقت هیچ چیز رو تو دنیا به این اندازه نخواستم و تو دنیا هیچ دختر دیگه‌ای برام وجود نداره... من وقتی نه سالم بود با قایق پدرم به دریا می‌رفتم. می‌دیدم که چطوری کار می‌کرد و با چه رنجی پول در میاورد و می‌دیدم که چطوری مادرم با تمام وجودش کار می‌کرد تا تونستن اون قایق اولی رو بخرن. می‌دونی فقر چیه؟ یه بیماریه. یه عفونت.»

مهاجران برای چه به آمریکا آمده‌اند؟ برای کسب ثروت و ساختن یک زندگی جدید. چرا آمریکا؟ چون به عنوان سرزمین فرصت‌ها، بسیاری از قیدوبندهای سرزمین‌های دیگر را ندارد. فرصتِ چه چیزی؟ رسیدن به آرزوهای شخصی بدون توجه به نژاد، مذهب و هر قیدی دیگر. دارایی‌شان در این عمل چیست؟ رویای موفقیت. پس می‌توان مهاجران را تجسم رویای آمریکایی دانست چون هیچ چیز دیگری غیر از آن برای ساختن امروز در اختیار ندارند. حتی حال را باید با آینده بسازند، یعنی امروزشان در گرو آینده است. اگر صورت آینده محو شود، امروزشان نیز تخریب می‌شود. پس زندگی امروزشان مرهون آینده‌ای است که هنوز نیامده، یعنی همان رویای آمریکایی که بخشی از آن در سرزمین موعود محقق شده و بخش عمده آن در ذهن‌هاست. می‌توان وابستگی را عنصر جدانشدنی زندگی مهاجران دانست. تهدید اصلی فقرشان نیز همین جا خود را نشان می‌دهد. وقتی وابستگی عنصر جدانشدنی زندگی مهاجران باشد، همه هستی ایشان به صاحبان سرزمین میزبان بسته خواهد بود. حال اگر میزبانان نژادپرست باشند یا تعصب دینی داشته باشند، مهاجران نژادهای دیگر و کاتولیک‌ها و یهودی‌ها و پیروان دیگر مذاهب چه خواهند کشید؟

در پی زلزله سانفرانسیسکو، «خرابی کامل محله چینی‌ها به جمعیت زردپوست آن شهر فرجه‌ای کوتاه داد تا از بیزاری نژادپرستانه عجیبی که وجه مشخصه آن شهر بود آسوده شوند. تا چند هفته‌ای سفیدپوستان نسبت به چینی‌ها مهربان بودند. این دوره به زودی به پایان رسید.» در دوره جدید نژادپرستی و مهاجرت غیرقابل تفکیک هستند. شهروندان آمریکایی از عمق وجود با نژادپرستی مواجه‌اند.

نویسنده درباره دان می‌نویسد: «تا پیش از آشنا شدن با فنگ وو، هرگز چینی‌ها را به عنوان اشخاص، به عنوان افراد انسان و به عنوان مردمانی صاحب احساس دارای درد و لذت و رنج تلقی نکرده بود، که در عذابی سهیم بودند که بخشی از بشریت بود. یک چینی اگر کتک می‌خورد دردش نمی‌آمد، اگر زخمی می‌شد، از زخمش خون نمی‌آمد. و اگر می‌مرد مفهومی نداشت. در گزارش‌های روزانه اداره پلیس سانفرانسیسکو یک مرده چینی از لحاظ آماری با یک مرده سفیدپوست فرق می‌کرد. و در نظر سفیدپوستان مرگ یک چینی به معنی آسوده شدن از شرش تلقی می‌شد.»
فنگ وو در لس آنجلس وضعیت بدتری هم پبدا می‌کند: «او ورزیده و تحصیل‌کرده بود. اطلاعاتش درباره مدیریت بازرگانی از بیشتر بازرگانان لس‌آنجلسی بیشتر بود و در حسابداری از بیشتر حسابدارهای دارای گواهینامه واردتر بود. درباره پیچیدگی‌های مالی یک فروشگاه بزرگ بیش از مارک لوی و درباره پیچیدگی‌های مالی کشتیرانی بیش از دان لاوت آگاه بود، اما در سال 1928 در شهر لس‌آنجلس، فقط سه نوع شغل برای آسیایی‌ها وجود داشت: می‌توانستند باغبان شوند، می‌توانستند مستراح پاک کنند، یا می‌توانستند در آشپزخانه یک رستوران کار کنند.»

این اختلاف شدید مهاجر را با رویای آمریکای نشسته توی سرش به چالش می‌کشد. وابستگی‌اش به همه ارکان جامعه‌ای که بدان پا گذاشته و در عین حال میل همه به پیشرفت، او را وارد یک مسابقه نابرابر می‌کند. مسابقه‌ای که برای رسیدن به نقطه‌ای هیچ چیزی نداشت هباشد الا این که آزاد باشد، باید تا سرحد مرگ کار بکند. اگر خود را برای توسعه نکشد، به نقطه شروع مسابقه پیشرفت هم نخواهد رسید. همین فاصله عجیب با دیگر شهروندان است که بحران شخصیت مهاجران را تشدید می‌کند یا حتی می‌سازد. البته آگاهی به این بحران ممکن است به هرکسی دست ندهد. در این رمان دان بعد از گذشت زمانی نسبتا طولانی و طی کردن بسیاری از پله‌های ترقی، در برخورد با برخی ناکامی‌ها، پی به بحران هویت خویش می‌برد: «آیا او کاتولیک بود؟ آیا ایتالیایی بود؟ آمریکایی بود؟ ملحد بود؟ آزاداندیش بود؟ یا همچون چوبی آب آورده، یا قایقی بدون سکان بود؟» مهاجران جای پایی در شهر مقصد ندارند. آنها به آن زمین پرتاب شده‌اند. ناگهان افتاده‌اند درون یک بازی خیلی بزرگ که بازنده بودن در آن می‌تواند به قیمت جانشان تمام شود. آن‌ها همیشه می‌دوند و پاسخ به سوال‌های اساسی را برای ذهنیت مستقر و فعّال میزبانان خود می‌گذارند. در یکی از گفتگوها، دان به جین (که تصاحب او گام اول پیشرفت برایش بوده)، می‌گوید: «من هیچ وقت نتونستم برای خودم روشن کنم که در این کشور یهودی بودن یا ایتالیایی بودن یا ایرلندی بودن یا چینی یا سیاه یا مکزیکی بودن یعنی چی.»

اصلاً مشکل همین جاست. یک چینی در امریکا چیزی نیست. نمی‌تواند چیزی باشد. چون آمریکا یک پیست مسابقه بزرگ است که برخی را جلوتر و بعضی را عقب تر رها کرده‌اند. تنها چیزی که اینجا معنی دارد، رویای آمریکایی است یعنی همان توسعه. بنابراین آدم‌ها فقط زمانی می‌توانند چیزی باشند که نسبتی با این مسابقه برقرار کرده باشند. و یکی از موفق‌ترین آدم ها در برقراری این نسبت، کارآفرینان هستند. کارآفرین کیست؟ او همه وجود خویش را در رویای امریکایی خلاصه کرده است. او بیرون از مفهوم توسعه، نه توجهی به انسانیت دارد، نه درکی از آگاهی، و نه حتی التفاتی به سرمایه دارد. او فقط می‌خواهد پیش برود.

«سال‌ها بود که به بازی افسون‌کننده و هیجان‌انگیز بنای یک امپراطوری کوچک مشغول بود. هرگز بیش از حد نگران مسائل مالی این فرآیند نبود. فنگ وو و مارک به این مسائل می‌رسیدند. نقش او تدبیر و برنامه‌ریزی و ابتکار و گشودن راه با زور و لاف زنی بود. دارای رویا و تخیل بود و مردم را با هیجان و نیروی زندگی‌اش تحت تأثیر قرار می‌داد و همیشه پول و پول بیشتر در اختیار بود، به ویژه هنگامی که دانسته بود وقتی انسان مفلس می‌شود به دست آوردن یک میلیون دلار از یک اسکناس یک دلاری آسان‌تر است؛ پول باز هم پول بیشتری می‌آورد.»

توسعه تنها امید مهاجران برای زندگی و یکتا معنای آن است. بین گذشته‌ی ویران و آینده خیالی، فقط و فقط کار طاقت‌فرسای امروز است که می‌تواند پلی واقعی، ملموس و عینی بسازد.

«من درگیر کارا شدم. نه به خاطر پول. برای پول پشیزی ارزش قائل نیستم، خودت می‌دونی. اما من تو تمام عمرم سعی کردم تو ناب‌هیل بالا برم و به اون چموش‌ها تو اونجا حمله کنم. وقتی به رخت‌خواب می‌رم خواب می‌بینم که هنوز همون پسرک توی اون قایق ماهی‌گیری هستم و سراسر شهر داره می‌سوزه.»
وجود آن‌ها در کارِ معطوف به ساختن شهری صنعتی خلاصه می‌شود، بنابراین توسعه یک نحو از بودن است.
«- دانی، این فقط یک معامله است...
- این فقط یک معامله نیست. همه زندگی منه. من بدون اون هیچی نیستم.»
زندگی چیست؟
«زندگی یه بازیه و آدم باید به قصد برد بازی کنه، نه این که اون قدر عرق بریزه که جونش دربیاد.»

پس اکثر مهاجران و بخش بسیار بزرگی از غیرمهاجران آمریکایی، اصلاً زندگی نمی‌کنند چون برای زنده ماندن، باید آن قدر عرق بریزند که جانشان در بیاید.
در بررسی آغار رمان گفتیم که توسعه بر ویرانه‌های فاجعه بنا می‌شود. همان طور سانفرانسیسکو بر خرابی های زمین لرزه و آتشسوزی ساخته شد، تمام آمریکا بر ویرانه های جنگ جهانی اول بنا می‌شود. تمرکز بر جنگ جهانی، دومین حادثه محرک بزرگ رمان است.
«- ما به طرف جنگی می‌ریم که هر صاحب کشتی ای رو ثروتمند می‌کنه.
...
- نمی‌خوام به بهای خون برای خودم ثروتی به دست بیارم.
- چرا؟ وسواس اخلاقی داری؟ تو جنگ داخلی چند نفر میلیونر شدن؟ و اون از گوشت و خون خودمون بود. این جنگ رو ما برپا نکردیم.»
«من با سودجویی از این جنگ یک میلیونر متعفنم. ما یه محموله شیرخشک بار می‌زنیم تا بچه ها تو انگلیس و فرانسه نمیرن. قیمت شیرخشک کیلویی ده سنته و هزینه حملش پوندی بیست سنت و بخش جنون‌آامیزش اینه که مارک و من به این دام افتادیم، نرخ‌ها رو ما تعیین نمی‌کنیم و دولت صورت‌حساب‌ها رو پرداخت می‌کنه. اون رو به حساب وام متفقین می‌ذاره. اون‌ها هم مازادش رو به حساب بیمه می‌ذارن و من پولدار می‌شم و هر حرومزاده کثافتی که این کار رو می‌کنه، خمپاره و چیزهای دیگه تولید و حمل می‌کنه.»

ماجرا فقط به ساخت سیاسی ایالات متحده بر نمی‌گردد، بلکه به بنیادی برمی‌گردد که آن ساخت سیاسی را به وجود آورده است. بنیادی که خود را در زندگی روزمره آدم‌ها هم نشان می‌دهد. دان و جین با هم ازدواج کردند. آنها با اینکه از دو طبقه کاملاً جدا بودند، عاشق یکدیگر شدند و برای رسیدن به همدیگر جنگدیدند. بعدش چه شد؟ هیچ. بچه‌دار شدند و خانه بزرگی خریدند و کار را توسعه دادند. اما مشکل آنجا بود که نمی‌توانستند با هم صحبت کنند. دان هنوز جین را دوست داشت اما نمی‌توانست بیان کند آن را. در دنیای او، بیان محبت «کار»ی بود که برای جین می‌کرد، اما جین آن دوستی را «نمی‌دید». از آن طرف، جین نیاز به «گفتگو» داشت تا از روزمرگی جدا شود، اما دان بلد نبود و صرفا می‌توانست با او عشق‌بازی کند. این شد که هر کدام به سمت و سوی دیگری کشیده شدند. جین مرکز آمدوشد هنرمندان و نویسندگان شد. وقتش را با آنها می‌گذارند چون نزدشان احساس بزرگی می‌کرد. آنها را به میهمانی دعوت می‌کرد و با آنها خوش بود. در عوض دان با دختری چینی آشنا شد. دختری از نسل سوم مهاجران که تا قبل از دان، هیچ سفیدپوستی به خانه‌شان پا نگذاشته بود. دان می‌توانست با او سخن بگوید و احساسات درونی‌اش را بیان کند. به خاطر دختر کتابخوان شد و از کتاب‌ها لذت برد. غافل از آنکه «بیان» درونیات خیلی فراتر از یک شام ساده دونفره در رستورانی پرت است. بیان، از ظاهر الفاظ فراتر می‌رود تا روزی چشم باز کنند و همدیگر را بر تحت خواب مسافرخانه‌ای، مشغول عشق‌بازی ببینند.
«جین در مورد غیبت‌های دان در شب‌هایی که بیرون بود پرس‌وجو نمی‌کرد. ظاهراً جین این حقیقت را پذیرفته بود که دان تا دیروقت کار می‌کند و دان احساس می‌کرد که غیبتش موجب آسایش خاطر جین می‌شد. جین داشت بیش از پیش بخشی از دایره نویسندگان و هنرمندان راشن‌هیل می‌شد...

از قضا آن شب برای هر دو لاوِت‌ها شبی ویژه بود. شبی، یک هفته پیش از آن میهمانی، دان با صراحتی که بخشی از شیوه دست زدنش به هر موضوعی بود به می لینگ گفت: «حالا دیگه می‌دونی که برام مهم هستی. تو بخش خیلی مهمی از زندگیم شدی.»
- اما تو هنوز جین رو دوست داری.
- اگه منظورت عشق‌بازیه، من عشق‌بازی با جین رو نمی‌خوام. از قضا اونو با تو می‌خوام. می‌خوام با تو عشق‌بازی کنم.»

پس از آن رمان به صورت مفصل بر ارتباط بسیاری از ضخیت ها تمرکز می‌کند. مارک و سارا، مانیا و جین و الی آخر که چندین و چند رابطه را در بر می‌گیرد. همه هم یک چیز را در ذهن انسان ثبت می‌کند: «عشق یک توهم است تا بهانه‌ای برای عشقبازی بین زن و مرد وجود داشته باشد.»

رمانی با چنان شروع و این بدنه، کجا باید به پایان برسد؟ «هاوارد فاست» حرف مهمش را با انتخاب یک نقطه پایان دقیق زده است. دست می‌گذارد بر بحران مالی دهه سی ایالات متحده و فروپاشی بنگاه‌های بزرگ. در پایان بر ورشکستگی تمرکز می‌کند تا آینه‌ای باشد در برابر خرابی‌های اولیه. گفتیم وقتی وابستگی عنصر جدانشدنی زندگی مهاجران باشد، همه هستی ایشان به صاحبان سرزمین میزبان بسته خواهد بود، به سفیدپوست‌ها. فروپاشی اقتصادی، نابودی برق‌آسای رویای آمریکایی را به همراه دارد. همه مردم بدبخت می‌شوند، جز اندکی از صاحبان سرمایه که می‌توانند ذخایری برای دوره‌های بعدی شکوفایی اقتصادی نگه دارند. فاست رمان را در نقطه از هم پاشیدگی جامعه به پایان می‌برد تا اصل سرمایه‌داری را زیر سوال ببرد.

مارک به شریکش دان در چنین موقعیتی می‌گوید: «ما تو این کار بیست سال با هم بودیم و هرگز ده دقیقه وقت صرف نکردیم به جنون آمیز بودن کل این مجموعه فکر کنیم. شاید خدایی که به راستی باورش ندارم این کار رو به شیوه خودش کرده.»
همه نابود می‌شوند یا پایانی غمانگیز دارد جز دان. می‌توان نحوی رستگاری را به رمان نسبت داد. این رستگاری از کجا می‌آید؟ آیا مالی برایش از دنیا می‌ماند؟ در کمتر از یک سال به وضعی می‌افتد که دو روز مطلقاً گرسنگی می‌کشد. پس چه چیزی او را نگه می‌دارد؟ جین او را بر سر دوراهی قرار می‌دهد: یا ماندن و کار کردن برای بانکی که او صاحبش شده، یا جدایی. عزت نفس دان اجازه نمی‌دهد ماندن ذلیلانه را برگزیند، پس به راحتی همه امکانات را می‌گذارد و با یک کیف می‌رود. به چه سمتی؟ سوی می لینگ، دختر فنگ وو، یک زن چینی اصیلی. در ابتدای آشنایی این دو، می لینگ به دان می‌گوید که از نظر پدرش، او یک دختر چینی اصیل نیست چون رفتاری آمریکایی‌مآبانه دارد. نویسنده این گفتار را در انتهای رمان باطل می‌کند. اصالت به جدا ماندن از جامعه نیست، حتی به عدم مشارکت در حرکت جامعه به سمت توسعه هم نیست. اصالت می لینگ آنجاست که نه تنها هیچ مردی را غیر از دان به حریم خصوصی‌اش راه نداده، بلکه اساساً فقط به او دل بسته است و لاغیر. بازگشت دان سوی او، رها کردن رویای آمریکایی و بازگشت مهاجران است به اصل خویش.
نویسنده دان را در برابر چشم مخاطب قرار داده تا نشان دهد رهایی از رویای آمریکایی ناممکن نیست. در انتها هم چند سطری از لائوتسه می‌گذارد تا موضع خویش را در برابر رویای آمریکایی شفاف اعلام کرده باشد: «انسانی که محرکش عشق ژرف باشد دلیر است. و با میانه روی انسان سخاوتمند می‌شود. و کسی که آرزومند پیشتاز بودن در جهان نباشد، رهبر جهان می‌شود.»

مطالب مرتبط

از فرشِ آمریکا تا عرش جبهه مقاومت با حسین شیخ‌الاسلام | معرفی کتاب «سفیر قدس»

از فرشِ آمریکا تا عرش جبهه مقاومت با حسین شیخ‌الاسلام | معرفی کتاب «سفیر قدس»

«مردم به همان چیزی که امام می‌خواست رأی دادند؛ نه به اسلامی که در ذهن فلان مرجع یا فلان شخصیت سیاسی بود. …

پیوند کووالانسی ازدواج | جستاری درباره کتاب «نیمه دیگرم»

پیوند کووالانسی ازدواج | جستاری درباره کتاب «نیمه دیگرم»

ازدواج یک پیوند کووالانسی است که زوجین باید با به اشتراک گذاشتن الکترون‌های خود، زندگی‌شان را در یک خط راست …

سنگی در تاریخ | نگاهی به رمان «سنگی که سهم من شد»

سنگی در تاریخ | نگاهی به رمان «سنگی که سهم من شد»

در اینجا با داستانی روبرو هستیم که نویسنده از لحاظ به کارگیری عناصر داستانی تا حدود زیادی موفق عمل کرده و به …

کليه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به موسسه کتاب فردا می باشد

توسعه و طراحی سایت توسط آلماتک

bookroom.ir - Copyright © 2007-2019 - All rights reserved