ماجرای حبیب | جستاری درباره کتاب «داستان یک مرد»
محرّمهای نوجوانیام خیلی پربار بود. روزی حداقل سه بار روضه میرفتم. هر وعده هم یک هیئت را به فیض میرساندم. عاشورا که تمام میشد، حداقل چند بار به تمام هیئتهای شهر سر زده بودم. پای منبرِ نود درصد روحانیها و مداحهای شهر نشسته بودم. سرم پُر بود از داستان و روایت و حدیث و موعظه و آیه؛ ولی اغلب داستانها شبیه هم بود. همۀ روایتها حول امام(علیهالسلام) و زخمهای امام و بنیهاشم میچرخید. کمتر، داستان یاران باوفای امام را از منابر میشنیدم. اگر کسی از اسامی شهدای کربلا میپرسید، قطعاً دانستهام از نام امام و حضرت ابوالفضل و حضرت علیاکبر و حضرت علیاصغر و قاسم بن الحسن و حبیب(علیهمالسلام) جلوتر نمیرفت. داستان «حبیب» را هم روحانی پیرِ هیئتِ ابوالفضلی با صدای لرزان تعریف کرد. میگفت: «ما پیرها هم دل داریم. ما پیرمردها هم میتوانیم در کهنسالی عاشق شویم و دل ببازیم...» بعد ماجرای شوریدگی حبیب و فرارش از کوفه و رساندن خودش به امام را میگفت. همین! من در نوجوانی همینقدر از حبیب میدانستم که نمایندۀ پیرمردهای شوریده در کربلاست.
«مجید ملامحمدی» روحانیزادهای است که اسم «حبیب» را احتمالاً در سنّی پایینتر از نوجوانی از پدرش شنیده. نه به خاطر اینکه پدرش روحانی بوده و مثل ما لازم نبوده سال به سال بگذرد و محرّم بیاید و پدرش دستش را بگیرد ببرد هیئت که بشنود؛ ملامحمدی دربارۀ حبیب نوشته. نه به خاطر اینکه پدرش دربارۀ شهدای کربلا و بهخصوص حبیببنمظاهر کتاب نوشته است؛ نه! مجید ملامحمدی در انتهای کتابش ادعا کرده نسبتِ فامیلی با حبیببنمظاهر دارد. او ماجرای کوتاه تکیۀ آباء و اجدادیاش را در انتهای کتاب تعریف کرده است که از سال 1264، دو برادر موقوفهای در اشتهارد بنا میکنند که تا زمانی که زندهاند، خودشان و بعد از مرگشان، فرزندانشان تا ابد روضۀ شهدای کربلا را در این تکیه در قالب منبر و روضه و تعزیه روایت کنند. یکی از آن برادرها مرحوم میشود و میبرند کربلا دفنش کنند و در قبرِ حبیببنمظاهر به خاک سپرده میشود.
مجید ملامحمدی، فرزند آیتالله اشتهاردی، حتماً با حبیب نسبتی دارد؛ حتی اگر هیچ شجرهنامه یا نَسَبشناسی آن را تأیید نکند. کسی که با تحقیق و پژوهش دربارۀ شهدای کربلا بنویسد، حتماً نسبتی با ایشان دارد.
ملامحمدی حالا داستان این پیرمرد باوفا را برای نوجوانان بازنویسی کرده. ماجرای حبیب برخلاف تصور نوجوانیِ من، که آن را روضۀ پیرهای جمع میدانستم، برای همه مناسب است. داستان حبیب، داستان اراده است. هر کس در هر سنّی زنجیرهایی دارد که به هنگام ندای «هل من ناصرِ» حق، عجیب این زنجیرها سفت و درهمتنیده میشوند. داستان همۀ شهدای کربلا، ماجرای چگونگی باز کردن این زنجیرهاست. خوب است نوجوان بخواند و بداند حبیبِ پیر که باید با کهولتِ سن، بیشتر به دنیا بچسبد و ترسوتر و محتاطتر شده باشد، چطور اراده میکند از کوفه به سفری بیبازگشت برود.
کتاب را با وَلَع دستم گرفتم. فکر میکردم از نوجوانیِ حبیب تا کربلایی شدنش نوشته شده؛ ولی همانطور که روی جلد حک شده بود، «داستان یک مرد» قصۀ حضور حبیب در کربلاست.
داستان با دیدار حبیب و مسلمبنعقیل در منزل مختار آغاز میشود. ملامحمدی سابقهای طولانی در بازنویسی آثار مذهبی دارد. چَموخَم کار را بلد است و خط قرمزها را میشناسد. مخاطب آثار مذهبی را بلد است. از دو آفتِ آثارِ بازنویسی سعی کرده در امان بماند: یکی، سادگی و روانیِ بیجان که فقط قصهوار اتفاقات را پشت سر هم میآورد و از فنون داستاننویسی عقب میافتد؛ و دیگری، روایت تکلفآمیز و پر از کلمات ثقیل و توصیفات زاید برای رساندن مخاطب به بوم تاریخی. قلمِ ملامحمدی در عین سادگی و روانی، کلمات مناسبی برای بردن مخاطب به حال و هوای تاریخی دارد. توصیفات، طویل و خستهکننده نیستند و معمولاً در بستر اتفاقات و گفتوگوها رخ میدهند.
همسرِ حبیب در این داستان پشت و پناه مرد، و زنی آگاه و بصیر ترسیم شده است. در این داستان، مخاطبِ نوجوان قدری از جزئیات زندگی حبیب آگاه میشود. گاهی رفت و برگشتهایی به جوانیِ حبیب دارد. چون بیشترِ روایت در روزهای شوریدگی حبیب رخ میدهد، تشویشی در حبیبِ ماجرا از ابتدا تا انتها وجود دارد که گاهی زبانه میکشد و گاهی آرام دلش را میسوزاند.
روی جلد کتاب نوشته شده است: رمان مذهبی نوجوان. با قطعیت نمیتوان نام رمان را بر آن نهاد. کتاب، داستان بلندی است که با توجه به نثر کتاب، برای نوجوان سنّ سیزده سال به بالا مناسب است.
***
حبیب در آغوش امام افتاد. رمق از کف داده بود. ... امام به او خوشآمد گفت و همراه او به سمت خیمۀ خود به راه افتاد. مردها نیز به دنبال آنها تکبیرگویان حرکت کردند. ناگهان جوانی به مقابل جمعیت رسید. به او سلام کرد و گفت: «در کنار خیمهها بانو زینب را دیدم. وقتی جوش و خروشِ مردان را دید، از علت شوق ما پرسید. کسی گفت حبیببنمظاهر اسدی آمده است و مردان به استقبال او میروند. بانو که سراپا شوق شده بود، فرمود: سلام من را به حبیب برسانید!»
حبیب ناگهان از جمعیت جدا شد و جلوتر از آنها به زمین نشست. مُشتی بر خاک بیابان زد و به سر ریخت. مردها که با سکوت به او مینگریستند، تعجب کردند. حبیب رو به آنها کرد و بغضآلود و بلند گفت: «وای بر تو حبیب! وای بر من! وای بر من! من که هستم که دختر عزیز امیرمؤمنان به من سلام برساند؟! وای بر تو حبیب! تو غلامِ این خاندانی! غلام کوچکشان!...»
(صفحه 56 کتاب)