1. خانه
  2. مطالب
  3. عاشورا
  4. روایت اشک‌ها و لبخندها | معرفی کتاب «به سفارش مادرم»
روایت اشک‌ها و لبخندها | معرفی کتاب «به سفارش مادرم»

روایت اشک‌ها و لبخندها | معرفی کتاب «به سفارش مادرم»

خواندن این کتاب برای من مدام یادآورِ کتاب «پدر، عشق و پسرِ» سیدمهدی شجاعی بود. در این کتاب «عقاب»، اسبِ حضرت علی اکبر(ع)، راوی است و مخاطب «لیلا» مادرِ حضرت. مادر هر روز مقابل اسب خسته و زخمیِ ازجنگ‌برگشته می نشیند، تیمارش می کند و از چشمانش واقعۀ کربلا را می خواند. نمی-دانم آیا نویسندۀ این کتاب هم «پدر، عشق و پسر» را خوانده یا نه؟ اما هرچه هست برای من به شدت یادآور آن کتاب است؛ مخصوصاً جایی که از روز هشتمِ سفر می گوید.
عاشورا 1399/7/23 7 دقیقه زمان مطالعه 0

پیش‌تر جایی خوانده بودم که کتابِ مناسبتی همیشه جواب می دهد. بقیۀ مطلب یادم نیست و اصلاً یادم نیست که منظور نویسنده از «جواب می دهد» یعنی چه. ولی دودوتا چهارتا که می کنم، می بینم «کتاب مناسبتی همیشه جواب می دهد»؛ مثلاً مگر می شود شب تاسوعا از حضرت عباس(ع) خواند و گریه نکرد؟! مگر می شود شام غریبان از رقیۀ سه‌ساله خواند و اشک نریخت؟! مگر می شود عید غدیر خطبۀ غدیر را خواند و سرشار از شوق نشد؟! مگر می شود اربعین باشد و...؟!

اربعین! چقدر کتاب کم داریم دربارۀ اربعین! دربارۀ فلسفۀ اربعین. دربارۀ اولین زائر مزار حضرت حسین‌بن‌علی(ع). چقدر کم می دانیم از سنت اربعین! از این‌که این سلوک کی و چطور و توسط چه کسی رسم و سنت شد؟ منظور، زیارت حضرت ارباب در روز اربعین نیست؛ منظور، این طی طریق عاشقانه است.

سال‌ها پیش از این‌که سنت پیاده روی اربعین بین ایرانی ها رواج پیدا کند، مستندی از پیاده روی مردم عراق دیده بودم؛ مردمی که در زمان حکومت صدّام، از بی راهه و کوره راه ها خودشان را به آغوش معشوق می‌رساندند. عراقی ها گویا قرن هاست که بر حفظ این سنت کوشیده اند؛ سنتی که شاید حدود یک دهه است که بین مردم دیگر جهان باب شده. از همین ایران خودمان هر سال هزاران نفر راهیِ این مسیر می شوند. هزاران نفر می روند و شاید میلیون ها نفر دلشان در این راه است و پایشان به هر دلیلی بسته. آن‌هایی که می مانند، دلشان را خوش می کنند به عمودها و موکب ها و پرچم ها و هر آنچه در قاب تلویزیون قابل نمایش است. اما خیلی ها دلشان چیز بیشتری می خواهد؛ روایت جزءبه جزء. و همۀ آنان که پا در مسیر می گذارند، دوست دارند آنچه که دیده اند و آنچه که بر آنان رفته است را حکایت کنند. آن‌هایی که اهل ذوق ترند، مشاهداتشان را مکتوب می کنند. نمی دانم اولین نفری که به فکر سفرنامه نوشتن افتاد چه کسی بود؛ اما سنت پسندیده ای را باب کرد. از این سفر هر چقدر بنویسند کم است. گرچه تا به حال هیچ کدام از کتاب هایی که خواندم، سفرنامه به معنی واقعی نبود؛ بیشتر روزنوشت ها و احوالات شخصی بودند و هستند. «به سفارش مادرم» اما روایت متفاوتی دارد. این کتاب هم سفرنامه نیست، اما احوال آدم هایی است که پا در این مسیر گذاشته اند؛ چه عراقیِ موکب دار، چه ایرانیِ هم وطن؛ چه روسِ تازه مسلمان و حتی بچه‌اردک زشتِ هندی.

ماجرای خلق کتاب خود به تنهایی داستانی جداگانه دارد. «احسان حسینی نسب»، نویسندۀ کتاب، به گفته و اعتراف خودش نه تنها اهل پیاده روی اربعین نبوده، بلکه حتی از مخالفان این سنت و آیین بوده. البته دلیل این اعتراض را بیان نمی کند. نویسندۀ کتاب از طرف دوستی به این سفر دعوت می شود. سفر به همراه گروهی عکاس برای تولید کتابی دربارۀ قصۀ آدم های این سفر. «حسینی‌نسب» علاقه ای به این سفر نداشته، اما مادرش در آرزوی این سفر بوده؛ مادرِ آرزومندی که وظیفۀ پرستاری از مادرِ پیرش را به عهده دارد؛ مادری که پسرش را راهیِ سفر می کند تا به جای او ببیند و برای او روایت کند. مخاطب کتاب «به سفارش مادرم» یک مادر است. نویسنده هرچه دیده را برای مادر روایت کرده؛ «سلام مادر. نشسته ایم لب مرز. همین‌جا و همین لحظه که تو دوست داشتی نشسته باشی و جمعیت را نگاه کنی که مثل رودخانه از پل مرز می گذرند و به دریا می ریزند و دریا می شوند. همین‌جا که هر قطره در مسیر دریا شدن است؛ همین‌جا که قطره، دریاست.»

خواندن این کتاب برای من مدام یادآورِ کتاب «پدر، عشق و پسرِ» سیدمهدی شجاعی بود. در این کتاب «عقاب»، اسبِ حضرت علی اکبر(ع)، راوی است و مخاطب «لیلا» مادرِ حضرت. مادر هر روز مقابل اسب خسته و زخمیِ ازجنگ‌برگشته می نشیند، تیمارش می کند و از چشمانش واقعۀ کربلا را می خواند. نمی-دانم آیا نویسندۀ این کتاب هم «پدر، عشق و پسر» را خوانده یا نه؟ اما هرچه هست برای من به شدت یادآور آن کتاب است؛ مخصوصاً جایی که از روز هشتمِ سفر می گوید. روز هشتمِ سفر را گره می زند به روز هشتمِ محرم؛ روزی که به نام حضرت علی‌اکبر(ع) مزین شده و از موکبی می گوید و از بزرگِ موکب که مردی است با لباس نظامی. مردی که عکسی بر سینه دارد؛ عکس پسر شهیدش؛ یکی از علی-اکبرهای آن دیار؛ یکی از سربازان حشد الشعبی که رودرروی مزدوران داعشی ایستاد و جانش را برای اسلام و وطنش فدا کرد. اما مگر همین یک پدر، پسر از دست داده؟! در لابه‌لای قصۀ آدم‌های همین کتاب چه بسیارند پسر از دست داده ها و زخمِ جنگ خورده ها!

«به سفارش مادرم» قصۀ آدم هاست. راوی یا خود، سوژه هایش را پیدا می کند یا دیگر اعضای گروه. گاهی سرِ صحبت اتفاقی باز می شود و گاهی یک نفر را نشان می کنند. مثلاً مردی با پرچم روس که راوی به اصرارِ مدیر گروه، مجبور می شود بابِ گفت‌وگو را با او باز کند، چون به تجربه می داند که مردم روس بدخلق و عبوسند. اما مردی با پرچم روس جایی در میان مکالمه می خندد. و چه عجیب و جالب که بسیاری از مردم با پرچم کشورشان در این راه پیمایی عظیم شرک می کنند!

روایت ها همه خواندنی اند؛ روایتِ زن و شوهر ایرانی که در کاشمر خیریه دارند، یا روایتِ تازه عروس و دامادی که این سفر، اولین سفر مشترکشان است، یا روایت زن و شوهرِ هندی که بر کرسی تدریس نشسته اند و یا آخوند کنیایی که در ایران درس می خواند و در کنیا تبلیغ می کند. و کلاً هر کجا که امکانش باشد، ترکش های تبلیغی را پرت می کند؛ «خود امام حسین که منجی است، می گوید پسر من منجی دنیاست. یعنی تهِ گام گذاشتن در این مسیر، تهِ شناختِ امام حسین، می شود شناخت امام زمان.»

عکس هایی که ضمیمۀ کتاب شده اند، روایت ها را ملموس تر کرده اند و به کتاب رنگ و روح و جلای بیشتری داده اند. نویسنده لابه‌لای قصۀ آدم‌ها، عراق و فرهنگ مردم عراق را فراموش نکرده؛ «زن عراقی بگیر، بعد هر بار که خطایی کرد بزنش؛ صدایش در نمی آید»؛ «بعدتر فهمیدم که چیزی به نام بیمۀ ماشین اساساً در عراق تعریف نشده است. یکی از راننده های عراقی می گفت این‌جا وقتی کسی با ماشین آسیبِ جانی به کس دیگری می زند، قانون از او حمایت نمی کند. عشیرۀ قربانیِ تصادف می افتند دنبال رانندۀ خاطی و یا خسارت را از او می گیرند یا اگر در گرفتن خسارت ناکام بمانند، لااقل خسارتی به او می زنند»؛ «اما این مردم، عجیب سیگار دوست دارند! عراقی ها منظورم است.»

کتاب، قصۀ آدم‌هاست؛ اما نویسنده گزارشگر نیست که هرچه را دید، همان را مکتوب کند. نویسنده هر روایت را به قصه ای و به روایتی گره می زند. با مقدمه وارد داستان می شود که همان مقدمه، خود قصه ای جداست؛ «یک شب آقاجمال قصۀ جَون را گفت. خیلی جوان تر از حالا بودم مادر»؛ «مادرجان این آخوندها را بگو آخر! تا سلامشان می کنی، شروع می کنند به تبلیغ»؛ «اولین بار با تو دیدمش. یادت هست؟ سرما خورده بودم.»

و مخاطبِ همۀ این قصه ها مادر است؛ «بیدار بودم. داشتم با تو حرف می زم مادر»؛ «غمگینم مادر. غمگینم اما امیدوار»؛ «آه مادر! من معتکفِ ایمانِ این مرد اصفهانی شدم.» و چه بسیار که با نام مادر اشک به چشم مخاطب می نشاند. و چه بسیار دیگر. اما همه اش که نباید اشک و آه و حسرت باشد. گاهی روضه خوان ها هم اگر غیر از ایام عزا باشد، بعد از گریاندن مستمعین، با لطیفه ای لبشان را به لبخند باز می کنند.
مترجم گروه، از مادری مشهدی است و پدری عراقی و ساکن نجف. و راوی نَسَب به خراسان می برد؛ «سعی کردم لهجه ام را مشهدی کنم: سِلام دختر خِله! حال تان خُبه؟ خُبین؟ دیگه ببخشیدمان، ای وقتِ شب مزاحم خواب تان رِفتیم.»
«به سفارش مادرم» قصۀ آدم‌هاست؛ قصۀ اشک ها و لبخندها.

مطالب مرتبط

از فرشِ آمریکا تا عرش جبهه مقاومت با حسین شیخ‌الاسلام | معرفی کتاب «سفیر قدس»

از فرشِ آمریکا تا عرش جبهه مقاومت با حسین شیخ‌الاسلام | معرفی کتاب «سفیر قدس»

«مردم به همان چیزی که امام می‌خواست رأی دادند؛ نه به اسلامی که در ذهن فلان مرجع یا فلان شخصیت سیاسی بود. …

پیوند کووالانسی ازدواج | جستاری درباره کتاب «نیمه دیگرم»

پیوند کووالانسی ازدواج | جستاری درباره کتاب «نیمه دیگرم»

ازدواج یک پیوند کووالانسی است که زوجین باید با به اشتراک گذاشتن الکترون‌های خود، زندگی‌شان را در یک خط راست …

سنگی در تاریخ | نگاهی به رمان «سنگی که سهم من شد»

سنگی در تاریخ | نگاهی به رمان «سنگی که سهم من شد»

در اینجا با داستانی روبرو هستیم که نویسنده از لحاظ به کارگیری عناصر داستانی تا حدود زیادی موفق عمل کرده و به …

کليه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به موسسه کتاب فردا می باشد

توسعه و طراحی سایت توسط آلماتک

bookroom.ir - Copyright © 2007-2019 - All rights reserved