درونمایه، بدون توجه به تکنیک | نقدی بر کتاب «دندۀ لج»
«دندۀ لج» عنوان داستان بلندِ کمحجمی دربارۀ سنّ بلوغ و دورۀ نوجوانی است. نویسنده در این داستان، دوران بلوغِ پدر و پسری را با هم مقایسه کرده است. پسری از خانه و پدر رمیده و از خانه فرار کرده. به شهادت دوست نزدیک پدر، پسر نسخۀ کپیشدۀ پدر است. پدر که نویسندۀ ستون سیاسی روزنامه است و با قلم و دنیای نوشتن بیگانه نیست، به توصیۀ دوست صمیمیِ ناشرش تصمیم می گیرد یکی از بحرانیترین دوران نوجوانی اش را به داستان تبدیل کند تا خاطرات این کتاب، بهانه و فرصت آشتی با پسرش را فراهم آورد. حتی برای باورپذیرتر شدن داستان، راوی به سفارش دوست ناشرش، کتاب «حرکت در مه» را که یکی از کتاب های تئوری داستاننویسی است، تهیه و حتی به بعضی از سرفصل های آن اشاره می کند.
کتابِ «دندۀ لج» قرار است دو ماجرا را برای مخاطب روایت کند؛ نخست، ماجرای اختلاف پدر و پسر و دوم، خاطرۀ اردوی مشهدِ پدر در دوران نوجوانی که به خاطر غرورِ خاص آن دوران و لجبازی و سوءتفاهم، به بحرانی تبدیل می شود.
اما بخش اول داستان که مربوط به زمان حال است، کاملاً ناقص است. نویسنده نه اطلاعاتی دربارۀ سن و سال پسر ارائه داده و نه به دلیل اختلاف پدر و پسر اشاره می کند. تنها چیزی که می دانیم این است که پسر از خانه فرار کرده و چند روز بعد به خانه برمی گردد. در این مدت، پدر نه جستوجویی می کند و نه حتی به پلیس اطلاع می دهد. فقط با اشاره ای گذرا اشاره می کند که از مراجعه به پلیس می ترسد، بدون اینکه دلیل این ترس و وحشت مشخص شود. رفتار پدر و مادر بسیار خونسردانه روایت شده، با کمی چاشنی اشک و آه. پدر به جای جستوجوی پسر، به مشاور مراجعه می کند و مدام از هزینۀ مشاوره می گوید. گویا از دست دادنِ صدهزار تومان پول خیلی سخت تر است تا از دست دادن پسر! حتی بعد از بازگشت پسر هم مشخص نمی شود که پسر این چند روز را کجا بوده، چون مادر عقیده دارد که نباید چیزی در این باره پرسید.
نویسنده سعی کرده در خلال داستان به سایر معضلات اجتماعی، خصوصاً وضعیت اقتصادی نیز بپردازد: «حمیدرضا دوستی داشت به نام بابک که وقتی نامش پیش من برده می شد، بدنم مثل بید می لرزید. در نوجوانی دوستی به همین نام داشتم که الآن به جرم ایجاد اخلال در شهر زندان بود.» «همهجا بحث قیمت دلار بود.» اما هیچ کدام از این اشارات نه تنها در خدمت داستان نیستند، بلکه در ریتم داستان خلل ایجاد کرده اند.
روایت دو داستان در دلِ هم، معمولاً یکی از عوامل جذابیت داستان هاست، به شرط اینکه هر دو داستان از قوانین داستان نویسی پیروی کنند. در داستان اول «شروع» کنجکاوی برانگیز بود، اما داستان نه به نقطۀ اوج رسید و نه به سؤالات خواننده پاسخ داده شد. اما با توجه به طرح و پیرنگ، داستان پایان قابل قبولی داشت؛ پایانی به دور از کلیشه.
داستان دوم قابلیتِ این را داشت که به تنهایی به یک کتاب تبدیل شود، بدون نیاز به بهانۀ روایت؛ مخصوصاً که نویسنده داستان را با حال و هوای امروزی نوشته است. کتاب دوم از جایی شروع می شود که قرار است پدر و مادرها برگۀ اردوی رضایت نامۀ مشهد را امضا کنند. در ابتدا به نظر می آید که پدر مخالف این اردوست، اما با کوبیدن در توسط پسر سریع برگۀ رضایت نامه را امضا می کند تا پسر روی دندۀ لج نیفتد. «وقتی این خاطره را می نوشتم، تازه فهمیدم که پدرم آن روز مرا از دندۀ لج خارج کرد.» اما چالش اصلی چیست؟ مجیدِ داستان، پدرِ داستان اول و پسرِ داستان دوم، در قطار با بچه های خلافکارِ سالبالایی هم کوپه می شود. به تحریک آنها سیگار می کشد و فیلم سیگار کشیدنش به دست مربی پرورشی می افتد و مجید تا پایان داستان گاهی با صداقت، گاهی با حقه و کلک و... سعی در اثبات بی گناهی خودش دارد.
پیش از این اشاره کردیم که کتابِ دوم دربارۀ دوران نوجوانی پدر است؛ یعنی حداقل سی سال پیش. اما آن زمان آیا گوشی های موبایل قابلیت فیلم برداری داشتند؟ یا اصلاً گوشی آن قدر همه گیر شده بود که همۀ بچه های دوران راهنمایی هر کدام گوشی موبایل داشته باشند؟ سؤالی که تا پایان کتاب دوم، ذهن مخاطب را به چالش می کشد. اما نویسنده برای این سؤال پاسخ دارد: «از اینکه داستان سی سال پیش را با ریزه کاری هایش بازسازی کرده بودم، تعجب کرده بود. اشکال اصلی اش این بود که: آقامجید، چرا این قدر خالی بندی کردی و پای گوشی و فیلمبرداری با گوشی را به داستان سی سال پیش باز کردی؟» دقیقاً با همین دیالوگ این سؤال پیش می آید که مخاطب باید قسمِ حضرت عباس را قبول کند یا دم خروس را؟! اگر ماجرا با جزئیات بوده، پس جریان تلفن هوشمند چه بوده؟ تمام ماجرای داستان از همان فیلم داخل موبایل سرچشمه می گیرد. پس اگر موبایل نبوده، در واقعیت چه اتفاقی افتاده است؟!
حتی تکلیف مخاطب مشخص نیست که دارد خاطره می خواند یا نوشته هایی که در مقابل دارد مثلاً همان داستانی است که قرار بوده نوشته شود. در سطرهای بالا، یکی از جملات داستان را با هم مرور کردیم: «وقتی این خاطره را می نوشتم، تازه فهمیدم که پدرم آن روز مرا از دندۀ لج خارج کرد.» این جمله دقیقاً در کتاب دوم ذکر شده. فرض می گیریم که مثلاً راوی کتاب قصد داشته خاطرهای قدیمی را به صورت امروزی بازسازی کند. اگر این کتاب، داستان است، پس این جمله وسط داستان چه کاربردی دارد؟! و اگر خاطره است، پس گوشی هوشمند چه نقشی دارد؟!
در نهایت قبول می کنیم که گوشی هوشمند برای پیرنگ داستان لازم و ضروری است؛ چون فیلمبرداری هم کوپه ای ها از سیگار کشیدن مجید، همان چالش و گرۀ اصلی است. اما چطور از مجید فیلم گرفته اند که خودش متوجه نشده؟ یا چرا این سؤال برای مربی پرورشی پیش نمی آید که چرا همان موقع که بوی دود از کوپه بلند شده، سیگار کشیدنِ مجید را اطلاع ندادند و حالا فیلم سیگار کشیدن را رو کرده اند؟!
یا جایی که در پایان ماجرا هم کوپه ای ها متوجه می شوند که مجید فیلمی از قلیان کشیدن آنها به دست آورده، به این فکر نمی افتند که چطور صاحب قهوه خانه از آنها فیلم گرفته یا اصلاً مجید از کجا متوجه حضور آنها در قهوه خانه شده؟ چرا به سعید که نخ تسبیح این ماجراست، مشکوک نمی شوند؟ حتی وقتی مرتب سعید و مجید را با هم می بینند. و چطور در مقابل چشمشان متوجه اشاره ها و صحبت های پنهانی این دو نفر نمی شوند؟!
داستان مشهد با گروکشی مجید به پایان می رسد؛ اما راوی به پیشنهاد دوستش بخش دیگری از دوران نوجوانی اش را ضمیمۀ کتاب می کند. در این بخش هم که کوتاه تر از بخش اول است، ضعف پیرنگ به چشم می خورد، اما نه به شدتِ بخش اول. در قسمت دوم، نویسنده بیشتر شعار داده و سخنرانی کرده: «حاج آقا می گفت: همانطور که یک پادشاه زورگو یا یک کشورِ استعمارگر سبب می-شود که مردم قیام کنند و با زورگویی و استبداد مبارزه کنند تا مستقل و آزاد بشوند، در محیط خانه هم این حادثه رخ می دهد. بچه ها که عاشق آزادی و مستقل بودن هستند، در مقابل زورگویی والدین مقاومت می کنند و چون قدرت تشخیص کاملی ندارند، گاهی در مقابل کارها و پیشنهادهای خوب هم مقاومت و لجبازی می کنند. پس باید از همان کودکی به بچه ها زور نگوییم تا لجباز نشوند.»
نویسنده سعی کرده در نثر، از لحنِ طنازانه استفاده کند و تا حد امکان از اطناب دوری کرده است؛ اما نقص پیرنگ، استفاده از عبارات غیرداستانی و ثقیل، شعارزدگی و... یک سوژۀ خوب را به یک داستان بد تبدیل کرده است. نویسنده ظاهراً به درونمایۀ داستان بیش از تکنیک داستان نویسی توجه کرده؛ اما عدم توجه به تکنیک، به درونمایۀ کتاب نیز آسیب زده است. درونمایۀ بدون تکنیک، داستان را به مانفیست ناقصی تبدیل می کند.