هستیِ ناآرام... | نقدی بر کتاب «نیستیِ آرام»
شاید بتوان «نیستیِ آرام» را یک داستان معمایی دانست. در ابتدای داستان، آرام، مصطفی را در یک کافه ملاقات میکند و او را از تصمیم خود برای سفر به ارمنستان آگاه میکند و از او کمک میخواهد، ولی وقتی مصطفی شبهنگام به سراغ آرام میرود تا اشیای ارزشمند آرام را ـ که برای تأمین هزینههای سفرش قصد فروششان را دارد ـ تحویل بگیرد، با غیبت و گوشی خاموشِ آرام روبهرو میشود. پلیس وارد ماجرا میشود و خانوادۀ آرام و مصطفی درمییابند که آرام از مدتی پیش، نقشۀ این گم شدنِ خودخواسته را کشیده است. پس از آن است که مصطفی در بین روزمرگیها و برخوردهای پرماجرای هرروزهاش در غالب رانندۀ آژانس، مثل یک کارآگاه به دنبال کشف راز آرام میرود و میکوشد که سر از راز آرام دربیاورد.
شروع داستان، پرتعلیق و جذاب است و نویسنده با توصیفات ریزنگرانه و پرداختن به جزئیات بسیار ـ که معمولاً از قلم نویسندگان مرد دور است ـ مخاطب را با خود همراه میسازد. برخورد آرام با مصطفی در کافه و پرده برداشتن از اسرار خانوادگیاش، نوید یک داستان پرکشش را در قالب اثری خوشخوان و روان به خواننده میدهد و به این ترتیب، نویسنده پانصد صفحه قلمفرسایی میکند. مخاطب در طول خوانش اثر درمییابد که با یک نویسندۀ باسواد روبهروست که مجموعهای از اطلاعات جذاب تاریخی، اجتماعی، فلسفی، هنری و... دارد و این چیز کمی نیست. ولی آیا در پایان داستان، نویسنده به توفیقی که انتظار خواننده است، دست مییابد؟
«کربلاییلو» نویسندۀ پرکاری است؛ رمانها و مجموعهداستانهای بسیاری دارد و همین، انتظار مخاطب را از آخرین اثر او، «نیستیِ آرام» که در سال 99 منتشر شده است، بیشتر میکند.
داستان از منظر «مصطفی صدری» و با زاویۀ دید اول شخص روایت میشود. مصطفی که دانشآموختۀ فلسفه است، پنج سال پیش سر از خانۀ سلطانی که زمانی مشاور و معاون وزیر بوده، درآورده است.
«فکر کردم به اولین روزی که در این خانه پذیرفته شدم. پنج سال پیش بود... [سلطانی] با گوشه و کنایه بیزاریاش را نشان میداد و میگفت با این ریش نامرتب و این لباسهای ارزانقیمت به گروهکهای تروریست دهۀ شصت شباهت دارم... دوستی که مرا به این خانه آورده بود تا با سلطانی آشنام کند، گوشی را دستم داده بود که شاید اوایل کار تحملش سخت باشد، ولی تاب بیاور و بگذار هرچه دلش میخواهد بارت کند. من تحمل کردم. و تحمل کمکم نتیجه داد و سلطانی راه داد و بعد از مدتی دیگر شدم شاگردِ خانهزاد...»
در آغاز چنین به نظر میرسد که مصطفای فلسفهخوانده از آنجا که نتوانسته در کار، به موقعیت ثابت و امیدوارکنندهای دست یابد و به همین دلیل است که به مسافرکشی روی آورده، به دنبال کار در منزل سلطانی است. او هفتهای دو ـ سه شب، ساعتها در خانۀ سلطانی که یک کهنهکار سیاسی است، وقت میگذراند، او را تحمل میکند و پای صحبتهایش مینشیند، ولی برای چه؟ چه چیزی این دو را به هم پیوند داده است؟ مصطفی نه روی موضوعی تحقیق میکند و نه از این محل درآمدی کسب میکند. او از «گردنۀ تلخزبانی»های سلطانی میگذرد، ماهها او را تحمل میکند، مسافرکشی، کمک مالیِ مادرزن، یقۀ نخنمای کت و جیب خالی را تحمل میکند، فقط برای اینکه از فیض همصحبتی با مردی که پیش از آن، او را نمیشناخته و حتی از مزایای مصاحبت با او آگاه نبوده، بهرهمند شود.
یکی از نکات قابل توجه در داستان، پرداخت شخصیتهاست. سلطانی لوکیشن گوشیاش را روی «ماگادان» تنظیم کرده و دمای روز و شب آن را رصد میکند. با یادآوری زجر و سی سال اعمال شاقهای که اسرای ماگادان به واسطۀ فریب شورویِ استالین دچارش شدهاند، خود را آزار میدهد. به نظر میرسد سلطانی که زاده و بزرگشدۀ تبریز است، همواره در حسرت دوستانی است که به دنبال شکست فرقۀ دمکرات و غائلۀ کمونیستها در خودمختاری آذربایجان، در سالهای 26ـ1325 به همراه 25000 کمونیست دیگر به شوروی فرار کردند و علیرغم تصورشان از مدینۀ فاضلۀ شوروی، سر از سیبری و اردوگاه کار اجباری ماگادان و معادن زغالسنگ، با مجازاتهای سنگین درآوردند. ولی سلطانی باز مبارزه کرده و زندان رفته، شور جوانیاش را در گروهکهای تروریستی دهۀ شصت خرج کرده و برایش پروندهای درست شده بوده که در زمان انقلاب، خبر از تمایل قلبی او به آن گروهکها میداده.
با اینکه پس از مرگ استالین در 1953 و روی کار آمدن خروشچف، دادگاه عالی شوروی در سال 1956، تمام ایرانیانِ زندهمانده در اردوگاههای کار اجباری را تبرئه کرد، سلطانی هنوز هم نمیتواند یاد دوستان ازدسترفته را فراموش کند؛ نقشۀ هوایی شوروی سابق را در اتاقش چسبانده و مسیر هوایی تهران تا ماداگان را روی آن هایلایت کرده است. از این همه، چنین به دست میآید که او همچنان بر مواضع خود باقی است. و عجیب اینکه معلوم نیست چگونه توانسته در مقام مشاور و معاون سابق وزیر، سر از جلسات محرمانه دربیاورد، صفحههای روسیه و قفقاز و آسیای مرکزی را درنوردد، از روسیه سلاح بخرد و پای مذاکره دربارۀ نیروگاه هستهای بنشیند.
نویسنده از سلطانی بسیار گفته و کم گفته. با تمام پرداختهایی که دربارۀ سلطانی اتفاق افتاده است، سلطانی همچنان برای مخاطب ناشناخته باقی میماند. همین میشود که وقتی طرف آمریکایی به سلطانی میگوید که اگر میخواهید با ما وارد رابطۀ جدی شوید، باید فکری به حال قانون اساسیتان بکنید و اصل ولایتفقیه را بردارید، مخاطب درنمییابد که چرا سلطانی بدون کسب تکلیف از وزیر، محل را ترک میکند؟
سلطانی، ایرانِ پس از انقلاب و حکومت دینی را ازدسترفته و شکستخورده میداند و در انتقاد به «دوگین»، مشاور رئیسجمهور روسیه، خطاب به مصطفی میگوید: «میدانی این ابله چی دارد میگوید؟... دم گوشِ رئیسش خوانده که ما باید یک چیزهایی را در روسیه احیا کنیم و حکومت مسیحی راه بیندازیم. نمیبیند من و شما در چه وضعیتی زندگی میکنیم. خودش هم نمیداند چه آیندهای در انتظارشان است. توقعها! آرمانها! دشمنیها! شکستها!»
او از فلاکت مصطفی میگوید و نور ایمانی را که دوگین در چهرۀ مصطفی دیده است، به مسخره میگیرد. او سرنوشت ایران را در جنگ پیشبینی میکند، چون ایران بر داشتن رآکتور اصرار داشته.
با همۀ این اوصاف، سلطانی بر سر دخترش، آرام، با دوگین به معامله مینشیند و حتی بر سر قیمت چانه میزند؛ دختری که به ظنّ مصطفی، سلطانی او را میپرستیده و از کودکی، او را همراه خود به محافل دوستانه میبرده و بر او خرده نمیگرفته؛ چون آرام، دختری زیبا بوده که به درد زینت این مجالس میخورده. ولی آیا رسیدن به پول برای جبران بحرانهای مالیای که خانوادۀ سلطانی گرفتار آن شدهاند، میتواند انگیزهای کافی و قانعکننده باشد؟ گیرم که سیمیلیون دلار باشد. هرچند خود آرام معتقد است که انگیزۀ پدرش فقط پول نبوده و تحریمها در این میان کم بیتأثیر نبودهاند.
رابطۀ سلطانی و آرام یک رابطۀ شکستخورده است. زمانی که آرام قصد داشته موهای تا کمرش را کوتاه و آنها را رنگ کند، پدر با او قهر میکند، محل نمیگذارد و مطلقاً اجازه نمیدهد که صدایش را بشنود! و این قهر دو سال طول میکشد؛ آنچنانکه آرام برای شنیدن صدای دلنشین پدرش تصمیم میگیرد که هر بار در اتاقک استودیویی که در اتاق سلطانی است، خود را حبس کند و به این ترتیب صدای پدرش را بشنود!
حال همین پدری که سر یک مشت مو، دو سال قهر میکند، تصمیم میگیرد که بر سر فروش دخترش چانه بزند و حتی از دو ماه قبل، سر صحبت را با آرام باز کند، بلکه بتواند او را مجاب کند! نه آن قهر قابل باور است و نه این معامله.
آرام در آیندهای که سلطانی برای خانوادهاش ترسیم میکند، حضوری ندارد. از نظر سلطانی، آرام دخترِ چیپی است که فقط به درد این میخورد که معشوقهای نحس باشد؛ چون از وقتی که زیبا شده، از همهچیز دست شسته و روی دست خودش مانده و سلطانی، دیر یا زود او را از خانواده بیرون خواهد کرد. و شاید این معامله، تاوانی است که آرام به خاطر زیباییاش میدهد و در راستای نقشهای است که سلطانی برای بیرون کردنش از جمع خانواده کشیده است؛ هرچند وقتی که آرام میگوید: «انگیزۀ پدرم فقط پول نبود. آنها ما را تحریم کردهاند»، مخاطب دچار تردید میشود.
ولی دوگین، آرام را برای چه میخواهد؟ و به قول مصطفی، برای کدام دارودستۀ افراطی، زیباروی ایرانی میخرد؟
چه آن زمان که پطر کبیر میخواست با ایجاد پترزبورگ، پنجرهای رو به اروپا بگشاید و کشورش را به قافله دنیای متمدن و متجدد برساند و بدین وسیله خود را در هیبت یک ابرقدرت به اثبات برساند و چه اکنون که سیاست روسیه در بحران سوریه، تلاشی است در جهت ایجاد موازنه در نظام بینالملل و مقابله با تهدیدات موجود از طرف غرب و آمریکا بر سر راه امنیت و منافع ملی این کشور در عرصههای نظامی، سیاسی و اقتصادی، در بر یک پاشنه میچرخد. گیرم که همسویی مقطعیِ روسیه با سیاستهای ایران، بخشی از منافع ملی ایران را هم در زمانهایی تأمین کرده باشد؛ روسیه همان روسیه است و توجه به این نکته، زوایای تاریک سؤال داستان را روشن میکند.
آرام میگوید: «من از معامله فرار کردم، چون ضد مدنیت بود، اما با مرگ پدرم نظرم عوض شد. میروم که ملکۀ مبارزانی شوم که سرشان برای تاختن و ویران کردن درد میکند. آنها ما را تحریم میکنند. سرکوب میکنند. ضعیفمان میکنند... شما چه تصوری از ملکۀ یک گروه افراطی دارید؟... قبول ندارید این مبارزان به عشق همچو ملکهای اروپا و آمریکا را فتح خواهند کرد؟ این روسهای ارتدوکس دیوانهاند.»
توی خوابِ مصطفی، مردی نقشۀ حمله به اروپا را میکشد و به آرام میگوید: آنچه دل نیروها را استوار میکند تویی و مصطفی میکوشد آرام را از تصمیم خود منصرف کند: «این راهی که داری برای روسها باز میکنی، آخرش به نابودی خودت و بارت منتهی میشود.»
به نظر میرسد که مابهازای بیرونی «دوگین» که در داستان، مشاور رئیسجمهور است، همان «الکساندر دوگین»، فیلسوف و مشاور ولادیمیر پوتین، رئیسجمهور روسیه است. این اندیشمند روس، بنیانگذار «حزب اوراسیا»ست و نظریهای به نام «اوراسیاگرایی» دارد. این ایده بر آموزههای کلیسای ارتدوکس روسیه تکیه دارد و از نظر دوگین، اوراسیا هارتلندی است که کشورهای مختلف اسلامی و غیراسلامی را علیه منافع غرب و جهانیسازی آن متحد میکند. مسیحیت مورد نظر او مشترکات زیادی با مذهب شیعه دارد و از این رهآورد، ایران و روسیه میتوانند علیه منافع غرب با یکدیگر متحد شوند. شاید برای همین است که دوگینِ نیستیِ آرام نیز برای دارودستۀ افراطیاش یک زیباروی ایرانی میخرد و آرام نیز این مانیفست فلسفی را برای حرکتی تروریستی میپذیرد؛ زیباییاش را برای به رعب انداختن دشمنان خدا میفروشد و مینویسد: «به نام من، به عشق من خونهایی ریخته خواهد شد... بابا دست به موهایم میکشد و میگوید تو هزارویک شبِ منی. میگویم شب نگو، هزارویک خونم. دیگر، نوبت قتال با کفر رسیده است.»
ولی چه میشود که آرام به «محبوبۀ برآمده از صفحات پایانی کتاب (قرآن)» تبدیل میشود؟ چرا وقتی مصطفی عکس آرام را در پوشهای میگذارد و قصد دارد گزارش آدمربایی را به کلانتری بدهد، به دنبال فصاحت و بلاغتی مانند آنچه در سوره «تبّت» جاری است، میگردد؟ «بریده باد هر دو دست ابولهب/ هرگز مال و ثروت او و آنچه را به دست آورد، به حالش سودی نبخشید/ و به زودی وارد آتشی میشود که دارای شعله فروزان است/ و همچنین همسرش در حالی که هیزم به دوش میکشد/ و در گردنش طنابی از لیف خرماست».
شاید آرام نیز همان «امّجمیل»، محبوبۀ صفحات پایانی قرآن است که قرار است هیزم به آتش سوریه بریزد و آن را شعلهورتر کند. ملکه «تازندههای مکی»ای شود که اگر از عشقِ محال مصطفی به آرام باخبر میشدند، «دست به کار میشدند و زندگی او و ناپدیدی آرام و معاملۀ نحس سلطانی را میکوبیدند و میتاراندند و همهچیز ناپدید میشد».
برای مصطفی، گمگشتگیِ خودخواستۀ آرام، همان «آدمربایی» است. از نظر او، آرام گم نشده است و با پای خود سر از سفارت روسیه درنیاورده است؛ بلکه یک فرد، یک تفکر، یک جریان و یک کشور او را ربودهاند؛ آن هم با باری که رشتۀ اتصال مصطفی به آرام است.
مصطفی به هر کاری دست زده، شکست خورده. نتوانسته با آدمها تعامل کند و نادیده گرفته شده است، ولی چنان کاریزمایی دارد که همه، تمام مسافران در اولین برخورد، او را به عنوان همصحبت برمیگزینند و اسرار مگوی خود را نزد او فاش میکنند. بدون هیچ نگرانی و ترسی او را به خلوت خود راه میدهند و با او وقت میگذرانند. سهرابی، مدیر آژانس، مصطفی را که هر وقت بخواهد میآید و هر وقت بخواهد نه، جایگزین پسرش میکند و نسبت به او حس پدری دارد. سارا همهجوره عاشق مصطفاست؛ حتی بیشتر از آنکه مصطفی مستحقش باشد، و او را «آقای من» خطاب میکند. فریده به دنبال «لطفی» از جانب مصطفاست تا باری از او بردارد و در غربت، اسیر غمِ دلتنگی نشود. آرام اگرچه نتوانسته به عشق مصطفی دست بیابد، به همان «لطف» مصطفی دلخوش است. طراح سؤالات امتحان با دو جملۀ آبکی، بهترین دوستش، پدرش را با مصطفی طاق میزند؛ چون مصطفی «با حساسیت یک زن، مهربانی از خود ساطع میکند! و مینشیند و به حرف آدمها گوش میدهد». حال آنکه همین مصطفی از تعامل با همکاران خود در آژانس عاجز است؛ نه پای حرفهای صدمَنیکغازشان مینشیند و نه در میان آنها دوستی دارد. همۀ اینها از مصطفی یک شخصیت خودشیفته ساخته که تصور میکند عالم به دور او میگردد.
نویسنده از زمانی که مصطفی، آرام را مییابد، مخاطب را وارد یک بازی میکند و میکوشد با ایجاد ابهام، پیچاندن داستان و استفاده از ضمایری که مرجع آنها مشخص نیست، تعلیق ایجاد کند که به نوعی فریب مخاطب است.
ما از رضا نیز به شناخت کاملی نمیرسیم. معلوم نیست کیست و چه چیزی او را به خانوادۀ مصطفی پیوند داده است.
سؤالات بسیاری در داستان بیپاسخ ماندهاند. نمیفهمیم که چرا دایی سر از تبریز درآورده و چرا دچار چنین زندگی فلاکتباری شده است. اطلاعاتی از خانوادۀ مصطفی به دست نمیآوریم و فقط درمییابیم که مادر مصطفی به خاطر ازدواج مصطفی با او قطع رابطه کرده است. پدر، مادر و خواهران مصطفی برایمان ناشناخته باقی میمانند. یک روز جمعه، ناگهان مصطفی به یاد فریده میافتد و تصمیم میگیرد سری به او بزند. بیمقدمه به خانۀ زهره میرود و اتفاقهای دیگری از این دست.
مسئله دیگر در نحوۀ ورود شخصیتها به داستان است. نویسنده هر جا که به شخصیتی نیاز دارد، او را در قالب مسافر، سوار ماشین مصطفی میکند. وقتی به روانشناس نیاز دارد، زهره را که به تازگی آزمون کارشناسی ارشد روانشناسی داده، وارد داستان میکند. زمانی که داستان، نیاز یک هکر را احساس میکند، بامداد درخواست تاکسی میدهد و مصطفی او را به مقصد میرساند.
در نیستیِ آرام، مصطفی از انقلاب به ولیعصر میرود، به ستاری و شیخهادی و همت و آزادی سر میزند، ولی هیچکدام اینها برای ما تهران را نمیسازند. تصویری که نویسنده از تهران نمایش داده، واقعی نیست؛ زیرا بخشی از هویت مکان، وابسته به آدمهایی است که در آن فضا نفس میکشند و زندگی میکنند. همۀ زنهای داستان؛ سارا، آرام، فریده، زهره، مادر بامداد و مادر مصطفی با تفاوتهایی جزئی، به نحوی شبیه هم هستند. سبک و سیاق آنها در زندگی، رفتار، و تعاملشان با آدمهای اطرافشان شبیه هم است. همۀ آنها یک زن هستند، با اینکه متعلق به یک طبقه و قشر نیستند؛ حال آنکه انتظار میرود در شهری با حدود نُه میلیون نفر جمعیت از اقوام و مذاهب مختلف، چهرههای مختلفی ظهور و بروز یابند.
یکی از نکات قابل تأمل دیگر در داستان، نگاه نویسنده به «زن» است. نگاه به زن در نیستیِ آرام، نگاهی فاقد معیارهای انسانی است. نویسنده ایدههایش را در دهان زنان داستانش میگذارد تا پذیرش آنها را از سوی مخاطب آسانتر کند؛ زنانی که خودزنی میکنند. در بخشی از داستان، زمانی که سارا میخواهد توجیهی دربارۀ گم شدن آرام بیاورد میگوید: «میدانی، زنها هیچی نیستند. درست؟»
... ادامه داد: «وقتی هیچی نیستند، پس هیچ تحولی پیدا نمیکنند. آنها سالها زندهاند تا یک لحظه ایفای نقش کنند و بروند در پسزمینه، بروند توی تاریکی. آن یک لحظه هم برای خودشان نیست. برای مایی است که باهاشان در مراودهایم... اگر کسی مادر شود، آن لحظهاش همان دادن زندگی به یک انسان دیگر است. اگر مادر نشود یک لحظۀ تعریفنشده است. این آرام آن لحظهاش همان ناپدید شدنش بود. او تمام شده است... پلیس هم نباید دنبالش بگردد. چون او آمده بود برای یک لحظه. همان لحظۀ گم شدنش. یک احساس را باید در اطرافیان میپراکند. غیر از آن به چه دردی میخورد این دختر؟»
سارا چنان با قاطعیت در این باره حرف میزند و به دنبال تأیید است که انگار دربارۀ پدیده مسلّمی مثل طلوع خورشید از شرق و یا چرخش زمین به دور خودش حرف میزند!
فریده نیز زنی پرستار و تحصیلکرده است که امکان مهاجرتش به استرالیا فراهم شده است، ولی هنوز در افکار پوسیدۀ خود دستوپا میزند. نظر فریده دربارۀ نوع رابطهای که میتواند با مردان داشته باشد، تصور زنی با روانی مغشوش را مجسم میکند: «دلم لک زده برای مردی که کمربندش را از کمرش بکشد بیرون و کبودم کند. بعد یک سیگار بکشد و فیلترش را از پنجره پرت کند بیرون و برود. و تا من تماس نگرفتهام و التماس نکردهام هرگز دوروبرم آفتابی نشود.
ـ آن وقت چرا تماس بگیرید و برای چی التماسش را بکنید؟
ـ که بیاید باز کبودم کند.»
زنی که به مردی آویخته و تنها خواهشی که از او دارد، این است که بیاید و سیاه و کبودش کند! ولی آیا این واقعاً تقاضای یک زن تحصیلکرده ایرانی است، یا نویسنده دوست دارد که او را چنین ببیند؟ زنهای نیستیِ آرام، سیگار میکشند، در اولین برخورد با مصطفی، سر روی شانهاش میگذارند و سفرۀ دلشان را پیش او باز میکنند. با تاپ و شلوارک و روی گشاده، درِ خانهشان را به روی او باز میکنند و برای اینکه باری از او و یا جایی در دلش داشته باشند، منتّش را میکشند و خودشان را هیچ و طفیلی میانگارند. نویسنده دیدگاهش را دربارۀ زنها کامل میکند و از زبان آرام مینویسد: «بابا اعتنا نکرد و گفت: آقای صدری عزیز، دو چیز طنزبردار نیست؛ یکی عشق و دیگری حماقت. از این دوتا، حماقت جدیتر است. فکر میکنی چرا زنها را همیشه در تاریخ ناقصالعقل خواندهاند؟ چون به حماقت خودشان میخندند. مینشینند برای هم تعریف میکنند و میخندند. جلالخالق! این چه عادت مزخرفی است؟ باید بهشان بر بخورد، پنهانش کنند. باید جدیاش بگیرند و به حال خودشان گریه کنند.»
ولی زنها چون احمقند، جز این میکنند!
در پایان قصد دارم به فرم داستان اشاره کنم. بیش از یکسوم اثر، از نظر مخاطب گذشته است که ناگهان فصلهایی که تعدادشان در کل داستان زیاد هم نیست، با عنوان «آرام» به اثر اضافه میشود که ابتدا، غافلگیرکننده است. در این فصلها نویسنده از منظر آرام به روایت داستان میپردازد و اطلاعاتی را به مخاطب میدهد که در فصلهای مربوط به مصطفی نیز به آنها پرداخته است و در مواردی جزئی، میتوانست شرایط را برای حفظ چهارچوب قبلی فراهم کند و زمینۀ روایت آنها را بچیند. این مسئله در فرم اثر ننشسته است و تبدیل به استراتژی نویسنده در نگارش رمان نشده است.
اعتراف میکنم که در تمام طول خوانش اثر، نویسنده برایم حاضر بود و چیزی به عنوان «مرگ مؤلف» برایم معنا نداشت. مدام انتظار داشتم که نویسنده به پرسشهایم پاسخ دهد و توقعاتم را برآورده سازد. بنابراین نمیتوانم این ضعفها در پیرنگ و منطق داستان و همچنین شخصیتپردازی را از کربلاییلو بپذیرم. نویسنده در هیبت مصطفی و در پانصد صفحه، از تجارت پارچۀ کشمیر و بالرینها و سرزمینهای یخزدۀ سیبری و سرگذشت پرهیجان مسافران رنگارنگ میگوید و داستانهای فرعی بسیاری میسازد، ولی از نظر من کامروا نمیشود.