خنکای شیری رنگ صبح | جستاری درباره کتاب « سیاگالش »
در دهۀ شصت، آن زمانی که در برنامۀ دو ساعتۀ کودک و نوجوان تئاترهای تلویزیونی نشان میدادند، گمانم جمعهها بود؛ تله تئاتری پخش شد به نام سیاگالش. آنقدر یادم هست که شخصیت اصلی مردی بود با پوستین سیاه که از جنگل و حیواناتش محافظتش میکرد، مانع کار شکارچیان میشد و حیوانات به او پناه میآوردند. فضای تاریک و غمگین نمایش خصوصاً موسیقی تیتراژ آغازین یا پایانی آن، تا سالهای سال در ذهن من بود. بعدها جسته و گریخته چیزهای دیگری هم در مورد این باور مردمان کوهنشین شمالی خواندم و شنیدم. وقتی به تازگی کتابی از ابراهیم اکبری دیزگاه به همین نام منتشر شد، با شناخت مختصری که از نویسنده داشتم دانستم که داستان آن باید ربطی به آن سیاگالشی که من میشناسم داشته باشد.
سیاگالش داستان روحانی جوانی به نام شیخ یوسف است که در دهۀ اول محرّم برای تبلیغ از قم به روستایی در منطقۀ تالش میرود. او که غرق در حالات و مقامات معنوی و مطالعات عرفانی خود است، ناخواسته درگیر حوادث و جریانات روستا و مردم منطقه میشود. توصیفات داستان به حد کفایت اطلاعات جامعی از جغرافیا، تاریخ، فرهنگ و عقاید مردم تالش به خواننده میدهد. همچنین گریزی هم به مسائل سیاسی و اختلافات مذهبی و داعش و... دارد. اما همۀ اینها چنان به خوبی و با ظرافت در خلال قصّه گنجانده شده است که اختلالی در روند آن ایجاد نمیکند.
شخصیتهای اصلی و فرعی داستان هرکدام نمایشگر و نماد یک تیپ از افراد جامعه هستند که به مرور شکل میگیرند؛ همانند ماجرا و شخصیت خود سیاگالش در واقع از یک سوم پایانی داستان رفته رفته پررنگ میشود. گرچه تعدد شخصیتها و اسامی که گاه خواننده را دچار سر درگمی میکند، و برخی شخصیتهای فرعی که تا حدودی کلیشهای بوده و از حد تیپ فراتر نمیروند، مثل مدّاح و روحانی فرصتطلب ، نقاط قوت داستان را تحتالشعاع خود قرار داده است.
در سالهای اخیر زندگی و زوایای خصوصی زندگی روحانیون و مناسبات شخصی آنها، سوژۀ کتابهای متعددی بوده است. اما نویسنده با وجود داشتن تحصیلات حوزوی، در دام کلیشههای موجود نیفتاده، زاویۀ نگاهش در این کتاب از ظواهر مناسبات عبور کرده و به بطن شخصیتها راه یافته است. قصه از زبان راوی اول شخص روایت میشود و صرفنظر از برخی صحنهها که میتوان آنها را از جنس کشف و شهود عرفانی به حساب آورد، داستان سبک رئالیستی دارد البته با پایانی سوررئال و آخرالزّمانی؛ چیزی که به نظر میرسد میتوان آن را نوعی ویژگی در داستانهای این نویسنده به شمار آورد.
اشراف نویسنده به آیات قرآن، داستانهای پیامبران و اولیا و آشنایی با متون عرفانی و استفادۀ صحیح و بجا از آنها در میان داستان، شخصیت شیخ یوسف و سرنوشتش را که همانند اسمش بیشباهت به یوسف پیامبر نیست، برای خواننده جذاب میکند؛ همچنین است اشاراتی به داستان اصحاب کهف و وقایع تاریخی منطقه و شخصیتهای مشهور آن. اما از سوی دیگر به نظر میرسد برای درک و فهم بهتر چنین داستانهایی که مملو از اشارات و کنایات تاریخی و مباحث عرفانی است، داشتن حداقلی از اطلاعات و دانش اندکی از مفاهیم لازم است. همین نکته ممکن است ظرائف کتاب را برای همگان قابل فهم نسازد،گرچه چیزی از لذت خواندن داستان کم نمیکند. چرا که ریتم تند اتفاقات و شخصیتهای متنوع و خصوصاً طنز پنهان و لطیف موجود در فضای داستان، آن را به اندازۀ کافی پرکشش ساخته است.
سیاگالش به تمام معنا یک رمان دینی به حساب میِآید. این که نویسنده در یادداشتی دستنویس در صفحۀ اول به ذکرگونگی رمان اشاره کرده است، مویّد این باور است که هنر بطور اعم و رمان و داستان بطور اخصّ، ماهیتی از جنس ذکر و یادآوری وجود ذات الهی و حقیقت انسان دارند. این دیدگاه به گمانم مهمترین شاخصۀ یک اثر دینی است؛ حتی اگر در آن هیچ نامی از دین و آیین خاصی نیامده باشد. حال آنکه نویسنده در جای جای این کتاب هم ما را در معرض آیات قرآن و مفاهیم عرفان اسلامی قرار میدهد، ذهنمان را به چالش میکشد و در نهایت به تفکر وامیدارد.
سیاگالش روایتی است از در محضر آیات و اسما الهی قرار گرفتن، در بطن اتفاقات و روزمرگیها. روایتی از پیوند آیهها با تجلّیات مادی و عینیّت آنها در زندگی مردمانی ساده و در عین حال پیچیده؛ مردمانی آنقدر غریب که گاه باورها و گذران نحوۀ زندگیشان مخاطب شهرنشینِ محصور در دیوارهای سیمانی را به حیرت میاندازد و آنقدر آشنا که گویا هر صبح مناسباتشان را در هر کوچه و خیابانی میشود دید. روایت انسانی که سرگشتگی و حیرانیاش را در آیات قرآن و تمسّک به آن جستجو میکند. گرچه شاید بهتر بود سوره و شماره آیات متن داستان، در پانویس صفحه ذکر شود تا خوانندگانی که به اندازۀ کافی به زبان عربی تسلط ندارند بتوانند با مراجعه به قرآن کریم و خواندن ترجمۀ آیات مذکور، دچار تردید در فهم درست مطلب نشوند. همچنین معدود ایرادات نگارشی و ویرایشی در متن وجود دارد که امیدوارم در چاپهای بعدی کتاب رفع شود.
کمتر پیش آمده است که حین خواندن کتابی دلم نخواهد تمام شود. بخواهم که کم کم آن را بخوانم و مزمزه کنم. اما هنگام خواندن این کتاب در مه و جنگل و خنکای شیری رنگ صبح و خوف غروب آن غرق میشدم. دلم نمیخواست بدانم عاقبت "شیخ یوسف رستمی کلاهچرمینه" چه خواهد شد، دوست داشتم با او پایم در گل فرو برود در کنار روزبهان بقلی، روی صخرهای بنشینم و خدا را تماشا کنم.