جهان اینگونه به پایان می رسد! | نقدی بر کتاب «هرس»
یکی از ویژگیهای ممتاز «هرس»، فضاسازی آن است. مرعشی در این اثر چنان فضا را ملموس و واقعی ساخته که مخاطب، سایشِ دانههای شن را بر پوست صورتش و مزۀ خاک را در دهانش حس میکند. توصیفات دقیق و جاندارند و مخاطب را در موقعیتی قرار میدهند که تصور میکند در حال تماشای فیلمی است. یکی از این تصاویر بهیادماندنی برای من، صحنۀ مواجهۀ رسول با گاومیشها در روستاست؛ تصویری هولآور و فراموشنشدنی از تأثیر جنگ بر زندگی.
«رسول نگاه کرد به گاومیشهای سیاهِ امعقیل که قدشان از او هم بلندتر میزد. هفت گاومیش عظیم، همه ناقص و ناتمام. از نزدیک جانورهای دیومانند سیاه بزرگی بودند فقط شبیه گاومیش. هر کدام چیزی از گاومیش کم داشتند و جلویی به جای دو دست، دو چوب داشت که با طناب بسته بودند به آنچه از دستهایش باقی بود. گاومیش چوبها را به زمین فشار میداد و با آن هیبت با پاهای عقبش میجهید. دیگری تکهای مثلثی از کوهانش رفته بود و ردّ زخمی که به جایش مانده بود برق میزد. گاومیشی یک پا نداشت و تکهاستخوانی جایش لق میخورد که رویش پوستی آویزان مانده بود، سرش جلو میرفت و بعد همۀ تنش تابی عظیم میخورد و دنبالش کشیده میشد. گاومیش آخری نیمۀ بالایی صورت نداشت و آنچه باقی مانده بود، دهانی بود با دو سوراخ بزرگ بالایش و دیگر هیچ. گاومیش بیچشم، دو سوراخ باقیمانده از بینیاش را از گاومیش جلویی جدا نمیکرد، بو میکشید و راه را پیدا میکرد...» (ص39)
یا تجربهای که رسول پس از مرگ تهانی، وقتی شبهنگام مراقب فرزندانش است تا صدمهای نبینند، از سر میگذراند: «رسول رفت دستشویی. خواست در را ببندد، اما نبست. ترسید. به آینه نگاه کرد. چشمهایش گودافتاده و سرخ بود و یک دسته موی سفید روی شقیقهاش دید که دیشب نبود. چیزی توی دهانش سر جا نبود. زبانش را چرخاند. یکی از دندانهایش انگار که تا به حال با تُف چسبیده باشد، ول شد و روی زبانش افتاد. رسول تف کرد و باز با زبانش در دهان گشت. جای دندانِ افتاده لیز بود و مزۀ خون میداد و دندان دیگری کنارش لق میزد...» (ص144)
یکی دیگر از امتیازات اثر، زبان قوی، سالم، خوشخوان و بدون دستانداز است. مرعشی لهجه را آنقدر و به نحوی به کار برده که آسیبی به اثر وارد نکرده و موجب قطع ارتباط مخاطب با اثر نشده است. آهنگ لهجه چنان نرم و لطیف در تمام اثر جاری است و چنان در بافت اثر حل شده است که هرگز توی ذوق نمیزند.
شروع داستان، پرکشش و جذاب است و تعلیق جاری در داستان، خواننده را با خود همراه میکند، ولی از جایی به بعد، از دست میرود و جای خود را به اطناب میدهد. یکسومِ میانی داستان، کُند و کشدار است و تنها انگیزههای درونی است که مخاطب را به ادامۀ داستان ترغیب میکند.
«هرس» رمانی با دو خط داستانی است؛ یکی ماجرای حملۀ عراق به ایران و خرمشهر و از دست رفتن زندگی، پسر، پدر و عموزادههای نوال و ماجراهای بعد از آن، و دیگری داستان گشتن رسول به دنبال نوال، پس از شش سال و بعد از مرگ دخترشان تهانی. رسول در این جستوجو سر از روستای «دارالطلعه» درمیآورد که در آن هیچ مردی نیست و زنهای بیوه، زنهای شوهر و جوانازدستداده با هم زندگی میکنند.
در پیشانی اثر آمده است: «جهان اینگونه به پایان میرسد، جهان اینگونه به پایان میرسد، جهان اینگونه به پایان میرسد، نه با فریاد، که با مویه.» و مرعشی در کل اثر در حال مویه کردن است.
نوال که در 31 شهریور، ناگهان پسرش شرهان، آقاش و پسرعموهاش را از دست داده، در تمام داستان به دنبال مردهاست. نوال در تمام شهر، مردی نمیبیند.
«فکر کرد لابد رسول چیزی میدانسته که گفته پسرها دارند به دنیا میآیند. فکر کرد چقدر خوب میشود پسری داشته باشد برای خود خودش، پسری که از همه بلندتر باشد و نوال وقتی میخواهد چیزی از کابینت بالایی بردارد، صدایش کند. قدّش مثل رسول شود، شانهها و بازوهایش مثل آقای نوال؛ پهن و قوی.» (ص31)
یا:
«نوال شبهایی که بیخواب میشد، شبهای زیادی که بیخواب میشد، گوسفندها را نمیشمرد تا خوابش ببرد، مَردهای مُردۀ خرمشهر را میشمرد. از کسوکار خودش شروع میکرد، از پسرش و آقاش و پسرعموهایش که قبل از پسرش و آقاش طوری مُرده بودند که هیچ تکۀ درشتی ازشان نمانده بود، بعد میرسید به همسایهها، بعد همبازیهای بچگی، بعد همشهریها، بعد آنهایی که در تلویزیون و حجلههای سر خیابان و روی سنگقبرهای جنتآباد دیده بود و اسم و صورتهاشان یادش نرفته بود.»
و در تمام داستان، هرگز رسول را به رسمیت، به مردی نمیشناسد؛ چون روز اول جنگ، روزی که نوال همۀ کسوکارش را از دست داده، رسول برای مصاحبۀ انتقالی، رفته بوده اهواز و در کنار نوال نبوده و در غم از دست دادن شرهان شریک نبوده. پس مرد نیست، چون تکیهگاه نیست.
گذشته، بخشی از وجود آدمی است. انسان با یاد گذشته، چشم به آینده دارد، ولی نوال نه تنها در گذشته باقی مانده، که در آن غرق شده است؛ آنچنانکه وقتی جنگ تمام میشود، دیوانهوار دست بچههایش را میگیرد و خودش را به خرمشهر میرساند. با حدس و گمان، زمین فرضی خانۀ سابقش را مییابد، بچهها را زیر آفتاب داغ، وسط زمینِ برهوت مینشاند و تحکم میکند که اینجا خانۀ شماست.
برای نوال، خانه موضوعیت دارد. برای او همان چهاردیواری، همان حیاط، همان آجرها و موزاییکها و همان مبل و تخت و پرده که در خرمشهر داشت، معتبر است و هیچ چیز دیگری جای آنها را نمیگیرد. برای نوال، خانه معنایی جدا از خانواده دارد؛ چه اینکه در تمام سالهای پس از مهاجرتش از خرمشهر، هرگز آن آدمِ سابق نمیشود و حتی از جایی به بعد، به راحتی از رسول و فرزندانش دل میکَند و میرود. از دور رصدشان میکند، سر خاک تهانی میرود، ولی کوتاه نمیآید.
این حبس شدن و ماندن در گذشته، فقط به نوال اختصاص ندارد. تمام زنهای داستان در گذشته گیر کردهاند. نُه سال از پایان جنگ گذشته و امعقیل میگوید: «امیدت زیاده، ما نفرین شدهایم. یه چیزایی رو نباید آدم ببینه، زن نباید ببینه بچههاش مردهن، خونهش رمبیده، زمینش پکیده. اگه دید نباید بمونه. باید بمیره. زندگی ئیطور نبوده که بچهها برن مادرا بمونن. که مردا برن زمینا بمونن. ما آدم نیستیم رسول. بردهنمون تهِ ته سیاهیه نشونمون دادهن و آوردهنمون زمین. ما از جهنم برگشتهیم. نگاهمون کن؛ ما مردهیم. خودمون، زمینمون، گاومیشامون؛ همه مردهیم. فقط راه میریم.»
حال آنکه در سرتاسر تاریخ و در تمام جنگها، همواره مردها و بچهها رفتهاند و زنها تماشا کرده و زنده ماندهاند؛ زنهایی که زندگی و خانه را از نو ساختهاند.
در هرس نه تنها زنها مردهاند، که زندگی و حیات مرده. هنوز زنها چهرههای سوخته و صورتهای بیچشمشان را پشت نقاب پنهان میکنند و عروسکهای بیدستوپا و بیچشم میدوزند و تنِ نخلهای بیسر، لباس میپوشانند. زمین مرده، گاومیشها شیر نمیدهند و حتی گوشتشان هم به درد هیچکس نمیخورد.
و در تمام داستان هرگز کسی سؤال نمیکند که چرا چنین شد؟ چه کسی این مصیبت را سرمان آورد؟ چه کسی همهچیز را از دستمان گرفت؟ چرا روزی کشوری تصمیم گرفت به سرزمین ما تجاوز کند و...؟ قضیه برای نوال چنان شخصی است که در سراسر داستان از رسول دلگیر است؛ چون آن روز در کنارش نبوده. ولی هیچوقت به عامل اصلی مصیبتهایش فکر نمیکند. انگار نه انگار که دشمنی حمله کرده و کشورش، وطنش را به خاک و خون کشیده. که اگر بچهها، جوانها و مردها رفتهاند، برای هدف و آرمانی رفتهاند. انتخاب کرده و آگاهانه پا در مسیر گذاشتهاند. آنها کشته شدن را که سرانجامش زنده بودن است، برگزیدهاند. نرفتهاند که نیست و نابود بشوند و همهچیز را عقیم بگذارند.
تاریخِ هشت سال دفاع مقدس ما شاهد حضور زنان و مردان تاریخسازی بوده که همواره یادشان زنده خواهد ماند و رشادتهایشان از حافظۀ این ملت پاک نخواهد شد. ولی در رمان هرس، همه ـ چه زن و چه مرد ـ مغمومند و خود را مغبون میدانند.
شاید از دید برخی مخاطبان، اشاراتی از این دست، ناشی از نگاه ضد زن نویسنده باشد؛ اینکه نوال همواره به دنبال مردها میگردد و زنهای داستان، بدون مردها هیچند. ولی از نظر من، دلیل این این اتفاق این است که داستان فاقد قهرمان است. هیچ زن و مرد قهرمانی در داستان حضور ندارد تا آن را پیش ببرد و به سرانجام برساند.
رسول مشغول زندگیاش است و شش سال آزگار فرزندانش را بدون نوال به دندان کشیده و آنها را تر و خشک کرده است و ناگهان مادرش او را از محل زندگی نوال آگاه میکند. رسول به دنبال نوال به دارالطلعه میرود و سرانجام دست خالی برمیگردد؛ چون قرار است نوالی که برای بچههای خودش مادری نکرده، برای بچهنخلها مادری کند! و هیچ زن دیگری هم از عهدۀ این کار برنمیآید! نه تنها هیچ اتفاق بیرونیای نیفتاده، هیچ اتفاق درونیای هم رخ نمیدهد. در پایان داستان، همۀ آدمها همانجا هستند که در ابتدای داستان بودند؛ چون هیچکدامِ آنها قهرمان نیستند.
«آلبر کامو» در جایی میگوید: «کسانی که برای اوقات خوش گذشته، مویه میکنند، به چیزهایی که دوست دارند دست یابند، اشاره میکنند و نمیتوانند احساس بدبختیشان را نه تسکین دهند و نه خاموش کنند.»
در هرس نیز همۀ شخصیتها چنینند و مرعشی همچنان به مویه کردن ادامه میدهد، مرثیه میخواند، ذکر مصیبت و شیون میکند.
یکی از مسائلی که داستان از آن رنج میبرد، ضعف شخصیتپردازی است. مرعشی برخلاف فضاسازی قوی و زبانِ محکمی که ساخته و پرداخته، نتوانسته از پس شخصیتپردازی، آنطور که باید، بربیاید. همۀ زنهای داستان شبیه همند. در این میان، تنها امضیا ظرفیت بیشتری برای شخصیت شدن از خود نشان میدهد. طوفانی که پس از گفتوگوی رسول با امضیا و سر باز زدن او از درخواست امضیا به پا میشود، چهرهای جادویی و ماورائی را از او به نمایش درمیآورد و ظرفیتی را ایجاد میکند که جای پرداخت و پتانسیل بهرهبرداری بیشتری دارد.
پای منطق داستان لنگ میزند. نوال، مادریاش را فقط در شرهان میبیند و معلوم نیست چرا این حس قوی، علیرغم اشارۀ نویسنده به وابستگی شدید اَمَل به نوال، او را در خانه بند نمیکند. نویسنده از ماجرای بازگرداندن تهانی، سرسری میگذرد. در ماجرای مراجعۀ نوال به نسبیه، پرستاری که دختر نوال را با پسری ـ که نوال همیشه آرزویش را داشته تا جایگزین شرهانش کند ـ در بیمارستان جابهجا کرده، برای پس گرفتن دخترش، زمان گم میشود. رسول نشانیِ قبر شرهان را به نوال نمیدهد. مدام احساسات خود را سرکوب میکند، از واقعیت مرگ عزیزانش فرار میکند، سر خاکشان نمیرود، خیرات نمیکند، یادشان را دفن میکند؛ ولی چرا؟ نوال دست از بچههایش شسته، ولی نمیتواند دل از بچهنخلها بکَند. زنهای روستا و بیشتر از همه، امعقیل و امضیا اصرار دارند که نوال در روستا بماند و از نخلها مراقبت کند؛ انگار هیچکس دیگر قادر به این کار نیست و همین میشود که رسول دست از پا درازتر برمیگردد. فلاشبکهایی که در جای نامناسب رقم میخورند و موجب سردرگمی و گیج شدن مخاطب میشوند و همچنین مرگ غیر قابل باور تهانی و برخورد امل با آن، از دیگر نقاط ضعف اثر است.
پایان داستان، یکی دیگر از موضوعات قابل توجه اثر است. نویسنده با صبر و حوصله و با ایجاد جاذبه، داستان را شروع میکند و حتی چنان آن را کش میدهد که حوصلۀ خواننده را سر میبرد و ناگهان در طول چند صفحه، طومار همهچیز را میپیچید و تکلیف همۀ ماجرا را مشخص میکند. به نظر میرسد که خود نویسنده هم خسته شده و دوست داشته زودتر تکلیف خود را با اثر مشخص کند.
تلخ گزندهای که در تمام اثر جاری و ساری است و تا آخر ادامه مییابد، کام مخاطب را زهر میکند و مرعشی مصرّانه بر موضع خود میایستد و از آن عقب نمیکشد. بنابراین نمیتواند واقعیات جنگ را آنطور که باید، به مخاطب نشان دهد.